گنجور

 
ادیب الممالک

نه عمر رفته دگر باره آید اندر دست

نه تیر چون ز کمان جست آید اندر شست

چو عمر رفته نیاید بدست آن بهتر

که در حوادث آینده خفته باشی و مست

ترا ز خواب چهل ساله ننگ و عار مباد

از آن که دامن خوابت بمرگ در پیوست

بخسب تا ببینی ز انقلاب زمان

ستارها شده تاریک و آسمانها پست

چو طشت عمر ز بام افتاد و کرد صدا

تفاوتی نکند گر شکست یا نشکست

ستور لاشه چو پرداخت کالبد زروان

نه بار برد و نه خربنده اش بر آخور بست

دوباره دوشش سنگین نشد ز بار گران

دوباره پشتش از آسیب خشگریش نخست

چدار واخیه و داغ و لواشه و افسار

ز لوح حافظه فرموش کرد و از غم رست

نه مرده ریگش در دست مفتیان افتاد

نه کس بحیله زنش گادو جای او بنشست

خری بمرد و خری بسته شد بر آخور وی

قراقری به شکم اوفتاد و بادی جست

تو نیز ای پسرار آدمی نه ای خرزی

اگر فرشته نه ای با ددان مشو همدست

رهین آخور خود شو که مرغ و ماهی را

طمع بدام در افکند و آرزو در شست

ز خیر اگر خبرت نیست سوی شرم گرای

که در میانه این هر دو نیز چیزی هست

ستور بارکش از مرد آدمی کش به

شکم پرست نکوتر بود ز نفس پرست

امیر یا سخن آهسته گو که باده کشان

شراب رز نشناسند از شراب الست