گنجور

 
اهلی شیرازی

خوش است زیر سر آن خشت آستان دیدن

ولی گرانی سر کی بر آن توان دیدن

مرا ز تیغ تو بر استخوان بود زخمی

که همچو پسته توان مغز استخوان دیدن

ز تیر غمزه که تاب آرد ای کمان ابرو

دو چشم ترک تو در خانه کمان دیدن

نشاط این من و یعقوب خسته میدانیم

جمال یار سفر کرده ناگهان دیدن

ز اشک گرم کشد میل دیده را اهلی

که کوری است رخت پیش مردمان دیدن