گنجور

 
سعیدا

مکن سؤال ز هر بی وفا وفای مرا

که غیر وقت چه داند کسی صفای مرا

چه نسبت است دلم را به جسم زار و نزار

که استخوان نکند صید خود همای مرا

غمی ز مرگ چو آتش نداشتم دیشب

که کرد اخگر من گرم داشت جای مرا

چو اهل زرق و ریا دلق من به نیل مزن

بزن به بادهٔ رنگین خم، ردای مرا

اگرچه کشت مرا ناوک نگاه تو لیک

ستان ز لعل لب خویش خونبهای مرا

به زور باده گشا هر گره که هست مرا

به روی آب بزن نقش بوریای مرا

زیاده ده دو سه ساغر ز خود خلاصم کن

به آب و خاک خرابات زن بنای مرا

به آن امید سعیدا شبی به روز آورد

که این غزل برساند به او دعای مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اهلی شیرازی

که ره دهد سوی آن سایه همای مرا

بوصل او که رساند مگر خدای مرا

بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور

فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا

سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن

[...]

صائب تبریزی

شکست، نقشِ مرادست بوریای مرا

نسیمِ فتح، قلم می‌کند لوای مرا

ز بیمِ دوزخ اگر فارغم ز غفلت نیست

که می‌دهد عملِ من همان سزای مرا

نظر به دانهٔ کس نیست سیر‌چشمان را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه