گنجور

حاشیه‌ها

احمد خرم‌آبادی‌زاد در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۰۴ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۲:

«گُرَزم» (gorazm) نام پهلوانی است تورانی.

برمک در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۲۵ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۲:

تو این گفته‌ها از من اندر پذیر

جوانم بکردار و هشیار پیر

زمزمه عشق در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۳۸ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۳:

بقیه اش لطفا

زمزمه عشق در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۳:

برگ بی برگی لطفاً ادامه شعر را تفسیر کنیم

برگ بی برگی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۳:

ای که دائم به خویش مغروری

گر تو را نیست عشق معذوری

مغرور در اینجا یعنی فریفتهٔ خود، غزل در بارهٔ سالکی ست که بیش از حد به خود مشغول است و درواقع فریفتهٔ سلوکِ خویشتن شده است، بنظر می رسد حافظ چنین سالکی را که خود را تافتهٔ جدابافته ای از دیگران می پندارد (بعبارتی نگاهی از بالا به دیگر انسانهایی دارد که به زندگیِ روزمره‌ مشغولند) را عاشقی حقیقی ندانسته و خطاب به او می فرماید تعجبی نیست اگر عشقی در تو وجود ندارد زیرا که معذوری و عذرت موجه است، یعنی نباید هم که عشقی در تو باشد.

گِردِ دیوانگانِ شهر می گردی 

که به عقلِ عقیله مشهوری 

عقیله در معانیِ مختلفی آمده است که گویا حافظ بستنِ زانویِ شتر را مَدِّ نظر داشته است چنانچه ریشهٔ واژه عقل نیز همان است، پس آنرا عقلی می داند که با سبب های بیرونی کار می کند و به قولِ فلاسفه صغری و کبری می چیند، اما حافظ چنین عقلی را در تعارض با جنون و فراغت از عقل می داند، یعنی سالک اگر بخواهد با عقلِ عقیله اش و اسباب و علل در طریقتِ عاشقی وارد شود راه بجایی نخواهد برد، حافظ خطاب به سالکِ ذکر شده ادامه می دهد تو به چنین عقلی مشهوری،‌ پس اهلِ ریسک و عاشقی نیستی هرچند که گِردِ دیوانگانِ شهر‌می گردی و سعی می کنی خود را به آنان بچسبانی، دیوانگان یا عاشقانِ شهر از چنین عقلی که تو به آن مباهات می کنی و به دیگران فخر می فروشی رها شده اند.

مستیِ عشق نیست در سرِ تو

رو، که تو مستِ آبِ انگوری

در ادامه حافظ به سالکِ مورد نظر می فرماید به دلایلِ ذکر شده در ابیاتِ پیشین مستیِ تو نیز همچون مستانی ست که با آبِ انگور و شرابِ مجازی مست می شوند، یعنی مقطعی و گذراست و از آن عشقی که سرانجامش مستیِ حقیقی و پیوسته است اثری در سرِ تو دیده نمی شود. مست شدن به آبِ انگور نیازمندِ عشق نیست و کسی که گِردِ دیوانگان و عاشقانِ شهر یا این جهان می گردد اما عشقی در او نیست هم فقط رؤیای مست شدن به نام و اعتبارِ حاصل از نزدیک شدن به دیوانگانی چون حافظ و مولانا و عطار را در سر می پروراند. 

رویِ زرد است و آهِ دردآلود

عاشقان را دوایِ رنجوری

پس‌حافظ کسی را که به عقلِ عقیله مشهور است،‌ یعنی نبستنِ زانوی شتر را دلیل بر برپا شدن و رفتنش می داند و نیز با همین استدلالهای ذهنی در پِیِ اثباتِ عشق است رنجور یا بیماری توصیف می کند که دوایِ دردش روی و رخسارِ زرد است و آهِ دردآلود، رخِ زرد که فقر را به ذهن متبادر می کند نشانهٔ بیماریِ عشق است و آهِ دردآلود یعنی پذیرشِ دردِ آگاهانه بمنظورِ رهایی از عقلِ عقیلهٔ خود و رسیدن به دیوانگی. پس‌از رها شدن از چنین عقلی ست که سالکِ عاشق در جستجویِ اثباتِ عشق با اسباب و عللِ فلسفی بر نیامده و با بهرمندی از شرابِ دیوانگانِ عشق رنجوری و بیماریش شفا می یابد.( در عشقهای این جهانی هم اگر از عاشقی بپرسیم که چرا عاشقِ فلان کس شده است نمی تواند دلیلی برای عشقِ خود بیاورد.)

بگذر از نام و ننگِ خود حافظ

ساغرِ مِی طلب که مخموری

پس‌حافظ همانندِ دیگر غزلهای انتقادی خود را مثال زده و نزدیک شدنِ فلاسفه یا عاقلانی که در بندِ عقلِ عقیله هستند به دیوانگانِ شهر را طلبِ نام و پرهیز از ننگ می داند، چنین عاقلانی اگر در سخنرانی های خود چند شعر یا غزلِ حافظ و مولانا را نخوانند آن را ننگِ خود می دانند و استدلال می کنند که ممکن است حُضار او را بی سواد انگارند، و در مقابل اگر به تفسیرِ چند شعر و غزلِ این بزرگانِ دیوانه بپردازند نام و اعتباری برای خود کسب می کنند، در مصراع دوم مخموری یعنی نرسیدنِ شراب به شخصِ میخواره و او را خُمارِ شراب گویند، پس حافظ ادامه می دهد این نام و اعتبار ها و همچنین ننگ و بدنامی ها چه تأثیری بر عاشقی که مخمورِ شراب است دارد؟ هیچ، پس‌باید از آنها گذشته و ساغرِ مِی را طلب کرد و دَمی از شرابِ دیوانگان غفلت نکند.

 

 

 

 

بابک چندم در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۳۳ در پاسخ به جلال ارغوانی دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶:

نه اتفاقاً بر عکس گفته شما خان اُ مان ( xān o mān) دو کلمه جدا و یک حرف رابط بودند که بعدها در فارسی تبدیل به یک کلمه مرکب شد.

از خان اود مان (xān ud mān) در زبان پارسی میانه (پهلوی ساسانی) میاید

ترتیب احتمالی چرخشها:

خان-> خانَک/خانَگ-> خانه

اود-> اُ که هنوز در گویش به کار میبریم (پدر اُ پسر، مادر اُ دختر، زن اُ شوهر و و و...)-> بعد در فارسی تحت تاثیر عربی تبدیل شده به  وَ

مان در زبان اوستایی جوان نمانا و در اوستایی کهن دِمانا( nmāna, demānā) برابر با خانه آمده.

در فارسی گاه آنرا برابر اسباب و اثاث منزل ترجمه کرده اند، ولی:

"خان اود مان" را در لغتنامه پهلوی برابر با (house & home) آورده که کمابیش میشود خانه و منزل(عربی)، در حالی که این تفکیک در روزگار ما از میان رفته و کارآیی ندارد یعنی که خانه و منزل را یکسان می دانیم و تفاوتی میان آنها نمی بینیم...

در حالی که مان احتمالاً اشاره دارد به آنچه که درون خانه بوده از جمله اهل خانه و خانواده، و خان/خانه یعنی بنا یا ساختمان خانه...

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۱۳ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲:

غزلی زیبا بود .بازی با کلمات دیر وزود در دو بیت اول باعث شده که تبدیل به شعری شود که در خاطره می ماند.

اما افسوس که در آخر کار شاعر مهر شاعری خود را بر روی برگه خود نزده .

البته بیشتر غزلهای انوری بدون تخلص او هستند .واین به دلیل آن است باتغیر شرایط سیاسی نوع اشعار آن روزگاران از قصیده به غزل گرایش پیدا می کند ومی توان گفت که انوری از مهمترین شاعران آغاز پیدایش غزلهای ناب است 

که بعدها به وسیله سعدی وحافظ به اوج کمال می رسد

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۰۱ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶:

در بیت آخر خان ومان همان خانمان امروزی است که برای دلپذیرشدن آهنگ شعر شاعر آن را دوبخشی کرده است  ودو کلمه جدا نیست

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۵۶ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶:

یک غزل بسیار لطیف که با صدای محمد اصفهانی بسیار دلنشین شده است

بیت اول یک پارادوکس نیست  شاعر یار را آرام جان خود می داند اما در عوض یار محنت رسان او شده است

آیا این به این دلیل است که عشق انوری با یارش یک طرفه است یا اینکه انتظاری که از مهربانی یار وجود داشت برآورده نشدوجای آنرا محنت گرفت

مانند آن حافظ می فرماید که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

اما معنی آن بیت که در آن میگوید باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو

یعنی که یار از پیش من برفت وجانم با اوبرفت( رمقی برای شاعر از دوری یار نماند)

گروهی از پیش یار انوری برگشتند وچون یار برنگشت جان  ودل انوری همچنان در کنار یار سفرکرده که هنوز برنگشته مانده  است .

