گنجور

 
بیدل دهلوی

به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا

سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا

ادبگاه محبت، نازِ شوخی برنمی‌دارد

چو شبنم سر به مُهرِ اشک می‌بالد نگاه آنجا

به یاد محفل نازش سحرخیزست اجزایم

تبسم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا

مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان‌کن

به هم می‌آورد چشم تو، مژگان گیاه آنجا

خیال جلوه‌زار نیستی هم عالمی دارد

ز نقش پا، سری باید کشیدن گاه‌گاه آنجا

خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی

شرر در سنگ دارد پرفشانی‌های آه آنجا

به سعی غیر، مشکل بود ز آشوب دویی رستن

سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا

دل از کم‌ظرفیِ طاقت، نبست اِحرام آزادی

به سنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا

به کنعان هوس، گردی ندارد یوسف مطلب

مگر در خود فرورفتن کند ایجاد چاه آنجا

ز بس فیض سحر می‌جوشد از گرد سواد دل

همه گر شب شوی، روزت نمی‌گردد سیاه آنجا

ز طرز مشرب عشاق، سیر بینوایی کن

شکست رنگ کس‌ آبی ندارد زیر کاه آنجا

زمینگیرم به افسون دل بی‌مدعا بیدل

در آن وادی که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اسیر شهرستانی

دل و جان سیرگاه یار خواه اینجا و خواه آنجا

من و بزمی که از خود می رود یاد نگاه آنجا

طلسمی بسته از هر سایه مژگان در اقلیمی

که چون دیوانه با زنجیر می گردد نگاه آنجا

زمین سبزه دشت محبت تازگی دارد

[...]

سحاب اصفهانی

سر کویی که هرگز ره ندارد پادشاه آنجا

گدای بینوایی را که خواهد داد راه آنجا

کشد گر بی گناهان را نمی اندیشد از محشر

که داند نیست خوبان را عقابی زین گناه آنجا

چو سوی صید گه تازد به تیغش حاجتی نبود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه