رهی معیری » غزلها - جلد اول » حدیث جوانی
اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام
چون خاک در هوای تو از پا فتادهام
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد اول » زندان خاک
با دل روشن در این ظلمتسرا افتادهام
نور مهتابم که در ویرانهها افتادهام
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیرهبختی بین کجا بودم کجا افتادهام
جای در بستانسرای عشق میباید مرا
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد اول » رسوای دل
همچو نی مینالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ ناپیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد اول » غرق تمنای توام
در پیش بیدردان چرا فریاد بیحاصل کنم
گر شِکوهای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گُل در سینه جوشم همچو مُل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشهای تا برگزینم پیشهای
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد اول » بهشت آرزو
بر جگر داغی ز عشق لالهرویی یافتم
در سرای دل بهشت آرزویی یافتم
عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار
تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم
خاطر از آیینه صبح است روشنتر مرا
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » از خود رمیده
چو گل ز دست تو جیب دریدهای دارم
چو لاله دامن در خون کشیدهای دارم
به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست
که پاس خرمن آفت رسیدهای دارم
ز سردمهری آن گل چو برگهای خزان
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » ناآشنا
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » خاک شیراز
چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است
دل آزادهام از صبح طربناکتر است
عاشقی مایهٔ شادی بُوَد و گنجِ مراد
دل خالی ز محبت صدف بیگُهر است
جلوهٔ برقِ شتابنده بوَد جلوهٔ عمر
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » شبزندهدار
خاطر بیآرزو از رنج یار آسوده است
خار خشک از منت ابر بهار آسوده است
گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار
خاطرت از گریه بیاختیار آسوده است
هرزهگردان از هوای نفس خود سرگشتهاند
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » اندوه دوشین
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود بیسیمینتنی
چشم بیخوابی ز چشم نیمخوابی داشتم
سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » ماجرای نیمشب
یافتم روشندلی از گریههای نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوتسرای نیمشب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » خشکسال ادب
دگر ز جان من ای سیمبر چه میخواهی؟
ربودهای دل زارم دگر چه میخواهی؟
مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بی بال و پر چه میخواهی؟
اثر ز ناله خونیندلان گریزان است
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » یار دیرین
به سوی ما گذار مردم دنیا نمیافتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمیافتد
منم مرغی که جز در خلوت شبها نمینالد
منم اشکی که جز بر خرمن دلها نمیافتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » حصار عافیت
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟
به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟
سرای خانهبهدوشی حصار عافیت است
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » پیر هرات
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشقسوز ما ترک دلآزاری کند
بر گذرگاهش فرو افتادم از بیطاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتنداری کند؟
چارهساز اهل دل باشد می اندیشهسوز
[...]
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » زبان اشک
چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۲۲ - فتنه آذربایجان
فغان که آتش کین آشیان ما را سوخت
به غیر ناله نخیزد نوایی از دهنی
گسست رشته پیوند، یار دشمنخوی
شکست حقه الفت، حریف حقشکنی
جفای زاغ و زغن بین که از سیاهدلی
[...]
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴۹ - باور مکن
مار اگر گوید که مورم، بشنو و باور مکن
دیو اگر گوید که حورم، بشنو و باور مکن
گر بگوید روبه افسونگر نیرنگباز
کز فریب و حیله دورم، بشنو و باور مکن
ور بگوید مردهخور کفتار، کز بهر ثواب
[...]
رهی معیری » ترانهها و نغمهها » شمارهٔ ۱۳ - سیرم از زندگانی (ابوعطا)
سیرم از زندگانی
در بهار جوانی
زان که بی او ندارم
طاقت زندگانی
ای که منعم نمایی، از پریشانی دل
[...]
رهی معیری » ترانهها و نغمهها » شمارهٔ ۱۴ - مرغ حق
مرغ حق خواند هر دم، در دل شب ای ماه، کز شب عاشق آه
چشم جهان خفته، عاشق خون گرید
کی داند هر دل کو را، سوز محبت نیست، اشک محبت نیست
گریه ز دل خیزد، بی دل چون گرید؟
شب تاری به بیداری، مرغ شب آهنگم
[...]