گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

دردا که یار بر سر لطف نهان نماند

نامهربان دو روز به ما مهربان نماند

شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم

کز سوز سینه در تن من استخوان نماند

اکنون کشید تیغ که در آستان او

دیگر برای روح شهیدان مکان نماند

از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل

خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند

او خود به اختیار کی این لطف می نمود

تیرش ز جذبه ی دل ما در کمان نماند