گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

گر برد از هوش زان چشم سیه تقصیر نیست

غیر دل دادن به چشم شوخ او تدبیر نیست

تیغ ابرو مانع ظلم است چشم شوخ را

پاسبانی بر سر کافر به از شمشیر نیست

گر مریدان را مراد از زهد، شیخی کردن است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

صاحب نفسی را که اثر در نفسش نیست

نخلی است که جز غم ثمری پیشرسش نیست

شوخی که طلبکار و هواخواه ندارد

نارست ولیکن مدد از خار و خسش نیست

آن که مقید به لباس است چه چیز است

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

بی ساخته در اهل کرم رسم کرم نیست

ورنه سخن اهل کرم لا و نعم نیست

غیر از دل بی کینهٔ آیینه ضمیران

آن کیست که بر سینهٔ او داغ درم نیست؟

در قید هوا و هوس و لاف بزرگی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست

ندیده لذت سرما تنی که عریان نیست

سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور

که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست

چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

جامه جز گردون اطلس در بر آزاده نیست

غیر موی سر کلاهی بر سر آزاده نیست

مفلسی ما را نگهبانی است هر جا می رویم

پاسبان غیر از خرابی بر در آزاده نیست

بوی عود و صندل از ابنای دنیا بشنوید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

کار اهل الله را طعن از کسی زیبنده نیست

هرچه خواهد می‌کند عارف کسی را بنده نیست

درد بی‌دردی عجب دردی است ضعف طرفه‌ای است

صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست

طفل چون آید به عالم گریه‌اش دانی چراست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست

همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست

در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع

غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست

شیر می نوشد ز پستان اجل طفل دلیر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

منظور من جز او چه بود در نظر که نیست

از حال دل چه شکوه کنم بی خبر که نیست

حرف از دهان او چه زنم راه حرف کو

بر آن میان چه دست توان زد کمر که نیست

افتاده ام چو مرغ کبابی در این دیار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

نیست روزی که این منادی نیست

نیست غم در دلی که شادی نیست

آدمی را ز حالت بشری

صفتی به ز نامرادی نیست

راز دل را به اشک می گفتم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

بجز از بخل در این دور زمان چیزی نیست

جز حسد پیشهٔ این آدمیان چیزی نیست

بی نهال قد وسیب ذقن و نرگس چشم

سیر باغ و چمن وآب روان چیزی نیست

قامتت خم شد و از ناوک دم هیچ نماند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

لامکانی تو و امکان تو بی چیزی نیست

نهی در عالم فرمان تو بی چیزی نیست

از گریبان جهان سر به درآورده مرا

دست در گوشهٔ دامان تو بی چیزی نیست

صد هزاران به تمنای تو چون اسماعیل

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

به سوی کوی تو را نگاه خالی نیست

چگونه با تو رسد کس که راه، خالی نیست

چنان پر است ز آیینه طلعتان دل ما

که جای آه در این کارگاه خالی نیست

به هر طرف که روی می برند خوبان دل

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

مرا دمی نفسی لحظه ای و آنی نیست

که با جفا و وفا از تو امتحانی نیست

بجز مشاهدهٔ آن جمالبی کم و کیف

در آن جهان که منم ماه و آسمانی نیست

شهید عشق تو را بهتر از دم شمشیر

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

خاطر جمع بجز عالم یکتایی نیست

عالم امن به از گوشهٔ تنهایی نیست

از ازل تا به ابد منتظر جانان است

دل شیدایی ما چشم تماشایی نیست

از لب لعل و خم زلف و خدنگ مژگان

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

به آن خدا که جهان را جز او خدایی نیست

جهان هر چه در او هست ماسوایی نیست

به غیر چین جبین و اشارت ابرو

مرا به کعبهٔ دیدار، رهنمایی نیست

از آن به خانهٔ خود الفتی گرفته تنم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

از ره عیش و نشاط، ای چرخ گردیدن نداشت

در زمان ما بساط خویش برچیدن نداشت

دوش بر شوخی نگاه حیرتم افتاده است

کز نزاکت جسم او را همچو جان دیدن نداشت

در چمن جز ریختن خون صراحی را به جام

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

می توان جان باخت اما از وفا نتوان گذشت

مگذر از حق از سر این ماجرا نتوان گذشت

گر نباشد پای همت لنگ، ای موسی چرا

در طریق ترک از چوب عصا نتوان گذشت؟

زلف او زنجیر در پای صبا می افکند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

رخ نمودی و جهان در نظرم دیگر گشت

قصد جان کردی و هر مو به تنم خنجر گشت

داد و فریاد ز دست دل چون آینه ات

هر که از من سخنی گفت تو را باور گشت

تا شود در هوس عشق تو انگشت نما

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹

 

دیده ای کان صبح را در خواب یافت

تا به گردن خویش را در آب یافت

از در میخانه روگردان مشو

هر که چیزی یافت از این باب یافت

عمرها باید که دل پیچد به زلف

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰

 

کلیم الله زد فریاد چون بر طور سینا رفت

چه حسن است این بت ما را که کوهش دید از جا رفت

از آن روزی که تلقین شهادت کرد شمشیرش

مسیحا دم فروبرد و عصا از دست موسی رفت

نمایان گشت ای ساقی ز در عمامهٔ زاهد

[...]

سعیدا
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۳۹
sunny dark_mode