گنجور

 
ادیب الممالک

ز بس که از دل مردم همی برآید دود

سیه شده است رخ مه بر آسمان کبود

ازین وزیر که شاه اختیار کرده نهاد

اساس سلطنتش از فراز رو به فرود

صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان

امان و راحت کردند ازین جهان بدرود

سلاح لشکریان گشته آه آتشبار

متاع کشوریان گشته اشک خون‌آلود

سپرده توسن دولت به دست قحبه عنان

نهاده دست قضا بر سر مخنث خود

ز شیخ شیراز این نکته دارم اندر یاد

که بهر عبرت مردان روزگار سرود

درون رخت کژاکند پهلوان باید

به بال و کتف مخنث سلیح حرب چه سود

کجا شدند سواران چابک از میدان

که پیر زالی بر خر نشست و گوی ربود

دگر به سفرهٔ ملت نه آب مانده نه نان

دگر به جامهٔ دولت نه تار مانده نه پود

ازین سپس دل ملت گرسنه خواهد زیست

ازین سبب تن دولت برهنه خواهد بود

سرای دهقان کوبید و قصر و ایوان ساخت

ز ابلهی بن دیوار کند و بام اندود

ایا مخرب بنیان سلطنت که به دهر

نباشد از تو دلی خرم و تنی خشنود

از آن زمان که بریدی تو پای بند و شکال

شدی به کاخ ز اصطبل و خاطرت آسود

به غیر طالع ایرانیان که راحت خفت

به غیر چشم بصیرت کدام دیده غنود

به روی خلق در رزق بستی اما هیچ

رخ تو باب سعادت به روی کس نگشود

ز بندگان بربودی هر آنچه ایزد داد

ز مردمان ستدی هر چه پادشه بخشود

کس از تو خیر نجوید که واضح است به خلق

درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود

ولی برای خدا خود تو راستی برگوی

کز این تجارتِ کاسد چه برد خواهی سود

حکایت تو بدان مرد بی‌خرد ماند

که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود

تو رود نیل درافکن به جو که مردم راست

به روی نیلی از دیده صد هزاران رود

تو طرح صرح درافکن که انتقام خدا

نصیب پشّه کند مغز کلّهٔ نمرود

ازین شراره که افروختی به خرمن خلق

بسی نمانده که از خانه‌ات برآید دود

خدای دادگر ار چند دیرگیرستی

سزای مردم بیدادگر ببخشد زود

ز بس که سفله و دون‌فطرت و دنی‌طبعی

مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود

ولی به بار همایون شه برم دو سه بیت

از آن قصیده که مُنجیکِ چنگ‌زن فرمود

بسا طبیب که درمان نیافت درد فزود

وزیر باید ملک هزار ساله چه سود

وزیر نو ستدی کو ز رای بی‌معنی

به گوش ملک تو اندر فکند کری زود

چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک

دو چیز باید دینار سرخ و تیغ کبود

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
رودکی

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

[...]

فرخی سیستانی

همی روی و من از رفتن تو ناخشنود

نگر به روی منا تا مرا کنی پدرود

مرو که گر بروی باز جان من برود

من از تو ناخشنود و خدای ناخشنود

مرا ز رفتن تو وز نهیب فرقت تو

[...]

ناصرخسرو

از اهل ملک در این خیمهٔ کبود که بود

که ملک ازو نربود این بلند چرخ کبود؟

هر آنکه بر طلب مال، عمر مایه گرفت

چو روزگار بر آمد نه مایه ماند و نه سود

چو عمر سوده شد و، مایه عمر بود تو را

[...]

قطران تبریزی

خزان ببرد ز بستان هر آن نگار که بود

هوا خشن شد و کهسار خشک و آب کبود

نگارهای نو آئین ز گلستان بسترد

پرندهای بهاری ز بوستان بربود

ز کله های بهاری نه بوی ماند و نه رنگ

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز بار نامه دولت بزرگی آمد سود

بدین بشارت فرخنده شاد باید بود

نمونه ای ز جلالت به دهر پیدا شد

ستاره ای ز سعادت به خلق روی نمود

به باغ دولت و اقبال شاخ شادی رست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه