گنجور

 
بیدل دهلوی

پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌کبریا اینجا

به هرسو سیرکشتی برکمر داردگدا اینجا

دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد

بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا

غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بی‌ساحل

سر آن دامن از دست‌که می‌گردد رها اینجا

درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن

که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا

غبارم آب می‌گردد ز شرم گردن‌افرازی

ز شبنم برنیایم‌گر همه‌گردم هوا اینجا

لباسی نیست‌هستی را،‌که‌پوشد عیب‌پیدایی

سحر از تار و پود چاک می‌بافد ردا اینجا

شبستان جهان و سایهٔ دولت‌، چه‌فخراست این

مگردرچشم خفاش آشیان بندد هما اینجا

حضور استقامت می‌پرستد شمع این محفل

به پا افتد اگرگردد سر ازگردن جدا اینجا

به‌دوش نکهت‌گل می‌روم ازخویش و می‌آیم

که می‌آرد پیام ناز آن آواز پا اینجا

به‌گوشم از تب و تاب نفس آواز می‌آید

که‌گر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا

امید دستگیری منقطع‌کن زین سبک مغزان

که‌چون نی ناله‌برمی‌خیزد از سعی عصااینجا

صدای التفاتی از سر این خوان نمی‌جوشد

لب‌گوری مگر واگردد وگوید بیا اینجا

هوس ‌گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد

نیفتد در فشارتنگی از بند قبا اینجا

به رنگ‌آمیزی اقبال منعم نازها دارد

ندید این بیخبر روی که می‌سازد سیا اینجا

طبایع را فسون حرص دارد در به در بیدل

جهان لبریز استغناست‌گر باشد حیا اینجا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بیدل دهلوی

به دعوت هم‌کسی راکس نمی‌گوید بیا اینجا

صدای نان شکستن‌گشت بانگ آسیا اینجا

اگربااین نگوبیهاست خوان جود سرپوشش

ز وضع تاج برکشکول می‌گریدگدا اینجا

فلک در خاک پنهان‌کرد یکسر صورت آدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه