برگ بی برگی در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۱ در پاسخ به یوسف شیردلپور دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹:
درود بر شما
دکتر صحافیان در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹:
سعادت یاری نمیدهد و نشانهای از دهان شیرینش نمیآورد و پادشاهی اقبال خبری از این راز نهان( ایهام: کوچکی دهان)نمیدهد.
۲- برای یک بوسه شکرینش جان میدهم، جانم را میگیرد ولی از بوسه خبری نیست( خانلری: اینم نمیستاند)
۳- در سوز این جدایی مردم، ولی به درون پرده راه نیست. یا راهی هست و پردهدار نشانم نمیدهد.( خانلری: مردم ز اشتیاق)
۴- نسیم صبا موهای خوشبویش را میکشد، اما زمانه بیمقدار را ببین که حتی به اندازه باد( که هیچ است)مجال دریافت زیباییاش را نمیدهد.
۵-پیوسته چون پرگار در اطرافش میچرخم ولی چرخ زمانه، میان راهم نمیدهد تا چون نقطه نزدیک کانونش باشم.(خانلری: چو پرگار میروم)
۶- شیرینی دبدارش با شکیبایی حاصل میشود ولی زمانه بیوفا این پیمان را هم میشکند و فرصت دیدار نمیدهد.
۷- اکنون ناامید از هر راهی، گفتم به خواب روم و چهره زیبایش را ببینم ولی حافظ با این آه و ناله عاشقانهاش امانم را بریده است.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
ققنوس در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۰۸ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲:
ببخشید کدام معشوق قبل از این جهان ؟
دقیقا کدام چهان قبل؟ ممنون می شم توضیح بدهید و روشنگری بفرمایید .
واین که کدام معشوق الست ؟
اگر منظور خدا هست ،خدا مگر لب لعل و چشم و رخ ماه گون دارد؟!!
برمک در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۱۷ دربارهٔ سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح تمغاج خان مسعود بن حسن:
این سروده را بنگرید خدای را چه کرده سوزنی با این سرود
روز گذشته را و شب نارسیده را
بر هم زنی بپویه اسبان بادپای
سیّد محس سعیدزاده در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳:
این همه شهدوشِکر کزسخنم میریزد
اجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند
حافظ،شیرینی شعر اش را مدیون (یا محصول)صبری جانکاه میداند که درزندگی ازخودش بروز داده وتلخی ها چشیده وکشیده است.این شاخ های نبات که دایم شهد وشکر میریزند،مزد آن صبر تلخی است که داشته ام.این بیت حافظ ضرب المثل مشهور«گر صبر کنی زغوره حلوا سازم» را روایت کرده است.
احمدرضا نظری چروده در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۴۴ در پاسخ به نگین دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴:
دلیلی که می توان بر داشتن دهان معشوق ارائه داد،این است که گاهی سخن می گوید وگرنه می گفتم که دهان ندارد.واگر کمربند نمی بست می گفتم که کمر ندارد.
میانی یافتم کزساق تا روی
دوعالم را گره بسته به یک موی
حافظ گوید
بعدازاینم نبود شائبه درجوهرفرد
که دهان تو دراین نکته خوش استدلالیست
یعنی دروجودکوچکترین ذره عالم هرگز شک ندارم، چون دهان تو برای آن استدلال خوبی است.
دهان تنگ وکوچک وکمرباریک نشانه زیبایی بوده ودرشعرفارسی جزومحاسن وویژگیهای خوب زنان محسوب می شده است.
امیر لطف زمان در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۰:۲۳ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۱:
موضوع زیبا و متفاوت مولانا در این شعر این است که شعر او، تراوشی از حسِ تجربه های لحظه ای اوست؛ و اگر کسی در آینده آن را میخواند در واقع شعر مولانا را نمیخواند، بلکه خیال و تصور خود خواننده است و هیچ گاه کسی نمی تواند حس و حال واقعی خود مولانا -و هر شاعر دیگری- را تجربه کند.
nabavar در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ در پاسخ به رسول لطف الهی دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان:
درود آقا رسول:
چه خوش است که لفظ و معنا توأم باشد که پروین ازین عهده خوش برآمده.
