گنجور

 
بیدل دهلوی

نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را

مگر در آب چون یاقوت‌ گیرند آتش ما را

دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد

گهر دزدیده‌است اینجا عنانِ موج‌ ِدریا را

بهشتِ عافیت‌رنگِ جهانِ آبرو باشی

در آغوشِ نفس‌ گر خون‌کنی عرض تمنا را

غبارِ احتیاج آنجا که دامانِ طلب ‌گیرد

روان است آبرو هر گه به رفتار آوری پا را

به‌ عرض بیخودی‌ها گرم‌کن هنگامهٔ مشرب

که می‌نامیده‌اند اینجا شکست رنگ مینا را

فروغِ این شبستان جز رمِ برقی نمی‌باشد

چراغان‌کرده‌اند از چشمِ آهوکوه و صحرا را

در این‌ محفل‌ پریشان‌جلوه‌است آن‌ حسنِ یکتایی

شکستی‌ کو که پردازی دهد آیینهٔ ما را؟

سبک‌تاز است شوق اما من آن سنگ زمینگیرم

که‌ در رنگ شرر از خویش خالی می‌کنم جا را

به‌ داغ بی‌نگاهی رفت ‌ازین محفل چراغِ من

شکست آیینهٔ رنگی ‌که‌ گم‌کردم تماشا را

هوس چون نارسا شد نسیهْ نقدِ حال می‌گردد

امل را رشته‌کوته ساز و عقبا گیر دنیا را

ز شورِ بی‌نشانی‌، بی‌نشانی شد نشان بیدل

که‌ گم‌گشتن ز گم‌گشتن برون آورد عنقا را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۳۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عنصری

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

قطران تبریزی

زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا

ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا

وطواط

زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را

خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را

ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را

نظام تو کرده روان ایوان خضرا را

کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را

[...]

مولانا

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه