گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

بی‌گل روی تو بر ما جام صهبا آتش است

در نظر آب است اما در سویدا آتش است

دور از او تا جام بر لب می‌نهم می‌سوزدم

می که با او آب حیوان است تنها آتش است

جلوهٔ معشوق بر هرکس به قدر حال اوست

آنچه گل بینی تو بر بلبل سراپا آتش است

گریم و نالم به یاد لعل رخسارش، مرا

در فراقش کار گه با آب و گه با آتش است

گریه افزون می‌کند سوز دل صدپاره را

من نمی‌دانم که آب است اشک من یا آتش است

آه عالم‌سوز خواهم اشک خونین گو مباش

کی کند پروانه رغبت آب را تا آتش است

آب چشم و آتش دل هردو می‌سوزد مرا

ای خوشا پروانه کو را خصم تنها آتش است