پایدار باشید بر دوام
مهدی مختارزاده در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
شاید بیش از ده سال گذشته از آن دم که به ژرفای نینامه مولانا فرو رفتم و در بحر معانیاش غوطه خوردم. زمانی که خواندم
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
و فکر می کردم که من از اصل خود دور نگشتهام و همچنان به سرچشمهی خویش نزدیکم.
لیکن سالیان گذشت و گرداب حوادث مرا با خود برد و در جریان پرطلاتم زندگی من
به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم.
و گاه از بیهمدمی به شکایت برخاستم که
هر که او از همزبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا.
و آنگاه که سینهام لبریز از ناگفتهها میگشت، در دل ناله می کردم که
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
اما حقیقت تلخ آن بود که با گذر ایام، از اصل خود دور شده بودم. چنانکه گاهی حتی رغبتی به بازگشت بدان نداشتم. از یاد برده بودم که خامم و ناپخته، و چه سود که:
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام.
اینک، چند روز کوتاهی است که کسی، که بدون انکه خود بخواهد، چنان اثری بر جانم نهاده است که مرا به خود آورده و یادآور شده. که دوباره به جستجوی اصل خود باشم و باز به آن بازگشتم که:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش.
اما این بار نه با آرامش، که با دلهرهی دوری و سودای جستن اصل خود.
اکنون، سینهام شرحه شرحه از درد فراق است و
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق.
و حسرت میخورم بر گل و گلستانی که دیگر بار شاید نخواهم دید، و بر بلبلی که دیگر نخواهد سرود
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سرگذشت.
و شاید هنوز نیز خامم، که:
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس.
Ali Sarhaddi در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۰:۵۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵:
سلام
اگر مثل زمانی که بحث قدیم یا حادث بودن قرآن که تعداد زیادی از دو طرف رو به دار کشید قرار شود کشتی نشستگان و شکستگان رو به قیمت جان پاسخ دهنده قرار دهند و بنده هم مجبور به نشستن یا شکستن بشوم
بدون ذره ای تردید پیش "رضا" مینشینم
با تشکر از سایت گرانقدر گنجور و اساتید گرامی
و استاد رضا
مشتاق دیدن و دستبوسی حضرتعالی هستم
محمد علی کبیری در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۱۸ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳۳:
حضرت حافظ می فرماید:
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک
چو درد در تو نیبند کرا دوا بکند
رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۰۳ در پاسخ به جویا همتی اصل دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۶:
جویای گرامی سلام
بسیار عالی بود واقعا لذت بردم متشکرم شاد باشی عزیز
همایون در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۳۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۹:
غزل مانیفست مستی، آشکاره و بازنمود شوریدگی و بیانیه مستی است. یا همه مست باشند یا همه خواب
یا همه در خانه یا همه در میدان
کاری که شمس پهلوان میکند از نگاه جلالدین این است که مستی را به اوج میرساند با ساغر های شاهانه، شاه خوب آنست که همه را به شاهی میرساند
جهانپهلوان کسی است که همه را با خود پهلوان میکند
هستی مردم و مردمان اینگونه است
در خانه یکی شادی است و در خانه یکی ماتم
ولی در شهر یا همه در شادیاند یا همه در سوگ
ما همه یک سینه سخن داریم جای همه ما در خانه خمار است
هستی نیز مانند شهر است خانه خرابات است خورشید به همه جا میتابد
بسیاری از ما یک هستی کوچکی برای خودمان درست میکنیم گویی در کنج خانه هستی داریم آنجا شراب خانگی به ما میرسد در حالیکه در شهر جلالدین هستی دیگری پیدا میکنیم که آنجا ساغرشاهانه به دست ها می دهند و دست ها بروی دستها برای دریافت آن دراز میشود کافی است بتوانیم از خانه بیرون بیاییم که دیگر به آن باز نخواهیم گشت
شمس تبریز چنین شهری به پا کرده است با کمک جلال عزیز
مردمان چنین شهری را نمیتوان تنها گذاشت هرچند از مردمان خانگی دوری آسان است
سید حسین اخوان بهابادی در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷:
غلام آن بانوی پخت و پز سوزم
که جز مادری علم همسری داند
مهرداد در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۳۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷:
پر طاووس بر اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو میدانم بیش
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش
بعدها داستایفسکی در رمان ابله گفت: «زیبایی جهان را نجات خواهد داد».