پیداست آن من کو

یعنی مشخص است انچه که مربوط به من است( جان انوری) در پیش یارم می باشد

جلال ارغوانی در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۷ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲:

حافظ به خوبی این غزل را تکمیل کرده

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زینت تاج ونگین از گوهر والای تو

برمک در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۵۳ دربارهٔ میرزاده عشقی » نوروزی نامه » بخش ۶ - سخن در اتحاد و یگانگی ایرانیان و ترکان و پیروزی این دو ملت در سایه اتحاد و یگانگی:

 عثمانی که همه چیز مارا به  باد داده بود چگونه میهن پرستان ما  بجای دشمنی و جنگ با ان و در کنار انگلیس بودن برای برگرداندن زمینهای ایران  به مدح  عثمانی میپرداختند

Hamid.kh در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ عطار » منطق‌الطیر » حکایت بلبل » حکایت بلبل:

بیت 12 مصراع دوم به جای نثار باید نوشته شود نشان بدین صورت : چون کند معشوق من در نوبهار/ مشک بوی خویش بر گیتی نشان

 

حبیب شاکر در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۷ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۹:

باعرض سلام 

در مصرع دوم از بیت اول اگر بجای «زکوثر»«چوکوثر»می بود متناسب تر می شد

حبیب شاکر در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۹ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۸:

سلام بر همراهان نیک سیرت 

تا چند اسیر کم و بیشی عاقل 

با بیش خوش و ز کم پریشی عاقل 

آبت چو گذشت  ز سر ،چه صد یا سه وجب 

صد نوش پرد ز درد نیشی عاقل

تشکر از همه دوستان

راشد ظاهر rashidahmadzahir@gmail.com در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۵۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۶۵ - ایثار کردن صاحب موصل آن کنیزک را بدین خلیفه تا خون‌ریز مسلمانان بیشتر نشود:

چند تا بیت ها این حکایت اینجا ذکر نشده که در اول این حکایت هست :

 

چون رسول آمد به پیش پهلوان 

گفت پیغام ملک اندر زمان 

گفت من نی ملک میخاهم نه مال 

لیک می‌جویم یکی صاحب جمال 

داد کاغذ اندر و نقش و نشان 

گفت پیشش بر بگو او را عیان 

کاندرین کاغذ نگرچه صورتست 

زود بفرستش که ملک و جانت رست 

چون رسولش بازگشت و گفت حال 

داد کاغذ را وبنمود آن مثال 

من نیم در عهد ایمان بت پرست 

بت بر آن بت پرست اولی ترست 

با تبرک داد دختر را و برد 

سوی لشکرگاه و در ساعت سپرد

تشکر

محمد سلماسی زاده در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۴۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۹:

در بیت :

می او خور همه او شو سر شش گوش مباش

مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود

 

یعنی باده وحدت بنوش و از جهات ششگانه ( بالا ، پایین ، چپ ، راست ، عقب و جلو ) ( کنایه از تکثر ) رها شو.

بدنبال تایید و تصدیق دیگران مباش

وحید نجف آبادی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۳:۱۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳:

عشق معراجیست سوی بام سلطان ...

کسی که عاشق اون یگانه صاحب جمال بشه از زیبایی چهره اش میتونی بخونی(سعی کردم معنی بیت رو بنویسم ولی نمیشه) 

بهزاد جان بزرگی در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۵۰ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:

عارفان فرصت رو غنیمت شمردن و در حق غرق گشتن. عامیان اما، حب دنیا باعث غفلتشون از اون فریضه اصلی که در فطرت ما نهاده شده که همانا عروج و مستغرق شدن در اون یگانه هستی بخش هست، شده و نظر رو به سوی دنیا معاف میدارند غافل ازونکه در بازی زندگی، دوم روا نباشد. وقتی مردی، تو موندی و توشه راحت.

نادر خمسه ای در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰۳:

به تعبیر دلنشین مولانا این حاشیه ام جواب آن دوست عزیزی که تعجب کرده بود چرا برای شعری به این زیبایی، هنوز کسی حاشیه ننوشته.

