گنجور

 
ادیب الممالک

در مشهد کویت آمده بود

سرمست دی از خمار باده

مادر زن خویش را گرفت او

چون توپ بیاری عراده

نیمی چو ز شب گذشت دیدم

کامد به سرای رو گشاده

این بنده ز جای جسته گفتم

ای قوم دیگر چه روی داده

گفتند قلی ز عشق لیلی

در مضج قیس رو نهاده

گفتم بزنید آقلی را

کاین پای غلط بجا نهاده

دستش شکنید و مغز کوبید

تا برگردد ازین اراده

یک چند تن از ملازمانم

دیدم که برویش اوفتاده

بیچاره بریز چوب ایشان

می خواند عدیله و شهاده

این نص حدیث و صدق محض است

باور منما ازین زیاده

 
 
 
قوامی رازی

معشوق و بهار و باغ و باده

بادا همه را خدای داده

خوش باشد باغ و سبزه خاصه

باحوروشی پری نژاده

جانا سوی باغ کی خرامی

[...]

سید حسن غزنوی

ای پای بر آسمان نهاده

دستت در گنجها گشاده

آوازه جود زر فشانت

در گنبد سیم گون فتاده

روی از لطفت چو گل ز مهتاب

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای از پی حلّ و عقد دایم

در بند و گشایش او فتاده

جز با محرم ز غایت حفظ

راز دل خود برون نداده

سرکوفته یی و از صلابت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کمال‌الدین اسماعیل
مولانا

جان آمده در جهان ساده

وز مرکب تن شده پیاده

سیل آمد و درربود جان را

آن سیل ز بحرها زیاده

جان آب لطیف دیده خود را

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه