گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا

که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا

چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار

که استخوان نکند صید خود همای مرا

غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

به آب دیده کنم سبز، خط ریحان را

غبار کفر، لباس است حسن ایمان را

ز خط و زلف چه فرق است روی جانان را

ز هم جدا نتوان کرد کفر و ایمان را

صفات ذات جمالی به غیر، رخ منمای

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

زمین شوره، ای جان، کی شناسد قدر باران را؟

دلی اندوهگین داند صفای چشم گریان را

نزاعی نیست با شیطان فقیری را که قلاش است

ز عیاران ره خوفی نباشد مرد عریان را

چه خرمن ها که خاکستر نشد از تابش برقی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

نیت قرآن بستم طوف کوی جانان را

هدیه می بردم دل را نذر کرده ام جان را

در شب غریبی ها حلقه های زلف او

طرفه منزل امنی است خاطر پریشان را

در ثبوت ذات او نفی جمله واجب بود

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

چین فدا باد زلف پرچین را

مدد از کفر می رسد دین را

همچو دل دین به باد می دادم

چه کنم چشم عاقبت بین را

می توان کرد جای در دل سنگ

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

هر که دارد دل چون آینه سیمای تو را

می کند خوب ز چشم تو تماشای تو را

رم نکردی ز من و رام کسی هم نشدی

آفرین باد دل و دیدهٔ بینای تو را

دایماً چشم تو انداز رمیدن دارد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

نتوان یافت به خود منزل و مأوای تو را

که ندیده است به غیر از تو کسی جای تو را

عمرها شد که حنا کرده به خوبان بیعت

که به کام دل خود بوسه زند پای تو را

فرق ننهادم و تغییر ندیدم دیدم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

تا کمند وحدت دل کرده ام موی تو را

تکیه گاه خویش کردم طاق ابروی تو را

گر به صد پیراهن یوسف بپیچی باز هم

با دماغ آشفتگی ها می برم بوی تو را

بی نیازی ها تو را از ناز هم بیگانه کرد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

نمی دانم چرا کج بسته اند آیین ابرو را

که می دارند با شمشیر، قایم دین ابرو را

ز صد ملک سکندر می گریزم همچو افلاطون

اگر بر چهرهٔ آیینه بینم چین ابرو را

ز دیوان خط و خالش نظر برداشتم یکسر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

خط یاقوت لعلش تا نمود آن مصحف رو را

نگاهش می کند تفسیر، بسم الله ابرو را

به پا می پیچدش سنبل پی بوسیدن پایش

به هر وادی که آن بدخو پریشان می کند مو را

زبان تیغ می بندد نگاه تیز جادویش

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ز مجنون پرس اگر خواهی سراغ چشم آهو را

دل دیوانه می داند نگاه طفل بدخو را

ز فکر روز محشر صبحدم آسوده برخیزد

اگر بیند کسی در خواب آن چشم سخنگو را

سری در پیش افکن یک نفس پاس دم خود دار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

راه رفتن کس نفرماید ز پا افتاده را

نیست تکلیفی ز عالم مردم آزاده را

گر ز ملک بیخودی زاهد خبر یابد شبی

صبح ناگردیده با می می دهد سجاده را

چشم پوشیدن ز عالم، عالم امن است و بس

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

بشکند آن تندخو چون آستین جامه را

می کند خون شهیدان زینت هنگامه را

در بیان آن کمر از مو قلم کردم نشد

از خیال خود تراشیدم بنان خامه را

می تواند زاهد بیچاره از سر بگذرد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

راه در معموره ها گر نیست این دیوانه را

راه می دانیم ای دل گوشهٔ ویرانه را

می کند خالی دل ما را ز غم های جهان

از کرم هر کس که پر می می کند پیمانه را

از تجلی با صفا دارد جهان را روی او

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

رفتار محال است ز کوی تو کسی را

نبود گذر از یک سر موی تو کسی را

از عکس تو عکسی است در آیینهٔ اوهام

ور نه خبری نیست ز روی تو کسی را

مشکل که تو را بیند و از جا نرود کس

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

شد عمرها که از نظر افتاده خواب ما

رنگ پریده می شکند آب و تاب ما

پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان

گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما

آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب

صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما

چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو

دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟

از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

ما را اگرچه [خوار] نمود افتقار ما

آن است بیشتر سبب افتخار ما

داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش

در یک چمن نشسته خزان و بهار ما

از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

بی غم نفسی نیست دل باخبر ما

زخمی است که سوزد به دل ما جگر ما

دیدیم که این چشم به آن روی سزا نیست

برخاسته منظور ز پیش نظر ما

ما شعله نماییم ولی تشنه نوازیم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

جلا می دهد سینه را اخگر ما

ز دل می برد زنگ، خاکستر ما

به خون لاله سان بارها شسته ایم

سیاهی نشد پاک از دفتر ما

نخواهیم سر در کشیدن به عجز

[...]

سعیدا
 
 
۱
۲
۳
۴
۳۰
sunny dark_mode