صبور ادیب زاده در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۳۰ دربارهٔ سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۱۷ - غزل:
سه بیت نخست مربوط به شعر دیگری است و آوردن آن در ابتدای این مثنوی اشتباه است لطفاً این سه بیت را که مربوط به یک غزل دیگر است از ابتدای این مثنوی حذف کنید
محمد خراسانی در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۱۱ در پاسخ به سید دانیال حسینی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۴:
بله
بابک چندم در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۰۷ دربارهٔ رودکی » مثنویها » ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج » پاره ۲:
@ برمک
این از کدام متن (کتاب یا کتیبه) پهلویست؟
پیشاپیش سپاس
برگ بی برگی در ۱ ماه قبل، جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۵۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۴:
ز کوی یار می آید نسیمِ بادِ نوروزی
از این باد اَر مدد خواهی چراغِ دل برافروزی
کویِ یار در اینجا استعاره از آسمانِ بینهایتِ خداوندی ست، بادِ نوروزی علاوه بر معنایِ معمولِ خود که بهار را در ذهن تداعی میکند در اینجا همان نفخهٔ ایزدی ست، پس حافظ میفرماید از آسمانِ یکتایی نه فقط فصلِ بهار، که پیوسته و بدونِ وقفه نسیمی از این باد و نفخهٔ الهی بسویِ انسان می آید که اگر از این باد استمداد جویی چراغِ دلِ خویش را بر خواهی افروز یا روشن می کنی، چراغِ دل همان خال یا نقطهٔ مرکزیِ انسان و عشق است که از الست و بدوِ حضورِ انسان در این جهان با او زاده می شود و منظورِ اصلیِ انسان برای چنین حضوری مشتعل ساختنِ این چراغ است تا بفرمودهٔ مولانا آفتابِ او طلوع کند.
چو گل گر خُرده ای داری خدا را صرفِ عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سودایِ زر اندوزی
خُرده یعنی زر و سیمی شکسته و کم ارزش، چنانچه امروزه هم می گوییم پولِ خُرد و در اینجا به معنیِ بهره ای حداقلی از دارایی های با ارزشی چون نیرویِ جوانی، سواد، هوش و استعدادِ کافی برای دریافتِ مفاهیم و مضمون هایی معنوی ست که توسطِ بزرگانی چون حافظ در جهان انتشار یافته است، پسحافظ میفرماید شما را به خدا که اگر اندک بهره ای از این خُرده دارید آنرا صرفِ عشرت کنید که نتیجهٔ باده نوشی از ابیات و آموزه های بزرگان است. قارون و داستانِ آنرا که در قرانِ کریم آمده است همگان می دانیم که سودا و فکرِاین ثروت اندوزی او را به اشتباه ها انداخت و سرانجام نیز زمین او را با همهٔ دارایی هایش بلعیده و در خود فرو برد، کنایه از اینکه این جوانی و هوش و استعداد های انسان که سرمایه ای بزرگ است روزی با انسان به زیرِ خاک خواهد رفت، پس بهتر است تا پیش از چنین اتفاقِ محتومی از این ثروتِ منحصر بفرد و تواناییِ خویش در راستایِ روشن کردنِ چراغِ دل استفاده کرده و بهره ای ببریم.
