گنجور

 
مولانا

این بداند کانک اهل خاطرست

غایب آفاق او را حاضرست

پیش مریم حاضر آید در نظر

مادر یحیی که دورست از بصر

دیده‌ها بسته ببیند دوست را

چون مشبک کرده باشد پوست را

ور ندیدش نه از برون نه از اندرون

از حکایت گیر معنی ای زبون

نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود

همچو شین بر نقش آن چفسیده بود

تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان

چون سخن نوشد ز دمنه بی بیان

ور بدانستند لحن همدگر

فهم آن چون مرد بی نطقی بشر

در میان شیر و گاو آن دمنه چون

شد رسول و خواند بر هر دو فسون

چون وزیر شیر شد گاو نبیل

چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل

این کلیله و دمنه جمله افتراست

ورنه کی با زاغ لک‌لک را مریست

ای برادر قصه چون پیمانه‌ایست

معنی اندر وی مثال دانه‌ایست

دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل

ننگرد پیمانه را گر گشت نقل

ماجرای بلبل و گل گوش دار

گرچه گفتی نیست آنجا آشکار