گنجور

 
ابوالحسن فراهانی

چشم ترم به آب رسانیده آب را

حاجت نشد به رفتن دریا سحاب را

وصل تو را زبخت سیه چون طلب کنم

از شب طلب نکرده کسی آفتاب را

بر رغم من بود که نقاب افکند به رخ

باید کشید منتی از من نقاب را

مقصود دل ز گریه فنا نیست و بس

از زخم نیست گریه بر آتش کباب را

مشکل اگر جهان حذر از اشک من کند

بیمی ز سیل نیست سرای خراب را

گیرم غمم به خواب گذارد چه سان دهم

جا در حریم عکس رخ یار خواب را

هرکس که آشنای تو بیگانه نیست

بیگانگی ز چشمم از آن است خواب را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode