گنجور

 
سعیدا

مرا دمی نفسی لحظه ای و آنی نیست

که با جفا و وفا از تو امتحانی نیست

بجز مشاهدهٔ آن جمالبی کم و کیف

در آن جهان که منم ماه و آسمانی نیست

شهید عشق تو را بهتر از دم شمشیر

میان معرکه امروز ترجمانی نیست

کم است از قدح خشک و کاسهٔ تنبور

هر آن سری که در او شورش و فغانی نیست

همای روح شود صید آن چنان جسمی

که در شکنجهٔ یک مشت استخوانی نیست

قسم به شیشه و پیمانه بینوایان را

که به ز پیر خرابات مهربانی نیست

من از ته دل و جان عندلیب آن با غم

که در قفای بهاران او خزانی نیست

هر آن که سر ز دو عالم کشیده می بینم

که جز در تو پناهی ز آستانی نیست

ز گفتگو چه کند غنچه لال اگر نشود

که در ادای سخن های دل زبانی نیست

خوش است حال سعیدا به یمن همت عشق

که در تدارک برگی و آشیانی نیست

 
sunny dark_mode