گنجور

 
اهلی شیرازی

میخواست شب که داغ نهد دلستان من

میساخت او فتیله و میسوخت جان من

گو استخوان من سگ کویت مخور که هست

پیکان زهر دار تو در استخوان من

خواهم زبان خویش برون آرم از دهان

تا نشنود حدیث تو کس از زبان من

بی پرتوی ز آتش دل در هوای تو

هرگز برون نشد نفسی از دهان من

تا جیب جان من نشود همچو غنچه چاک

ظاهر شود داغ نهان من

گر زین دل کباب حریفان نه آگهند

بویی نمی برند ز آه و فغان من

تا جان نسوخت شعله آهم نشد بلند

بی آتشی چراغ که افروخت جان من

اهلی به ناتوانی من گر نکرد رحم

گو رحم کن بحال دل ناتوان من