گنجور

حاشیه‌ها

نادر خمسه ای در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۳:

به تعبیر دلنشین مولانا این حاشیه ام جواب آن دوست عزیزی که تعجب کرده بود چرا برای شعری به این زیبایی، هنوز کسی حاشیه ننوشته.

در قرآن مجید آیه تامل برانگیزی در سوره مائده آمده که در باب شان نزول آن هم قصّه ی تامل برانگیز دیگری وجود دارد. قضیه از این قرار است که چپ و راست به حضرت محمد(ص) مراجعه می کردند و خواسته ها و درخواست های گوناگون داشتند و تهدید می کردند که اگر خواسته های آنها اجابت نشود از دین او خارج و به اصطلاح مرتد می شوند و به نوعی برای ایمان آوردن خود منتی بر رسول خدا می گذاشتند تا اینکه آیه 54 سوره مائده نازل شد که ای پیامبر به این به ظاهرایمان آورندگان ندید بدید بگو:

«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرینَ یُجاهِدُونَ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ »

 

«ای کسانیکه مثلاً ایمان آورده اید(در جای دیگر هم به آنها گفته بود:« یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا "آمِنُوا" ای کسانیکه به ظاهر ایمان آورده اید بیائید و درست و حسابی ایمان بیاورید"آمِنُوا" )  هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمی‏رساند] خدا به زودی گروهی را می‏آورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنانْ فروتن‏اند، و در برابر کافرانْ سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد می‏کنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کننده‏ای نمی‏ترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد می‏دهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست.» تا این آیه نازل شد همه دویدند خدمت پیامبر(ص) ک یا رسول الله این قوم که قرار است خدا بیاورد چه کسانی هستند؟!!!. پیامبر(ص) دستش را روی سر سلمان پارسی که آنجا نشسته بود گذاشت و فرمود از قوم این مرد. یعنی ایرانیان.

حالا مولوی به قول معروف زبان گرفته و برای خدا شیرین زبانی و دلبری و دلربایی می کند که من ایمان نیاوردم تا مثل بعضی گردنم از تیغ رها شود(به اصطلاح طُلَقا مانند بنی سفیان و بنی مروان لعنت الله علیهم اجمعین) یا مثل بعضی دیگر دنبال غنیمت یا اسم و رسم باشم «آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم» حالا اگر تو این (نه فقط ایمان ظاهری بلکه) عشق مرا قبول نکنی و به آن «نَه» یا «نِی به معنی نفی و رد ایمان» بگویی. من که جا نمی زنم. بلکه این «نِی» تو را مانند نِیِ نیشکر می شکنم (تحلیل می کنم به ناز تو) و از شِکر و شیرینی آن مدهوش می شوم و می گویم « اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی» ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم.

«آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان       تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم»

دیگر اینکه چون برای تظاهر و فخر فروشی ایمان نیاورده ام خیلی چراغ خاموش و بی سرو صدا مثل عقل و جان آدمی که دیده نمی شود آمده ام تا به دور از چشم دیگران فقط از مشعله نظر و عنایت توکه جانِ جهان و اَبصَرُالناظرین هستی بهره ببرم.

«آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم       آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم»

آمده ام و بر سر راه تو نشسته ام تا از تو ره زنی و دلبری کنم اما نه اینکه اگر مانند گدایان مبلغی مرحمت فرمودی یا مانند راهزنان به طمع محتویات جیب و کیف بغل و پولت، به دیناری از عنایت تو یا به محتویات جیب و انبان تو قانع باشم آمده ام تا سر گنج و رحمت واسعه ی تو بنشینم. به هرحال راضی به ماضی (یعنی آنچه قبلاً داده ای) نیستم. آمده ام که یا زر و طلای درست و حسابی ببرم یا اگر نتوانستم خبر آن را به عالم پخش کنم که چه گنج بیکرانی نزد توست تا همه را به سمت تو بکشانم. اما:

«گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن        گر ز سرم "کله" برد من ز میان "کمر" برم»

اما همه بدانید اگر در این راه سلطان عشق و معشوق مطلق عالم وجود مرا قبول نکرد و دلم را شکست، دل که سهل است به جایش برای او جان می دهم. واگر کلاه خدمتگزاری مرا از سرم انداخت و آن را یعنی خدمتکاری مرا قبول نکرد به جای آن کمربند خدمت به کمر می بندم. "زنار" کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده‌اند داشته‌باشند تا بدین وسیله از مسلمانان متمایز گردند و جزیه بپردازند.(لغتنامه دهخدا)  همچنین در اصطلاح تصوف بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین. در کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد. چرا؟ چون:

«اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم    اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم»

چگونه اینطور نباشم در حالیکه به هرطرف که چشم می اندازم تمام، آثارجمال و جلال اوست گویی او فقط در چشمان من خانه کرده و نشسته است و فقط او را می بینم. به قول باباطاهر :

به دریا بنگرم دریا تِ بینُم                به صحرا بنگرم صحرا تِ بینُم

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت             نشان از قامتِ رعنا تِ بینُم

یا به قول هاتف:

یار بی‌پرده از در و دیوار         در تَجَلّی است یا أُولِی‌ الْأَبْصار

شمع جویی و آفتاب، بلند           روز بَس روشن و تو در شبِ تار

گر زِ ظلْماتِ خود رَهی، بینی     همه عالَم، مَشارِقُ الْأَنوار

کوروَش‌، قائد و عصا طلبی       بهر این راهِ روشن و هموار

چشم بُگشا به گلسِتان و بِبین           جلوهٔ آبِ صاف در گل و خار

ز آبِ بی‌رنگ، صد هزاران رنگ    لاله و گل نِگَر درین گلزار

پا به راهِ طَلب نِه و از عشق           بهرِ  این راه، توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند          که بُوَد پیشِ عقل بس دشوار

یار گو بِالْغُدِوِّ وَ الْآصال                یار جو بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکار

صد رَهَت «لَنْ تَرانِی» ار گویند      باز می‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد          پایِ اَوهام و دیدهٔ اَفکار

بار یابی به مَحفلی، کآن‌جا             جِبرئیلِ اَمین ندارد بار

این رَه، آن زادِ راه و آن منزل        مردِ راهی اگر، بیا و بیار

ور نَه، ای مردِ راه، چون دگران     یار می‌گوی و پشتِ سَر می‌خار

هاتف، اربابِ معرفت که گَهی        مست خوانندشان و گَه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی      از مُغ و دیر و شاهد و زُنّار

قصد ایشان نَهُفته‌اسراری است       که به ایما کُنند، گاه اظهار

پِی بَری گر به رازشان، دانی        که همین است سِرِّ آن اَسرار

                 که یکی هست و هیچ نیست جز او  

                         وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو

 

«آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می خورد       پیش گشاده تیر او وای اگر سپر برم»

این بیت مولانا هم به داستانی قرآنی اشاره دارد. بنی اسرائیل از حضرت موسی(ع) درخواست و اصرار داشتند که خدا را به چشم سر به آنها نشان بدهد و هرچه موسی دلیل می آورد و توضیح می داد که خدا اینگونه دیدنی نیست و شما بایست چشم دل به روی او بگشایید قانع نمی شدند. سرانجام قرار شد با هفتاد تن از بزرگان و نمایندگان آنها به طور سینا و محل میقات موسی(ع) بروند و موسی خواسته آنها را مطرح کند. چون به آنجا رسیدند و حضرت موسی (ع) خواسته آنها را مطرح کرد، خطاب آمد. ای موسی کسی که قادر به دیدن من نیست  و حتی تو که پیامبر و امین و "هم کلام ما" هستی و با وصف "کلیم الله" بودن می توانی با ما حرف بزنی، مرا نخواهی دید یعنی قادر به دیدن من نیستی (لَن تَرانی) ولیکن برای اینکه این جاهلان و لجبازان بفهمند به کوه مقابل نگاه کن. آنگاه وقتی خداوند یک تجلی به کوه نمود کوه متلاشی شد و موسی و همراهان از هیبت این تجلی بیهوش شدند.

«وَ لَمَّا جاءَ مُوسی‏ لِمیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنی‏ أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانی‏ وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی‏ فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسی‏ صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ (اعراف143)

زمانی که موسی به میعادگاه ما آمد، و پروردگارش با وی سخن گفت،(از طرف بنی اسرائیل) عرضه داشت: پروردگارا! جمال با کمال و ذات بی‏نهایتت را به من بنمای تا تو را ببینم. خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، ولی به این کوه بنگر اگر [پس از جلوه من‏] بر جای خود ثابت و برقرار ماند، تو هم به زودی مرا خواهی دید. چون پروردگارش بر کوه جلوه کرد، آن را متلاشی نمود و موسی بی‏هوش شد، پس هنگامی که به هوش آمد گفت: تو منزّهی [از اینکه مشاهده شوی،] از این درخواست خود(اگرچه از طرف دیگران بود ولی برای اینکه آنها هم بفهمند و مانند من عمل کنند) توبه می کنم، و من [در میان مردم این روزگار] نخستین باور کننده [این حقیقت که هرگز دیده نمی‏شوی‏] هستم.»

حالا مولوی می گوید آنکه از یک تیر تجلی او کوه شکاف می خورد و متلاشی می شود، پیش این همه تجلیات او که مسلسل وار مرا تیرباران میکنند و نمی توانم از دیدن او و تجلیات او چشم ببندم چه کار کنم؟ می توانم وقتی کوه متلاشی می شود من سپر بگیرم؟ یعنی مقاومت کنم و نبینم؟ وای بر من اگر سپر برم.

«گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود                 تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم»

مولوی می گوید با همه این توضیحات به  آفتاب (یعنی به خدا به مصداق الله نور السماوات و الارض) گفتم (یعنی میگویم) مگر می شود تو تاب یعنی تابش و تابیدن نداشته باشی و ما هم تابش تو و نورانیت روز را نبینیم؟ از آن طرف وقتی صفات تو عین ذات توست مگر می توانی وقتی رحمان و رحیمی بر بندگانت رحمت نکنی وقتی خالقی خلق نکنی و وقتی عین نور و روشنایی هستی نور افشانی نکنی و بر عالم نتابی و تجلیات خود را و تابش خود را در خودت نگاه داری؟ اینکه از نظر فلسفی غیر ممکن است.اگر نتابی تب می کنی یعنی تاب نمی آوری. او هم گفت بله تو راست میگویی ولی "اگر" این کار را بکنم که نمی کنم. یعنی محال است. و این اگر یعنی تعلیق به محال. مثل اینکه می گویند اگر دستم رسد بر چرخ گردون. که معلوم است نمی رسد. پس این داستان ادامه دارد و تابش رحمت من همواره جریان خواهد داشد. بعد دوباره مولوی می گوید حالا که اینطور است.

«آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد          و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم»

وقتی من خدایی دارم که با او اینچنین صفا می کنم و از جویِ حُسن و کمال او (و له اسماء الحسنی) همواره سیراب می شوم و جگرم خنک می شود.  ولی با این وجود حتی دست خیالم نیز به دامان او نمی رسد:

«در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام        وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم»

در آرزوی رسیدن به او هچو خیال، محو و نابود شده ام. ولی او بداند که چون دستم و حتی شعاع خیالم به جایی نمی رسد او را به ماه و خورشید و امثال آن(در نورانیت و نور بخشی) توصیف می کنم و مثال می زنم و الا مسلماً او برتر از اوهام و توصیفات ماست. مثل خیالبافان  و شعرایی که روی معشوق خود را از زیبایی و نورانیت به ماه تشبیه می کنند.

بعد در پاسخ آن تهدید قرآنی که فرمود ای پیامبر وقتی در مقابل عرضه ایمان و شراب الهی بعضی سرکشی میکننند به آنها بگو اگر مرتد شوید قوم دیگری را می آورم که من آنها را دوست دارم و آنها هم مرا دوست دارند، مولوی می گوید:

«این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من     گفت بخور، گر نخوری، پیشِ کسِ دگر برم»

ارادتمند نادر خمسه ای

محمد رضا در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۸ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۳:

هوای بخت  بی بال و پرم کرد

استاد شجریان اینطور خواندند ، به نظرم درست اینه

فاتح عبداله‌زاده در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۶۵:

محضِ رستاخیز ، لطفا ویرایش کنید 

مجتبی عیوض صحرا در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۳۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » بخش ۸:

چنین داد پاسخ مر او را تخوار ...

درباره داستان ریونیز در آبادیس هم واکاوی کرده ام اگه دوست داشتید بخوانید،سپاس

پیوند به وبگاه بیرونی

مجتبی عیوض صحرا در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۴:

دورِ فلکی یکسَره بر مِنْهَجِ ...

واکاوی چکامه ( شعر ) لسان الغیب ( حافظ ) :

دارای جهان نصرت دین خسرو کامل

دارای جهان: داریوش سوم

نصرت: یاور

دین خسرو کامل: دین زرتشت و اشاره به نامه پیامبر اسلام به خسرو پرویز، که او پیش از آن یکتا پرست بود!

دورِ فلکی یکسَره بر مَنْهَجِ عدل است/

خوش باش که ظالم نَبَرد راه به منزل

مَنهَج: راستی و درستی ( اَشا )

جهان برپایه راستی است و ستمگر به جایی نمی رسد!

پیوند به وبگاه بیرونی

مجتبی عیوض صحرا در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۲۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۰ - سخن دقیقی:

گرامی بگیرد به دندان درفش به دندان بدارد درفش بنفش

 این نوشته هم نشان دهنده رنگ بنفش کاویانی هست و هم الگوبرداری داستان حضرت عباس از شاهنامه هست!

پیوند به وبگاه بیرونی

مجتبی عیوض صحرا در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۲۳ دربارهٔ افسرالملوک عاملی » کوروش نامه » بخش ۲ - پادشاهی دَیِوکَس نخستین شاه ماد:

دِیُوکِس فرنام(لقب) دیاکو هست!

پیوند به وبگاه بیرونی

حبیب شاکر در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۷:

سلام بر دوستان عزیز 

دیدم به ره میکده پیری دانا 

گفتم که چگونه گذرانی؟گفتا؟ 

درمانده ام و راه پس و پیشم نیست

نه حاصلی از دی نه امید  فردا 

سپاس از همه بزرگواران

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۱۵ دربارهٔ جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۰ - وله:

در بیت شماره 17 واژۀ «گستوان» (gostvan) به معنی «بالاپوش زره‌دار» است <محسن شجاعی (ویراستار)، محمود جان شکوری، ولادیمیر کاپرانوف، رحیم هاشم، ناصر جان معصومی؛ فرهنگ فارسیِ تاجیکی، جلد دوم، صفحه 1500؛ فرهنگ معاصر، 1384، تهران، ایران.>.

این واژه را بجز در این شعر از جیحون یزدی و «تاریخ فرشته»، در جای دیگری از نوشته‌های ثبت شدۀ کنونی فارسی نمی‌توان یافت. تاریخ فرشته، کتابی است به تالیف محمدقاسم هندوشاه استرآبادی و ویرایش محمد رضا نصیری که در سال 1388 به چاپ رسیده است.

مجید کاظم زاده در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۳۹ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۱۹ - در احوال لیلی:

نظامی بزرگ معرفی لیلی را به زیباترین وجه ممکن انجام داد
سر دفتر آیت نکویی
شاهنشه ملک خوبرویی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منسوبه گشای بیم امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بت پرستان
قندیل سرای و سروستان
همخوابه عشق و همسر ناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دلبند هزار در مکنون
زنجیر برهزار مجنون
لیلی که به خوبی آیتی بود
و انگشت کش ولایتی بود
سیراب گلش پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست

برمک در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۳۴ دربارهٔ عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین:

گر بر اژدها و شیر جنگی

بجنباند  نوند خنگ زیور

Mebia در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۲۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۶۲ - مردن مریم و تعزیت‌نامهٔ شیرین به خسرو از راه باد افراه:

لطفا بیت 35 
چه خوش گفتا لهاوری به طوسی
را به صورت "چه خوش گفتا لهاووری به طوسی "

اصلاح فرمائید 

در فرهنگ لغت دهخدا هم به صورت "لهاووری " آمده است .

سپاس

برمک در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۰۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » طهمورث » طهمورث:

هر آن چیز کاندر جهان سودمند

کنم آشکارا گشایم ز بند

پس از پشت میش و بره پشم و موی

برید و به رشتن نهادند روی

به کوشش از او کرد پوشش به رای

به گستردنی بد هم او رهنمای

ز پویندگان هر چه بد تیز رو

خورش کردشان سبزه و کاه و جو

رمنده ددان را همه بنگرید

سیه گوش و یوز از میان برگزید

به چاره بیاوردش از دشت و کوه

به بند آمدند آن که بد زان گروه

ز مرغان مر آن را که بد نیک تاز

چو باز و چو شاهین گردن فراز

بیاورد و آموختن‌شان گرفت

جهانی بدو مانده اندر شگفت

چو این کرده شد ماکیان و خروس

کجا بر خروشد گه زخم کوس

بیاورد و یک‌سر به مردم کشید

نهفته همه سودمندش گزید

بفرمودشان تا نوازند گرم

نخوانندشان جز به آواز نرم

چنین گفت کاین را ستایش کنید

جهان آفرین را نیایش کنید

که او دادمان بر ددان دستگاه

ستایش مر او را که بنمود راه



ددان= افریدگان
دام نیز بچم افریدگان است

برمک در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۵۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۳:

بسازد که ایران و شهر یمن

سراسر بگیرد بران انجمن

میخواهد ایران و یمن را بگیرد

محمد سلماسی زاده در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۴۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۴:

در بیت پنجم : کالیوه به معنای احمق و سرگردان و نادان است

محمد سلماسی زاده در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۴۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۳:

در بیت دوم "صف نعال" به معنای کفش کن و صف آخر مجلس و نزدیک به بیرون هر مجلس است.

جویا همتی اصل در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۱۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۶:

با درود فراوان بر دوستان عزیز

چقدر لذت میبرم از این شعر خیام، چند روز پیش در بوشهر عروسی دعوت بودیم و خیام خوانی بوشهری اجرا شد توسط خواننده اشکان پناهی بی نهایت خوشم آمد، میتوانید شما هم گوش کنید. لینک دانلودش در خدمت شما بزرگواران.

لینک موزیک

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۲:

طُفیلِ هستیِ عشقند آدمی و پری

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

طُفیل یعنی در گرو یا وابسته بودنِ وجودی، بنحوی که اگر آن نبود دیگری هم وجود نمی داشت، و پری هر چه جز آدمی در عالمِ جان و ماده را شامل می شود، پس حافظ می‌فرماید اصلِ خلقت و هستیِ انسان و پری یا هرآنچه بجز انسان از فرشتگان و دیگر موجوداتِ عالمِ روح تا جماد و نبات و حیوان که موجود شدند، همگی طُفیلِ عشقند، یعنی اگر عشق نبود آنان( آدمی و پری) نیز وجود نمی داشتند، سخنی ست حکیمانه و فلسفی و چنین برداشت می شود که موجود طُفیلِ وجود است، بعبارتی همهٔ هستی عشق است که قائم به ذاتِ خود است و دیگر موجودات قائم به ذاتِ او، در مصراع دوم می‌فرماید پس ای انسان نسبت به کُلِ هستی ارادت و نگاهی عاشقانه داشته باش تا سعادتی ببری، یعنی هرآنچه موجود است را جلوه ای از عشق یا ذاتِ خداوند و با مهرورزی بنگر تا روی سعادت را ببینی. همین دستورالعمل برطرف کنندهٔ تمامیِ مشکلاتی ست که امروزه گریبانِ انسان را بصورتِ جمعی نیز گرفته است، از تخریبِ محیطِ زیست تا نفرت پراکنی، بی عدالتی، مذهب و قوم و نژاد پرستی، و در نتیجه جنگهای ویرانگر و خانمان‌سوز، همه و همه طفیلِ عدم‌ ارادت به عشق و اجرایِ این بیتِ حافظ است. و نکتهٔ مهم اینکه حافظ آدمی را به تنهایی در مقابلِ پری قرار داده است چرا که ِاو نیز از جنسِ عشق است و پری یا هر موجودی غیر از انسان که شاملِ فرشتگان نیز می شود همگی بیگانه با عشقند.

بکوش خواجه و بی نصیب ز عشق مباش

که بنده را نخرد کس به عیبِ بی هنری

خواجه یعنی همهٔ انسان‌ها و بواسطۀ اینکه به ذات از جنسِ عشقند گرامی و بزرگ زاده هستند، پس‌ با چنین توصیفاتی حافظ انسانِ بالفطره خواجه را تشویق و ترغیب می کند به کوشش در راهِ عشق و آن را هنری می داند که هرکس از آن بی بهره باشد دارای بزرگترین عیب است و کسی چنین بنده ای را نمی خرد، یعنی انسانی که در راهِ عاشقی حرکت نکند خود را از خواجگی و بزرگی و ارزشمندی محروم کرده است حتی اگر سرآمدِ فنون و هنرهای عالم و این جهانی باشد.

مِیِ صبوح و شکر خوابِ صبحدم تا چند؟

به عُذر نیم شبی کوش و گریهٔ سحری

یکی از معانیِ صباح روز است، مِیِ صبوحی در اینجا استعاره از شراب نوشی و لذتی ست که انسان از دلخوشی های روزمره می برد، مانند کسبِ درآمد و تفریح و رستوران و مسافرت یا پرداختن به انواعِ سرگرمی ها و ازجمله نوشیدنِ شرابِ انگوری که انسان می تواند از آنها لَذَّتی هرچند گذرا ببرد و در خوابِ خوشِ صبحگاهی یا خوابِ ذهن فرو رفته، زندگی را همین عیش و عشرت ها و شوخی و خنده های لحظه ای در نظر بگیرد، حافظ مخالفتی کُلّی با چنین سبکِ زندگی ندارد اما اگر رویه ای دائمی شود آنرا تباه کردنِ عُمر دانسته و می فرماید ای خواجهٔ شریف یا انسان تا به کِی قصدِ ادامهٔ لهو و لعب و بازیچه های دنیوی را داری؟ واقعاََ هم که انسان پس از چندی خود به بیهودگیِ چنین سبکی از زندگی پِی می برد و بدلیلِ اینکه همچون گذشته لذتی از آنها نمی برد در پِیِ لذتهایی متفاوت و جذاب تر می رود که پاره ای اوقات برای بدنِ انسان هم خطرناکند، پس حافظ می فرماید به عُذرخواهی کوش و از اینکه تا به امروز هم اینچنین ایامِ با ارزشِ عمر را به بطالت گذرانیده ای نیمه ای از شب را بیدار باش و به گریهٔ سحری بپرداز، گریه و راز و نیاز از نظرِ عرفا اندیشه در بارهٔ خویش یا بعبارتی خود شناسی ست، یعنی تنها راهی که انسان می تواند به خداشناسی برسد.

تو خو چه لُعبتی ای شهسوارِ شیرین کار

که در برابرِ چشمی و غایب از نظری

و در ادامه حافظ شمه ای از گریهٔ سحری و راز و نیاز را با ما درمیان گذاشته و روی به معشوقِ الست او را لُعبتِ حقیقی یا بُتی زیبا توصیف می کند که لذتی بالاتر از دیدارِ آن شهسوارِ شیرین کار یافت نمی شود، یعنی شیرین کاری های لُعبتِ دنیوی سرانجام خسته کننده می شوند اما او شهسوار و پادشاهِ همهٔ لُعبلت و بُت های جهان است که شیرین کاری هایش هر لحظه نو و تازه بوده و در نتیجه موجبِ ملالتِ انسان نمی شوند، یا بفرمودهٔ مولانا؛

هر لحظه و هر ساعت یک شیوهٔ نو آرَد

                                             شیرین تر و نادرتر زان شیوهٔ پیشینش

و حافظ یکی از این شیرین کاری ها را غیبت و حضورِ آن معشوق می داند که در عینِ ظهور غایب است، درواقع عارفان ارادتی می‌نمایند و از آدمی گرفته تا پری همه را ذاتِ عشق و در حقیقت او می بینند در حالیکه از نظرِ دیگران غایب است و دیده نمی شود.

هزار جانِ مقدس بسوخت زین غیرت

که هر صباح و مسا شمعِ مجلسِ دگری

هزار یعنی چه بسیار، غیرت در اینجا به معنای غیریت و بیگانگی آمده است، و مسا یعنی شب هنگام، پس‌حافظ خطاب به لُعبتِ زیبای حقیقی یا معشوقِ الست ادامه می دهد هر صبح و شام شمعِ مجلسِ دیگران هستی و عشق و ذاتِ تو همچون شمع روشنی بخشِ همهٔ جلوه هایِ وجود است، و درواقع از آدمی تا پری بواسطۀ این نور است که دیده می شوند، اما هزاران هزار جانِ مقدس(خواجگان) که امتدادِ جانِ تو و ذاتاََ از جنسِ عشق هستند بدلیلِ اینکه جلوه هایِ تو را در این جهان نمی بینند و با عشق بیگانه هستند و آنرا انکار می کنند سوختند و نتوانستند به ابدیتِ تو زنده و جاودانه شوند. درحقیقت مخاطب همهٔ جان های مقدس هستند که چون معشوقِ الست از نظرشان غایب است و او را نمی بینند در نهایت پس از چند صباحی مِیِ صبحگاهی و عشرتِ دنیوی سرانجام " ناخوانده نقشِ مقصود" از کارگاهِ این جهان بدونِ هیچ بهره ای رخت بربسته و شمعِ جانِ مقدسشان به خاموشی می گراید.

ز من به حضرتِ آصف که می بَرَد پیغام؟

که یاد گیر دو مصرع ز من به نظمِ دَری

حضرتِ سلیمان در اینجا استعاره از خداوند است و حضرتِ آصف که وزیرِ دانشمندِ سلیمان بود تمثیلِ انسان است که جانش مقدس و جانشینِ خداوند بر روی زمین می‌باشد، پس حافظ می خواهد تا کسی که با زبانِ دیگر ملل آشنایی دارد این پیغامِ او را به نوعِ بشر از هر نژادی که هستند و با هر زبان که سخن می گویند برساند که دو یا چند مصرع از حافظ را که به زبانِ شیوای دَری سروده شده یاد بگیرند، حافظ در اینجا نمی گوید از حفظ بخوانند، بلکه می خواهد تا فارسی زبانان و جهانیان با هر زبانِ دیگری این پیغام‌ها را فراگیرند و بکار بندند تا جانِ مقدسشان نسوزد و به خاموشی نپیوندد که اگر چنین کنند این مضامینِ عارفانه در جهان گسترش یافته و موجبِ بیداریِ انسان‌ها از خوابِ صبحدمِ ذهنی شان می گردد.

بیا که وضعِ جهان را چنان که من دیدم

گر امتحان بکنی مِی خوری و غم نخوری

وضعِ جهان علی رغمِ پیشرفت های تکنولوژی و دستاوردِ رفاه برای جان های مقدس همچنان چندان مساعد نیست و در بسیاری از امور همانندِ روزگارِ حافظ و چه بسا اسفناک تر است، پس‌‌یکی از پیغام ها این است؛ بیا یعنی آگاه باش و حافظ با این هُشدار به همهٔ انسان‌ها توصیه می کند که تا دیر نشده مِی نوشی را هم یک امتحانی بکنند و از ابیات و غزلهایِ او که همچون شرابِ ناب هستند جرعه ای بنوشند تا غم از دلهاشان زدوده شود، پس‌حافظ نتیجهٔ اوضاعِ چنین جهانی را تولیدِ غم و درد برای بشریت می داند که اگر به توصیه اش عمل می شد چه بسا دو جنگِ بزرگِ جهانی و پیامدِ آن جنگهای منطقه ایِ کنونی رُخ نمی داد و اینهمه غم و رنج بر انسان‌ها وارد نمی شد و منابعِ کثیرِ آن به پیشرفت،  آسایش و رفاهِ همهٔ نوعِ بشر اختصاص می‌ یافت.

کلاهِ سروریت کج مباد بر سرِ حُسن

که زیبِ بخت و سزاوارِ مُلک و تاجِ سری

پس‌حافظ که تمثیلِ حضرتِ آصف را بیان کرد اکنون داستانِ کج شدنِ تاجِ پادشاهی حضرتِ سلیمان را بخاطر آورده و شایسته می داند تا در اینجا اشاره ای هم به آن داشته باشد، حضرت سلیمان که بر باد سوار بود و کُلِ هستی همچون بادِ موافق در خدمتِ او بودند تاجِ سروریِ او بر سرش پابرجا بود تا اینکه دلبستهٔ صورتِ بلقیس شد بدونِ اینکه جانِ مقدسِ او را ببیند، و اینجا بود که تاجِ سروری کج شد و بارها سعی نمود تا آنرا بر جایِ خود راست کند اما بارِ دیگر کج می شد، پس این نقیصه را از باد دانسته و از او خواست تا درست بوزد، باد هم از سلیمان خواست تا کج ننشیند و این نقص را از خودِ وی دانست، مولانا در ابیاتی می فرماید؛ 

پس سلیمان اندرونه راست کرد     دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد

بعد از آن تاجش همان دم راست شد   آنچنان که تاج را می خواست شد

پس‌حافظ نیز با تلمیحی به این داستان می فرماید ای خواجه و جانِ مقدس؛ تو پادشاهِ حُسن و زیبایی و عشقی، پس‌ الهی که کلاه و تاجِ سروریِ تو بر سرِ حُسنت کج مباد و از خوابِ صبحگاهی برخیزی، چرا که زیبندهٔ بخت و سزاوارِ مُلک تو هستی و تاجِ پادشاهیِ این جهان فقط برازندهٔ توست آنچنان که شایستهٔ سلیمان بود.

به بویِ زلف و رُخَت می روند و می آیند

صبا به غالیه سایی و گُل به جلوه گری

" بویِ" با ایهامی که دارد هر دو معنایِ آرزومندی و همچنین عطر و بو را به ذهن متبادر می کند، پس‌حافظ خطاب به معشوقِ الست ادامه می دهد بادِ صبا که پیغام رسانِ توست با درآمیختن و ساییدنِ عطرهای چون مُشک و عنبر به یکدیگر، عطرِ زلفت (پیغامهای معنوی) را به این امید در جهان منتشر می کند تا گُل یا انسانِ عاشقی شکفته شود. منظور عطرِ عارفان و بزرگانی چون عطار و فردوسی، مولانا و نظامی و سعدی و حافظ است که هر یک عطر و بویِ خاصِ خود را دارند و کارِ صبا درآمیختنِ این عطرها به یکدیگر و رساندنِ پیغامِ عشقِ این عاشقان به گُل یا همهٔ جان های مقدس و انسان‌ها می‌باشد، باشد که در این میانه گُلی شکوفا شده و در جهان با جلوه‌گری رخسارِ معشوقِ الست را به جهانیان بنماید آنگونه که گلهای عاشقِ ذکر شده نمودند.

چو مستعدِ نظر نیستی وصال مجوی

که جامِ جم نکند سود وقتِ بی بصری

پس‌حافظ خطاب به جان‌های مقدس یا همهٔ انسان‌ها می فرماید با این کارِ صبا بهانه ای برای عدمِ شکوفاییِ گُل یا بُعدِ جانِ شما وجود ندارد مگر اینکه مستعدِ نظر نباشی، درواقع می فرماید خواجه زادگانی که عاشق نیستند و همین بی هنری را هنر دانسته و به لعبت و بتهای این جهانی می پردازند خود نمی خواهند که از شکرخوابِ صبحگاهی برخیزند، پس وصالی هم در کار نیست و همچون هزاران جانِ مقدسِ دیگر از این بیگانگی با عشق خواهند سوخت، چنین انسانهایی که قصدِ امتحانِ نوشیدن می را هم ندارند اگر حتی به مقامِ پادشاهی و ریاست جمهوری نیز رسیده و جامِ جم را در دست بگیرند برایشان سودی نخواهد داشت چرا که بدونِ بَصَر و نابینا هستند و از شرابِ بزرگان و غالیه ای که صبا ساییده و در جهان منتشر می کند بی نصیب هستند.

دعای گوشهٔ نشینان بلا بگرداند

چرا به گوشهٔ چشمی به ما نمی‌نگری

اما هنوز روزنه های امید برای کسانی که در شکرخوابِ صبحگاهی هستند باز است تا شاید با دعایِ گوشه نشینان این بلای نابینایی از آنان گردانده شود، پس‌حافظ از زبانِ چنین کسانی خطاب به گوشه نشینان یا هنرمندانی چون مولانا و سعدی و حافظ از آنان می خواهد تا با گوشهٔ چشمِ عنایتی به این خواب رفتگان در ذهن بنگرند باشد که با این بیداری  استعدادِ وصال در آنان نیز  بیدار و فعال شود.

بیا و سلطنت از ما بخر به مایهٔ حُسن

و ازین معامله غافل مشو که حیف خَوری

پس آن گوشهٔ نشینان و عارفانِ به عشق زنده شده همگان را دعوت می کنند تا با سرمایهٔ حُسن و عشقِِ فطریِ که دارند همچون سلیمان تاج و تخت و مقامِ سلطنتِ خویش را بوسیلهٔ آموزش‌های این بزرگان خریده و به عشق زنده شوند، پس بار دیگر تأکید می کند چنانچه کسی از این معامله پرسود غافل شود بدون تردید تأسف خورده و پشیمان می شود.

طریقِ عشق طریقی عجب خطرناک است

نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

در ادامه گوشهٔ نشینان که انسان را دعوت به طریقتِ عاشقی می‌کنند به این مطلب واقفند که این طریق و روشی ست بسیار پر خطر برای رسیدن به مقصد که همانا کوشش برای بی نصیب نماندن از عشق است و دیدارِ آن لُعبتِ شهسوار، اما حافظ پناه بر خدا می برد اگر کسی در این راه قدم گذارد و به مقصد نرسد، به یک معنا یعنی بدونِ تردید که خواهد رسید و سرانجام گُلِ وجودش شکفته خواهد شد.

به یُمنِ همتِ حافظ امید هست که باز

اری اسامر لیلای لیلة القمر

 

 

 

 

پــــــیـــر خـــــرابــــــاتـــــ در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۶ در پاسخ به رضا از کرمان دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴:

سلام دررود فراوان و ارزوی سلامتی و سربلندی. بعد از هفت ماه برگشتم..... حرف شما درسته و منم قبول دارم مولانا میگه: از کفر و ز اسلام برون صحرائیست....

اما تو این صحرا و بیابان انسان ساده وخام رو کی راهنمای کنه؟ عشق ورزی به کل مخلوقات ایا پاسخگو هست...  اینجاست ک سرور دو عالم حضرت محمد وارد میشود حتی ماه فرو میماند از جمال محمد #سعدی

گمرهان را ز بیابان همه در راه آرد  مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد #مولانا

شرمنده بابت دیر نظر دادن

۱
۶۵
۶۶
۶۷
۶۸
۶۹
۵۲۶۵