گنجور

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰

 

به اوج‌کبریاکزپهلوی عجز است راه آنجا

سر مویی‌گراینجا خم‌شوی بشکن‌کلاه آنجا

ادبگاه محبت ناز شوخی برنمی‌دارد

چو شبنم سر به مهر اشک می‌بالد نگاه آنجا

به یاد محفل نازش سحرخیزست اجزایم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱

 

به دعوت هم‌کسی راکس نمی‌گوید بیا اینجا

صدای نان شکستن‌گشت بانگ آسیا اینجا

اگربااین نگونی هاست خوان جود سرپوشش

ز وضع تاج برکشکول می‌گریدگدا اینجا

فلک در خاک پنهان‌کرد یکسر صورت آدم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲

 

پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌کبریا اینجا

به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا

دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد

بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا

غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بی‌ساحل

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹

 

کسی در بندغفلت‌مانده‌ای چون من ندید اینجا

دو عالم یک درباز است و می‌جویم‌ کلید اینجا

سرا‌غ منزل مقصد مپرس از ما زمینگیران

به سعی نقش پا راهی نمی‌گردد سفید اینجا

تپیدن ره ندارد در تجلیگاه حیرانی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰

 

به مهر مادر گیتی مکش رنج امید اینجا

که خونها می‌خورد تا شیر می‌گردد سفید اینجا

مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن

که‌ سعی هر دو عالم چون عرق خواهد چکید اینجا

محیط از جنبش هر قطره‌ صد توفان جنون دارد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳

 

شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اینجا

که باشد دشمن خمیازه، آغوشِ هوس اینجا

چو بوی‌ گل‌ گرفتارم به رنگِ الفتی، ورنه

گشادِ بال پرواز است هر چاک قفس اینجا

سراغ‌ کاروان ملک خاموشی بود مشکل

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵

 

درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا

همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا

تلاش مطلب نایاب ما را داغ‌کرد آخر

جهانی رنج‌گوهر برد جز دریا نشد پیدا

دل‌گمگشته می‌گفتند دارد گرد این وادی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶

 

چه‌ امکان است‌ گرد غیر ازین محفل‌ شود پیدا

همان لیلی شود بی‌پرده تا محمل شود پیدا

غناگاه خطاب از احتیاج آگاه می‌گردد

کریم آواز دِه! کز شش‌جهت سایل شود پیدا

مجازاندیشی‌ات فهم حقیقت را نمی‌شاید

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷

 

کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا

که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا

تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل

چو طفلان خون‌ خوری یک‌ عمر تا دندان شود پیدا

سحر تا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲

 

به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را

رک‌گل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را

خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی

که‌چون قمری قدح در چشم‌دارم سرو مینا را

نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳

 

پریشان نسخه‌کرد اجزای مژگان تر ما را

چه‌مضمون است درخاطر نگاهت‌حیرت‌انشا را

نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان

پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را

نه‌از عیش‌است‌اگر چون‌شیشهٔ می قلقل آ‌هنگم

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵

 

خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را

به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را

هوایت نکهت‌گل راکند داغ دل‌گلشن

تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را

سفید از حسرت این انتظار است استخوان من

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶

 

گذشت‌از چرخ و بگرفت‌آبله چشم‌ثریا را

هوایت تاکجا ازپا نشان؟ نالهٔ ما را

تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را

نوایی هست درخاطرشک؟ ‌رنگ مینا را

ندارد شور امکان جز به‌کنج فقر آسودن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹

 

نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را

مگردرآب چون یاقوت‌گیرند آتش ما را

دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد

گهر دزدیده‌است اینجاعنان موج‌دریا را

بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱

 

نفس آشفته می‌دارد چو گل جمعیت ما را

پریشان می‌نویسد کلک موج احوال دریا را

در این وادی که می‌باید گذشت از هرچه پیش آید

خوش آن رهرو که در دامان دی پیچید فردا را

ز درد مطلب نایاب تا کی گریه سر کردن

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲

 

نگاه وحشی لیلی چه افسون کرد صحرا را

که‌ نقش پای آهو چشم مجنون کرد صحرا را

دل از داغ محبت‌ گر به این دیوانگی بالد

همان‌ یک‌ لاله‌ خواهد طشت‌ پرخون‌ کرد‌ صحرا را

بهار تازه‌رویی حسن فردوسی دگر دارد

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳

 

دو روزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را

که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را

در این صحرا کجا با خویش افتد اتفاق ما

که وهم بی‌سر و پایی برد از خود جدا ما را

به‌گردش‌خانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴

 

به خاک تیره آخر خودسری‌ها می‌برد ما را

چو آتش‌ گردن‌افرازی ته پا می‌برد ما را

غبار حسرت ما هیچ ننشست از زمینگیری

که‌ هرکس می‌رود چون‌ سایه از جا می‌برد مارا

ندارد غارت ما ناتوانان آن‌قدر کوشش

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵

 

ز بزم وصل‌ خواهش‌های بی‌جا می‌برد ما را

چو گوهر موج ما بیرون دریا می‌برد ما را

ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان

نگه تا می‌رود از خود به یغما می‌برد ما را

چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی

[...]

بیدل دهلوی
 

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶

 

جنون کی قدردان کوه و هامون می‌کند ما را

همان فرزانگی روزی‌ دو مجنون می‌کند ما را

نفس هر دم‌زدن صد صبح محشر فتنه می‌خندد

هوای باغ موهومی چه افسون می‌کند ما را

کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی

[...]

بیدل دهلوی
 
 
۱
۲
۳
۲۴