ز جامِ گُل دگر بلبل چنان مستِ مِیِ لعل است
که زد بر چرخِ فیروزه صفیرِ تختِ فیروزی
جامِ گُل استعاره از استعداد و ظرفیتِ پذیرشِ انسان برای شراب است، چرخِ فیروزه کنایه از این جهان می باشد و تختِ فیروزی همان تختِ پیروزی و سلطانیِ انسان است بر روی زمین، و حافظ این ظرفیت و قابیلتِ باده نوشیِ انسان را به جامی تشبیه می کند که هر گُل یا انسانی که از نسیمِ نفخهٔ نوروزی بهرمند و شکوفا شده است از آن برخوردار و مستعدِ دریافتِ شرابِ عشق میگردد، پس دیگر بلبلی چون حافظ آنچنان از مِیِ لعلِ معشوقِ الست برخوردار و مست شد که با صفیر و فریادِ خود بر چرخِ فیروزه و سراسرِ جهان با چنین غزلهایی همهٔ انسانها را به این تختِ پیروزی بشارت و آگاهی داد که همه گلها از جام و ظرفیتِ نوشیدنِ چنین شرابی برخوردار بوده و می توانند چراغِ دلِ خود را بر افروزند و آنگاه پیروزمندانه بر تختِ سلطنت تکیه زنند. عارفان کسانی که توفیقِ برافروختنِ چراغِ دل را بیابند و آفتابِ آسمانِ درونشان برآید را شاهِ حقیقی می دانند که دیگر شاهان باید در مقابلِ آنان سرِ تعظیم فرود آورند.
به صحرا رو که از دامن غبارِ غم برافشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
صحرا کنایه از تفرجگاه و در اینجا استعاره از جهانِ رنگارنگ و جذاب است، بر افشاندن یعنی پراکندن در هوا که نقطهٔ مقابلِ فشاندن است، پس حافظ می فرماید اگر با گمان و توهمِ گُل چیدن می خواهی که دامن دامن خار و غم و درد از این صحرا یا چرخِ فیروزه ای برچیده و آنها را به جهان برافشانی به صحرا رو و جذبِ سرگرمی و بازیچه هایِ فریبندهٔ آن باش، اما اگر قصدِ برافروختنِ چراغِ دلت را داری به گلزاری بیا که بلبل هایی چون فردوسی و عطار و مولانا و سعدی و حافظ را در این گلزار ببینی و شعر و غزل هایی را که گفته اند از آنان بیاموزی، اختیار با توست.
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
چون کویِ دوست هست به صحرا چه حاجت است؟
چو امکانِ خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجالِ عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
پیروِ ابیات پیشین میفرماید در فیروزه ایوانِ این جهان امکانِ خلود و جاودانگیِ جامِ وجودیِ گُل برای هیچ انسانی وجود ندارد، پسپیش از اینکه چنین ظرفیت و گنجِ قارونی در زمین فرو رود مجالِ عیش را فرصت و غنیمت بدان به پیروزیِ ذکر شده و به روزی، یعنی هر روزِ چنین انسانی باید که بهتر از دیروزش باشد در آموختنِ غزل از بلبلانی چون حافظ تا سرانجام او نیز بر تختِ فیروزی تکیه زده و تاجِ پادشاهیِ خود را بار دیگر بر سر گذارد.
طریقِ کام بخشی چیست؟ ترکِ کامِ خود کردن
کلاهِ سروری آن است کز این تَرک بردوزی
پسحافظ به طریق و شیوهٔ کام بخشی و رسیدن به تختِ فیروزیِ و چگونگیِ برافروختنِ چراغِ دل پرداخته و اولین قدم را ترکِ کامِ هر سالکِ عاشقی می داند، یعنی پرهیز از هر چیزی که خویشتنِ انسان بر مبنایِ ذهن آنرا به گمانِ کامیابی طلب می کند، این مطلب به معنیِ امساک و دوری از مواهب و لذایذ و جاذبه های این جهانی نیست، بلکه طلبِ کامیابی از آنهاست که حتی موجبِ عدمِ کامیابیِ حقیقی از چیزهایی مانندِ ثروت و علم و مقام و حتی همسر و فرزندان یا هر چیزِ دیگرِ این جهانی می گردد، پسحافظ توصیه می کند که سالکِ عاشق تَرک و بخشهای کلاهِ سروریِ خود را از این تَرک بدوزد، یعنی شروعِ مراحلِ سلوکِ معنوی در عینِ بهرمندی از مواهبِ مادیِ این جهان پرهیز از تمنایِ سعادتمندی از هر چیزِ بیرونی و مادی می باشد.
سخن در پرده می گویم چو گُل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حُکمِ میرِ نوروزی
حافظ می فرماید نقشِ انسان که با جامِ ارزشمندِ وجود پای در این جهان گذاشته این است که همچون گُل از غنچه بیرون آمده و با مدد از نسیمِ صبحگاهی و بادِ نوروزی شکوفا شود و بر تختِ فیروزی بنشیند، در مصراع دوم "میرِ نوروزی" که دوستان به تفصیل شرح داده اند در اینجا بازی و نقشی ست که زندگی یا خداوند در این جهان برای هر انسانی در نظر گرفته است و چند روزی بیشتر اعتبار ندارد، این پنج روزه کنایه از مدتِ کوتاهِ دورهٔ جوانی ست که همهٔ زمین و زمان فرمانبردارِ حکمِ او هستند، از رفتنِ به گلزار و آموختنِ غزل و اشعارِ بزرگانی چون سعدی و حافظ، و در هر کارِ دشوارِ دیگری و حتی پیشرفت و شکوفایی در علوم و فنون و هنر کائنات و فلک با او همکاری می کنند، اما حافظ میفرماید این فرمانبرداریِ فلک چندان نمیپاید و پس از چند صباحی و عبور از دورانِ جوانی روزگار آن رویِ دیگرش را به انسان نشان می دهد، حافظ در بیتِ بعد بیشتر پردهٔ این راز را کنار زده و ما را از آن آگاه می کند؛
ندانم نوحهٔ قُمری به طرفِ جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی؟
قُمری در اینجا همان فاخته ای ست که در کنارِ جویباران نشسته، گذرِ عُمر را میبیند و افسوسِ جوانی و عُمرِ برباد رفته را خورده، جام ارزشمندِ وجودش را شکسته می بیند، پس با نوایِ نوحهٔ غم انگیزِ کو کویِ خود، گویی غمی شبانه روزی و مستمر بر او چیره شده و افسوسِ عدمِ بهرمندی از دورهٔ کوتاهِ حکمرانیِ خود را می خورد، بلبلی چون حافظ که از چند روزه حکمِ میرِ نوروزی و جوانیِ خود و فرمانبرداریِ کُلِ هستی کمالِ بهرمندی را داشته و اکنون بر تختِ فیروزی نشسته است و تاجِ پادشاهی بر سر نهاده با چنین نوایِ حُزن انگیزی بیگانه است و نمی داند غمِ قُمری از چیست، اما بلبلی همچون حافظ هم غمی شبانهروزی دارد، غمی کاملن متفاوت واز جنسی دیگر و آن غمِ عشق است، پس از ما که همچون قُمری نوحه سر داده ایم و افسوسِ جوانی و سود نبردن از حکمِ میرِ نوروزیِ خود را می خوریم میپرسد مگر آن قمری هم مانندِ حافظ غمِ عشق دارد و در جستجویِ معشوق است که چنین حُزن انگیز کو کو می کند؟ درواقع به ما هشدار می دهد تا به روزگارِ تلخِ قُمری مبتلا نشویم.
مِی ای دارم چو جان صافی، و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بختِ بد روزی
اما حافظ که نوحه، غم و افسوس قُمری را می بیند او را به آرامش دعوت کرده و می فرماید هیچ وقت دیر نیست و با اینکه دورهٔ جوانی و فرصتِ ارزشمندِ میرِ نوروزیِ خود را از دست داده ای اما بشارت باد بر تو که امکانِ بهرمندی از مِیِ حافظ را داری، مِی و شرابی چون جان صاف و بی آلایش که صوفی از آن بی خبر است و آنرا شرابِ انگوری پنداشته، عیبش کرده و اُم الخبایسش می خواند، پس اگر انسانِ عاقل که صوفی و زاهد هم از آن جمله اند و همچون قُمری جوانی و پنج روزه حکمرانیِ میرِ نوروزیِ خود را به بطالت یا کارهای ذهنی گذرانیده و اکنون در میانسالی شرابِ صافیِ همچون جانِ حافظ و دیگر بزرگان را نیز از دست بدهد در حالیکه مدعیِ عقل است باید به حالش گریست که روزی و قسمتش بختِ بد خواهد بود و بد سرنوشتی در انتظارِ اوست، پس خدایا هیچ عاقلی را مباد چنین روزی و سرنوشتِ تلخی که خود با از دست دادنِ فرصتِ جامِ طلایی و پنج روزه حکمِ امیریِ دورانِ جوانی و اکنون با دستِ رد زدن به شرابِ حافظ برای خود رقم می زند.
