گنجور

 
بیدل دهلوی

خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را

به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را

هوایت نکهت‌گل راکند داغ دل‌گلشن

تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را

سفید از حسرت این انتظار است استخوان من

که یارب ناوکت درکوچهٔ دل‌کی نهد پا را

غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه

شکست طره‌ات عمری‌ست پیدامی‌کند مارا

حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمی‌گردد

گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را

سخن تادر جهان باقی‌ست از معدومی آزادم

زبان‌گفتگوها بال پروازست عنقا را

خزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن

گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را

بلند وپست خار راه عجز ما نمی‌گردد

به‌پهلو قطع‌سازد سایه چندین‌کوه‌و صحرا را

الهی از سر ماکم نگردد سایهٔ مستی

که بی‌صهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را

به بزم وصل از شوق فضول ایمن نی‌ام بیدل

مبادابرام‌، تمهید تغافل گردد ایما را

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
غزل شمارهٔ ۳۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عنصری

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

قطران تبریزی

زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا

ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا

وطواط

زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را

خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را

ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را

نظام تو کرده روان ایوان خضرا را

کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را

[...]

مولانا

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه