گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

نسبتی محراب ابرو را به هر محراب نیست

آن چه در دل و آنچه در گل جا کند یک باب نیست

بایدم محنت کشید و از سبب خاموش بود

عالم عشق ست اینجا عالم اسباب نیست

از ملاقات صبا با زلف او چون زلف او

تا به کی بر خویش پیچم بیش از اینم تاب نیست

ما بروی شادمانی ای فلک دربسته ایم

گر متاعت این بود مگشا که اینجا باب نیست

این منم یارب که می بینم رخش را بی نقاب

ای خوشا بختی که من دارم اگر در خواب نیست

تا به چشم آمد ز دل با اشک رنگ خون نماند

سیم را رنگی که در آتش بود در آب نیست