گنجور

 
بیدل دهلوی

نفس آشفته می‌دارد چو گل جمعیت ما را

پریشان می‌نویسد کلک موج احوال دریا را

در این وادی که می‌باید گذشت از هرچه پیش آید

خوش آن رهرو که در دامان دی پیچید فردا را

ز درد مطلب نایاب تا کی گریه سر کردن

تمنا آخر از خجلت عرق کرد اشک رسوا را

به این فرصت مشو شیرازه‌بند نسخهٔ هستی

سحر هم در عدم خواهد فراهم کرد اجزا را

گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد

ز خون گشتن توان در دل گرفتن جمله اعضا را

یه جای ناله می‌خیزد غبار خاکسارانت

صدا گردی‌ست یکسر ساغر نقش قدم‌ها را

به آگاهی چه امکانست گردد جمع خوددا‌ری

که با هر موج می‌باید گذشت از خویش دریا را

در این گلشن چو گل یک پر زدن رخصت نمی‌باشد

مگر از رنگ یابی نسخه بال‌افشانی ما را

فلک تکلیف جاهت گر کند فال حماقت زن

که غیر از گاو نتواند کشیدن بار دنیا را

چرا مجنون ما را در پریشانی وطن نبود

که از چشم غزالان خانه‌بردوش است صحرا‌ را

نزاکت‌هاست در آغوش میناخانهٔ حیرت

مژه بر هم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را

سیه‌روزی فروغ تیره‌بختان بس بود بیدل

ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دل‌ها را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عنصری

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

قطران تبریزی

زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا

ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا

وطواط

زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را

خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را

ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را

نظام تو کرده روان ایوان خضرا را

کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را

[...]

مولانا

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه