گنجور

 
ادیب الممالک

تا ساقی میخوارگان، در جام صهبا ریخته

خون دل خم در قدح از چشم مینا ریخته

در سینه ی سیم سپید آکنده زر جعفری

در دیده ی الماس تر یاقوت حمرا ریخته

این باده را ترکی عجب در ماه شعبان و رجب

افشرده از حلق عنب در خم ترسا ریخته

آید حبابش در نظر مانند مروارید تر

بر سطحی از لعل و گهر بهر تماشا ریخته

مفرش از او گلگون شده چون توزیئی پرخون شده

در باغ آزریون شده یا خون عذرا ریخته

مینا چو مرغی نیمجان بسمل شده در خون طپان

خون از گلویش هر زمان فواره آسا ریخته

می از درونش جلوه گر مانند ناری پر شرر

در آب خشک این نار تر ساقی بعمدا ریخته

آن ساقی خودکام ما تاراج ننگ و نام ما

این آتش اندر جام ما بر دفع سرما ریخته

بربط چو طفلی ناتوان از درد بیماری نوان

شریانها بر استخوان هم گوشت ز اعضا ریخته

مستسقیستی لاجرم، آماس دارد در شکم

با اینهمه نفخ و ورم، در سینه صفرا ریخته

خواند بزاری خودبخود از لحن و قول باربد

مغزش درون کالبد گوئی نکیسا ریخته

نی همچو ماری جانگزا گشته بافسون آشنا

نافش دریده چند جا دندانش یکجا ریخته

از بسکه نائی با دو لب افسونش خواند روز و شب

از کام این مار ای عجب شهد مصفا ریخته

دف پوست پوش میکشان حلقه بگوش میکشان

وقت خروش میکشان شکر ز آوا ریخته

خنیاگران اندر نوا رامشگران کوبنده پا

وز بوسه در دامان ما نقل مهنا ریخته

غرد هوا چون ببرها وز میغ پوشد گبرها

گردد بخاک از ابرها لؤلؤی لالا ریخته

کشتند پیلی را دمان سودند ویرا استخوان

نک سونش ستخوان آن، بر سبز دیبا ریخته

چون صبح تبشیر آورد قرص طبا شیر آورد

پستان پرشیر آورد شیرش بصحرا ریخته

هم دایه بستان بود، هم سایه مستان بود

وز مایه پستان بود شیرش بهر جا ریخته

غرید ابر از آسمان، زد باد مشتش بر دهان

دندانش از آسیب آن در قلب هیجا ریخته

تا برکشید ابر سیه در پیش رنگین غاشیه

کافور ناب و غالیه در کوه و دریا ریخته

گه سونش در و گهر، بیزد بخاک تیره بر

گه بیضه کافور تر بر مشک سارا ریخته

چون قطره بارد بر زمین، گوئی که درهای ثمین

از ملک هندستان و چین تا حد صنعا ریخته

تا یوسف گل را بتن دیمه دریده پیرهن

یعقوب وار اندر چمن اشک زلیخا ریخته

بس کن امیری این سخن طرحی ز نو آغاز کن

نقش اساطیر کهن در زند و استا ریخته