در قرآن مجید آیه تامل برانگیزی در سوره مائده آمده که در باب شان نزول آن هم قصّه ی تامل برانگیز دیگری وجود دارد. قضیه از این قرار است که چپ و راست به حضرت محمد(ص) مراجعه می کردند و خواسته ها و درخواست های گوناگون داشتند و تهدید می کردند که اگر خواسته های آنها اجابت نشود از دین او خارج و به اصطلاح مرتد می شوند و به نوعی برای ایمان آوردن خود منتی بر رسول خدا می گذاشتند تا اینکه آیه 54 سوره مائده نازل شد که ای پیامبر به این به ظاهرایمان آورندگان ندید بدید بگو:

«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَی الْمُؤْمِنینَ أَعِزَّةٍ عَلَی الْکافِرینَ یُجاهِدُونَ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلیمٌ »

 

«ای کسانیکه مثلاً ایمان آورده اید(در جای دیگر هم به آنها گفته بود:« یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا "آمِنُوا" ای کسانیکه به ظاهر ایمان آورده اید بیائید و درست و حسابی ایمان بیاورید"آمِنُوا" )  هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمی‏رساند] خدا به زودی گروهی را می‏آورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنانْ فروتن‏اند، و در برابر کافرانْ سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد می‏کنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کننده‏ای نمی‏ترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد می‏دهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست.» تا این آیه نازل شد همه دویدند خدمت پیامبر(ص) ک یا رسول الله این قوم که قرار است خدا بیاورد چه کسانی هستند؟!!!. پیامبر(ص) دستش را روی سر سلمان پارسی که آنجا نشسته بود گذاشت و فرمود از قوم این مرد. یعنی ایرانیان.

حالا مولوی به قول معروف زبان گرفته و برای خدا شیرین زبانی و دلبری و دلربایی می کند که من ایمان نیاوردم تا مثل بعضی گردنم از تیغ رها شود(به اصطلاح طُلَقا مانند بنی سفیان و بنی مروان لعنت الله علیهم اجمعین) یا مثل بعضی دیگر دنبال غنیمت یا اسم و رسم باشم «آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم» حالا اگر تو این (نه فقط ایمان ظاهری بلکه) عشق مرا قبول نکنی و به آن «نَه» یا «نِی به معنی نفی و رد ایمان» بگویی. من که جا نمی زنم. بلکه این «نِی» تو را مانند نِیِ نیشکر می شکنم (تحلیل می کنم به ناز تو) و از شِکر و شیرینی آن مدهوش می شوم و می گویم « اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی» ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم.

«آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان       تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم»

دیگر اینکه چون برای تظاهر و فخر فروشی ایمان نیاورده ام خیلی چراغ خاموش و بی سرو صدا مثل عقل و جان آدمی که دیده نمی شود آمده ام تا به دور از چشم دیگران فقط از مشعله نظر و عنایت توکه جانِ جهان و اَبصَرُالناظرین هستی بهره ببرم.

«آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم       آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم»

آمده ام و بر سر راه تو نشسته ام تا از تو ره زنی و دلبری کنم اما نه اینکه اگر مانند گدایان مبلغی مرحمت فرمودی یا مانند راهزنان به طمع محتویات جیب و کیف بغل و پولت، به دیناری از عنایت تو یا به محتویات جیب و انبان تو قانع باشم آمده ام تا سر گنج و رحمت واسعه ی تو بنشینم. به هرحال راضی به ماضی (یعنی آنچه قبلاً داده ای) نیستم. آمده ام که یا زر و طلای درست و حسابی ببرم یا اگر نتوانستم خبر آن را به عالم پخش کنم که چه گنج بیکرانی نزد توست تا همه را به سمت تو بکشانم. اما:

«گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن        گر ز سرم "کله" برد من ز میان "کمر" برم»

اما همه بدانید اگر در این راه سلطان عشق و معشوق مطلق عالم وجود مرا قبول نکرد و دلم را شکست، دل که سهل است به جایش برای او جان می دهم. واگر کلاه خدمتگزاری مرا از سرم انداخت و آن را یعنی خدمتکاری مرا قبول نکرد به جای آن کمربند خدمت به کمر می بندم. "زنار" کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق زمین به امر مسلمانان مجبور بوده‌اند داشته‌باشند تا بدین وسیله از مسلمانان متمایز گردند و جزیه بپردازند.(لغتنامه دهخدا)  همچنین در اصطلاح تصوف بمعنی یک رنگی و یک جهتی سالک باشد در راه دین و متابعت راه یقین. در کشف اللغات می گوید: زنار در اصطلاح سالکان عبارت از عقد خدمت و بند طاعت محبوب حقیقی است در هر مرتبه که باشد. چرا؟ چون:

«اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم    اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم»

چگونه اینطور نباشم در حالیکه به هرطرف که چشم می اندازم تمام، آثارجمال و جلال اوست گویی او فقط در چشمان من خانه کرده و نشسته است و فقط او را می بینم. به قول باباطاهر :

به دریا بنگرم دریا تِ بینُم                به صحرا بنگرم صحرا تِ بینُم

به هرجا بنگرم کوه و در و دشت             نشان از قامتِ رعنا تِ بینُم

یا به قول هاتف:

یار بی‌پرده از در و دیوار         در تَجَلّی است یا أُولِی‌ الْأَبْصار

شمع جویی و آفتاب، بلند           روز بَس روشن و تو در شبِ تار

گر زِ ظلْماتِ خود رَهی، بینی     همه عالَم، مَشارِقُ الْأَنوار

کوروَش‌، قائد و عصا طلبی       بهر این راهِ روشن و هموار

چشم بُگشا به گلسِتان و بِبین           جلوهٔ آبِ صاف در گل و خار

ز آبِ بی‌رنگ، صد هزاران رنگ    لاله و گل نِگَر درین گلزار

پا به راهِ طَلب نِه و از عشق           بهرِ  این راه، توشه‌ای بردار

شود آسان ز عشق کاری چند          که بُوَد پیشِ عقل بس دشوار

یار گو بِالْغُدِوِّ وَ الْآصال                یار جو بِالْعَشِیِّ وَ الْإِبْکار

صد رَهَت «لَنْ تَرانِی» ار گویند      باز می‌دار دیده بر دیدار

تا به جایی رسی که می‌نرسد          پایِ اَوهام و دیدهٔ اَفکار

بار یابی به مَحفلی، کآن‌جا             جِبرئیلِ اَمین ندارد بار

این رَه، آن زادِ راه و آن منزل        مردِ راهی اگر، بیا و بیار

ور نَه، ای مردِ راه، چون دگران     یار می‌گوی و پشتِ سَر می‌خار

هاتف، اربابِ معرفت که گَهی        مست خوانندشان و گَه هشیار

از می و جام و مطرب و ساقی      از مُغ و دیر و شاهد و زُنّار

قصد ایشان نَهُفته‌اسراری است       که به ایما کُنند، گاه اظهار

پِی بَری گر به رازشان، دانی        که همین است سِرِّ آن اَسرار

                 که یکی هست و هیچ نیست جز او  

                         وَحْدَهُ لا إِلهَ إِلا هُو

 

«آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می خورد       پیش گشاده تیر او وای اگر سپر برم»

این بیت مولانا هم به داستانی قرآنی اشاره دارد. بنی اسرائیل از حضرت موسی(ع) درخواست و اصرار داشتند که خدا را به چشم سر به آنها نشان بدهد و هرچه موسی دلیل می آورد و توضیح می داد که خدا اینگونه دیدنی نیست و شما بایست چشم دل به روی او بگشایید قانع نمی شدند. سرانجام قرار شد با هفتاد تن از بزرگان و نمایندگان آنها به طور سینا و محل میقات موسی(ع) بروند و موسی خواسته آنها را مطرح کند. چون به آنجا رسیدند و حضرت موسی (ع) خواسته آنها را مطرح کرد، خطاب آمد. ای موسی کسی که قادر به دیدن من نیست  و حتی تو که پیامبر و امین و "هم کلام ما" هستی و با وصف "کلیم الله" بودن می توانی با ما حرف بزنی، مرا نخواهی دید یعنی قادر به دیدن من نیستی (لَن تَرانی) ولیکن برای اینکه این جاهلان و لجبازان بفهمند به کوه مقابل نگاه کن. آنگاه وقتی خداوند یک تجلی به کوه نمود کوه متلاشی شد و موسی و همراهان از هیبت این تجلی بیهوش شدند.

«وَ لَمَّا جاءَ مُوسی‏ لِمیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنی‏ أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانی‏ وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانی‏ فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسی‏ صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنینَ (اعراف143)

زمانی که موسی به میعادگاه ما آمد، و پروردگارش با وی سخن گفت،(از طرف بنی اسرائیل) عرضه داشت: پروردگارا! جمال با کمال و ذات بی‏نهایتت را به من بنمای تا تو را ببینم. خداوند فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، ولی به این کوه بنگر اگر [پس از جلوه من‏] بر جای خود ثابت و برقرار ماند، تو هم به زودی مرا خواهی دید. چون پروردگارش بر کوه جلوه کرد، آن را متلاشی نمود و موسی بی‏هوش شد، پس هنگامی که به هوش آمد گفت: تو منزّهی [از اینکه مشاهده شوی،] از این درخواست خود(اگرچه از طرف دیگران بود ولی برای اینکه آنها هم بفهمند و مانند من عمل کنند) توبه می کنم، و من [در میان مردم این روزگار] نخستین باور کننده [این حقیقت که هرگز دیده نمی‏شوی‏] هستم.»

حالا مولوی می گوید آنکه از یک تیر تجلی او کوه شکاف می خورد و متلاشی می شود، پیش این همه تجلیات او که مسلسل وار مرا تیرباران میکنند و نمی توانم از دیدن او و تجلیات او چشم ببندم چه کار کنم؟ می توانم وقتی کوه متلاشی می شود من سپر بگیرم؟ یعنی مقاومت کنم و نبینم؟ وای بر من اگر سپر برم.

«گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود                 تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم»

مولوی می گوید با همه این توضیحات به  آفتاب (یعنی به خدا به مصداق الله نور السماوات و الارض) گفتم (یعنی میگویم) مگر می شود تو تاب یعنی تابش و تابیدن نداشته باشی و ما هم تابش تو و نورانیت روز را نبینیم؟ از آن طرف وقتی صفات تو عین ذات توست مگر می توانی وقتی رحمان و رحیمی بر بندگانت رحمت نکنی وقتی خالقی خلق نکنی و وقتی عین نور و روشنایی هستی نور افشانی نکنی و بر عالم نتابی و تجلیات خود را و تابش خود را در خودت نگاه داری؟ اینکه از نظر فلسفی غیر ممکن است.اگر نتابی تب می کنی یعنی تاب نمی آوری. او هم گفت بله تو راست میگویی ولی "اگر" این کار را بکنم که نمی کنم. یعنی محال است. و این اگر یعنی تعلیق به محال. مثل اینکه می گویند اگر دستم رسد بر چرخ گردون. که معلوم است نمی رسد. پس این داستان ادامه دارد و تابش رحمت من همواره جریان خواهد داشد. بعد دوباره مولوی می گوید حالا که اینطور است.

«آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد          و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم»

وقتی من خدایی دارم که با او اینچنین صفا می کنم و از جویِ حُسن و کمال او (و له اسماء الحسنی) همواره سیراب می شوم و جگرم خنک می شود.  ولی با این وجود حتی دست خیالم نیز به دامان او نمی رسد:

«در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام        وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم»

در آرزوی رسیدن به او هچو خیال، محو و نابود شده ام. ولی او بداند که چون دستم و حتی شعاع خیالم به جایی نمی رسد او را به ماه و خورشید و امثال آن(در نورانیت و نور بخشی) توصیف می کنم و مثال می زنم و الا مسلماً او برتر از اوهام و توصیفات ماست. مثل خیالبافان  و شعرایی که روی معشوق خود را از زیبایی و نورانیت به ماه تشبیه می کنند.

بعد در پاسخ آن تهدید قرآنی که فرمود ای پیامبر وقتی در مقابل عرضه ایمان و شراب الهی بعضی سرکشی میکننند به آنها بگو اگر مرتد شوید قوم دیگری را می آورم که من آنها را دوست دارم و آنها هم مرا دوست دارند، مولوی می گوید:

«این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من     گفت بخور، گر نخوری، پیشِ کسِ دگر برم»

ارادتمند نادر خمسه ای

محمد رضا در ‫۱ ماه قبل، دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۸ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۳۳:

هوای بخت  بی بال و پرم کرد

استاد شجریان اینطور خواندند ، به نظرم درست اینه

۱
۶۴
۶۵
۶۶
۶۷
۶۸
۵۲۶۵