گنجور

 
ادیب الممالک

لسان را سحر در طی لسانست

مه و خورشیدش اندر طیلسانست

عروس فضلش اندر حجله طبع

چو در فردوس خیرات حسانست

لسانا ای که کلک در فشانم

بمدحت جاودان رطب اللسانست

توئی آنکس که تیغ خامه ات را

دل سنگ پریرویان فسانست

نمی پرسی نشان از حال بیمار

که روزش چون و حالش بر چه سانست

مشو در شام تار از روز نومید

که نومیدی شعار ناکسانست

بسان کوه آهن دل قوی دار

که ایزد بنده را روزی رسانست