ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش عین الدوله

ز بسکه از دل مردم همی برآید دود

سیه شده است رخ مه بر آسمان کبود

ازین وزیر که شاه اختیار کرده نهاد

اساس سلطنتش از فراز رو بفرود

صلاح و تقوی بستند بار ازین سامان

امان و راحت کردند ازین جهان بدرود

سلاح لشکریان گشته آه آتشبار

متاع کشوریان گشته اشک خون آلود

سپرده توسن دولت بدست قحبه عنان

نهاده دست قضا بر سر محننث خود

ز شیخ شیراز این نکته دارم اندر یاد

که بهر عبرت مردان روزگار سرود

درون رخت کژاکند پهلوان باید

ببال و کتف محننث سلیح حرب چسود

کجا شدند سواران چابک از میدان

که پیر زالی بر خر نشست و گوی ربود

دگر بسفره ی ملت نه آب مانده نه نان

دگر بجامه ی دولت نه تار مانده نه پود

ازین سپس دل ملت گرسنه خواهد زیست

ازین سبب تن دولت برهنه خواهد بود

سرای دهقان کوبید و قصر و ایوان ساخت

ز ابلهی بن دیوار کند و بام اندود

ایا مخرب بنیان سلطنت که به دهر

نباشد از تو دلی خرم و تنی خشنود

از آنزمان که بریدی تو پای بند و شکال

شدی بکاخ ز اصطبل و خاطرت آسود

بغیر طالع ایرانیان که راحت خفت

بغیر چشم بصیرت کدام دیده غنود

بروی خلق در رزق بستی اما هیچ

رخ تو باب سعادت بروی کس نگشود

ز بندگان به ربودی هر آنچه ایزد داد

ز مردمان ستدی هر چه پادشه بخشود

کس از تو خیر نجوید که واضح است بخلق

درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود

ولی برای خدا خود تو راستی برگوی

کز این تجارت کاسد چه برد خواهی سود

حکایت تو بدان مرد بی خرد ماند

که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود

تو رود نیل درافکن بجو که مردم راست

بروی نیلی از دیده صد هزاران رود

تو طرح صرح درافکن که انتقام خدا

نصیب پشه کند مغز کله نمرود

ازین شراره که افروختی بخرمن خلق

بسی نمانده که از خانه أت برآید دود

خدای دادگرار چند دیر گیرستی

سزای مردم بیدادگر ببخشد زود

ز بسکه سفله و دون فطرت و دنی طبعی

مرا روا نبود با تو ساز گفت و شنود

ولی ببار همایون شه برم دو سه بیت

از آن قصیده که منجیک چنگ زن فرمود

بسا طبیب که درمان نیافت درد فزود

وزیر باید ملک هزار ساله چه سود

وزیر نو ستدی کو ز رای بی معنی

بگوش ملک تو اندر فکند کری زود

چو ملک کر شود و نشنود ندای ملک

دو چیز باید دینار سرخ و تیغ کبود