مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱
گل همنشین خار و خس در دامن گلزارها
وز خارخار عشق گل در جان بلبل خارها
تنها نه من از گلرخان هر دم کشم آزارها
یاری ندیده یارئی زین غیر پرور یارها
پر از هجوم بوالهوس کوی بتان از خاروخس
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲
بس که بر دل زخم جور از خار و خس باشد مرا
در گلستان حسرت کنج قفس باشد مرا
گر به پای ناقهات قدر جرس باشد مرا
از شعف نالم درین ره تا نفس باشد مرا
شمعم و فارغ ز هر آتش که بهر سوختن
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
صبح شد ساقی بشو ز آیینهٔ رو زنگ خواب
جام زرین را به دور انداز همچون آفتاب
تشنهٔ فیضی منه جام می از کف تا به هم
الفت شیر و شکر دارند صبح و ماهتاب
زاهد و سجاده تقوی الی یوم النشور
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
با غیر چو میکشی می ناب
خون شد جگرم زرشگ دریاب
هیهات رهش فتد بمنزل
شد قافله و پیاده در خواب
در بادیه تشنه لب چه سازد
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
زهی خطت ز عرق مشک ناب در ته آب
عذارت از خوی شرم آفتاب در ته آب
تلاش گوهر مقصود و راحت افسانه است
مجو ز دیده غواص خواب در ته آب
نه فارغم ز طلب در وصال این عجب است
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
شب تا سحر تو مست شکر خواب
بیخوابیم کشت دور از تو دریاب
در وادی عشق ما تشنه مردیم
و آنجا چو گوهر هر سنگ سیراب
چون راه ما طی گردد که داریم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
صبح شد ساقی بشو از دیده خواب
می بده واکرد گل بند نقاب
جنت نقد است ساقی می بیار
فصل گل دور قدح عهد شباب
گر تباهی شد گناه موج نیست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸
نگارم در کنار و ساغر می بر لب است امشب
شبی کامد مساعد کوکب من امشب است امشب
زلال وصل در کام من و از آتش غیرت
دل و جان غیر را تا صبح در تاب و تب است امشب
بود در هاله آغوش من آن مه نمیدانم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
شب وصل است و آمد یار غیرش از قفا امشب
غم هجران چو فردا خواهد آمد گو بیا امشب
تو چون رفتی نه ماهی بیرخت نه هفته مانم
فراغم میکشد البته یا امروز یا امشب
ز هجرت سوختم دیروز و دیشب آه اگر باشم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
کی در دل ما جز تو کسی را گذری هست
هم یاد تو باشد اگر اینجا دگری هست
رو تافتم از دل بسراغ حرم دوست
غافل که ازین خانه بآن خانه دری هست
در خانه در بسته فانوس بود شمع
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
جز جور کار طبع به کین مایل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روحالقدس سزد
در خاک و خون تپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جویی از در دلها عبث مرا
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
رفتی تو ز بزم و نه همین نشئه ز می رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳
جان بقید تنم از کوی کسی افتاده است
بلبلی از چمنی در قفسی افتاده است
باید افغان ز جفای تو و افغان کز ضعف
کار ما خسته دلان با نفسی افتاده است
زان بکوی عدمم خوش که جز آن کوی کجاست
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
اشکم بود آن گل که گلابش همه خونست
چشمم بود آن چشمه که آبش همه خونست
آن چشمه بود عشق که آبش همه خونست
جامیست محبت که شرابش همه خونست
با غیر تو ساغر کشی و من کشم از رشک
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶
آنکه با من همنشین در عشق جانان من است
کیست غیر از دل که آنهم دشمن جان من است
نیست با کم از سیه بختی که داغ عشق او
روز و شب مهر منیر و ماه تابان من است
گشته روزم تیره زان زلف و گواه دعویم
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷
منت ز سر زلف توام یکسر مو نیست
چاکیست دلم را که سزاوار رفو نیست
آن مه که مه چهاردهاش چون مهرو نیست
در شهر بنیکوئی او هیچ نکو نیست
آن سلسله کازادی او نیست میسر
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
تو را که چرخ به کام من از جفا نگذاشت
به کام غیر ندانم گذاشت یا نگذاشت
فغان که بلبل آن گلشنم که هرگز گوش
گلشن بناله مرغان بینوا نگذاشت
ز دیر و کعبه بکوی تو ره برد هیهات
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹
از صحن کعبه ساحت میخانه خوشتر است
از دور سجه گردش پیمانه خوشتر است
یارب چه حکمت است که بیگانه خوی من
با آشنا خوشست و به بیگانه خوشتر است
از سینهام رود بکجا دل که جغد را
[...]
مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰
ز الفت خوبان که سودش اشک و آهی بیش نیست
بهرهای گر هست عاشق را نگاهی بیش نیست
پیک عاشق سوی معشوقان نگاهی بیش نیست
ترجمان بیزبان عشق آهی بیش نیست
نیست شکر و شکوهای ز افزایش و کاهش مرا
[...]