گنجور

 
ادیب الممالک

بسفر رفت نگار من و من شیفته وار

در صف باغ شدم با دلی از غصه فکار

دیدم اندر لب جو سنبل و گل نرگس مست

گرم نظاره و صحبت شده مانند سه یار

چون مرا دیدند از دیده سرشک افشانم

بر رخ از دیده چو بر سبزه ترا بر بهار

گفت سنبل که چو شد یار تو میدار مرا

جای آن زلف کج پر شکن غالیه بار

گل سوری ز صفا گفت مرا ده بوسه

جای رخساره آن سیمتن لاله عذار

گفت نرگس که چو از دیده او دور شدی

غم چشمانش بر چشم تر من بگمار

گفتم ای سنبل زلف بت من بارد مشک

تونه مشکین بیغاره مزن دم زنهار

ای گل سوری پیش رخ او چهره بپوش

که بود گل بر رخساره او خوار چو خار

نرگسا چشم تو گیرنده و مست است ولی

نیست چون آهوی پیل افکن او شیرشکار

چون پریچهره نگارم بچمن جلوه کند

شاهدان پیش جمالش همه نقشند و نگار

چهره اش لعل بود سیم بنا گوش سپید

دیده اش مست بود ترک نگاهش بیدار

زلف تاریک و شب و روز جهان زو روشن

چشم مخمور و دل و مغز مهان زو هوشیار

دوش امیری به دلم گفت چرا در گردن

زلف لیلی وشی آویخته مجنون وار

گفت پروانه آن شمع جهان افروزم

عاشق بدرم و جوینده او در شب تار