گنجور

 
ادیب الممالک

ای بر کمر زنار سان زلف چلیپا ریخته

لعل لب جان پرورت خون مسیحا ریخته

من در پی نوش لبت جان و دل و دین باختم

گردون نثار غبغبت عقد ثریا ریخته

رویت ز جنت آیه ای مویت ز شب پیرایه ای

بر صبح رویت سایه ای از شام یلدا ریخته

از برگ گل سیمین برت از مشک اذفر افسرت

ایزد تعالی پیکرت از در بیضا ریخته

گرچه تنت نساج صنع از برگ نسرین بافته

گوئی دلت صناع خلق از سنگ خارا ریخته

عکس رخ یار است این یا نور رخسار است این

با جذوه نار است این در طور سینا ریخته

آن فال فیروزش نگر روی دل افروزش نگر

مژگان دلدوزش نگر خون دل ما ریخته

تا ساقی رندان شده آتش بجانها در زده

دامانش در دست آمده گیسویش در پا ریخته

ابروی آن سیمین سلب خونم بریزد بی سبب

چون ماهیار بی ادب کو خون دارا ریخته

بر چهره آن نازنین موسی است خور در آستین

بر طره آن مه جبین مشک است عمدا ریخته

در جشن شه صاحب زمان بادام و شکر هر زمان

از منطق شکرفشان و ز چشم شهلا ریخته

این مطلع آمد خوب‌تر از عقد مروارید تر

چون طوطی طبعم شکر از نطق گویا ریخته