جدا شد یارِ شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکمِ آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
پس از این همهٔ فرصت سوزی هاست که حافظ چنین انسانی که روزیش بدیِ بخت شده را شمع خطاب کرده و می فرماید یارِ شیرینت که همان جانِ اصلی، خورشید و امتدادِ جانان است از تو جدا شد و از این پس باید تنها نشینی، شمع کنایه از عقلِ جزویِ انسان است که مانعی برای بهرمندی از پنج روزه حُکمِ میرِ نوروزی و سپسس عدمِ دریافتِ شرابِ حافظ و دیگر بزرگان بوده است، در مصراع دوم ادامه می دهد این سرانجامِ بد حکمِ آسمان یا فلک است و گریزی از آن نیست، پس اگر بنایِ تغییر و ساختنِ دوباره را داشته باشی و یا نه، اگر بخواهی تا به همین ترتیب بسوزی و تتمهٔ عمر را نیز خاکستر کنی باز هم اختیار با توست.
به عُجبِ علم نتوان شد ز اسبابِ طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی تر می رسد روزی
با ابیاتِ ذکر شده دو پرسشِ اساسی در ذهنِ هر خواننده ای شکل می گیرد، ابتدا اینکه چرا انسان خود را از بهترین ایامِ جوانی که حاکم و میرِ نوروزی ست و همچنین در میانسالی از شرابِ حافظ و دیگر عارفان محروم می کند و پرسشِ دیگر اینکه آیا پس از این درهایِ رحمتِ خداوند بر روی چنین انسانی بسته خواهد شد؟ حافظ میفرماید عُجب و نازیدنِ انسان به عِلمِ خود یکی از موانعی ست که انسان چنین فرصت های گران بهایی را از کف می دهد، علم و دانستنِ انسان غروری ست که خود را نیازمندِ حافظ و مولانا و دیگر عارفان نمی بیند چرا که خود عالِم است به هر چیزی و از جمله بر خیر و شرِ خود، اما رحمتِ خداوند بینهایت است و علیرغمِ نازیدنِ انسان به علمِ خود، خداوند لطفش را تا وقتی که انسان در این جهان است از وی دریغ نمی دارد. در مصراع دوم هَنی یعنی سهل الوصول تر ، پسحافظ ساقی را فرا می خواند تا همچنان شرابش را بر همهٔ انسانها و از جمله جاهلان و نادانانی که خود را عالِم و بی نیاز از شرابِ عشق می دانند جاری کند، زیرا که حتی روزیِ جاهلان و منکرانِ عشق راحت تر میرسد و ضرورتی برای تحملِ دشواری و مرارت نیست، ممکن است بیت یا غزلی به یکباره چنان بر او مؤثر واقع شود که راهِ صد ساله را یک شبِه طی کند،. نمونهٔ های بسیاری از این دست توسطِ پیشینیان و از جمله در آثارِ جنابِ عطارِ نیشابوری نقل شده است، چنانچه بنا بر داستانی از درویش و عطار در بارهٔ شخصِ عطار که عمری را صرفِ پرداختن به کسب و پیشه اش کرده بود نیز صادق است. مولانا نیز در میانسالی با اولین ملاقاتی که با شمس تبریزی داشت متحول شد.
مِی اندر مجلسِ آصف به نوروزِ جلالی نوش
که بخشد جرعهٔ جامت جهان را سازِ نو روزی
نو روزِ جلالی در مقابلِ نوروزِ جمالی آمده است که در زیبایی های نوروز و بهار متجلی می شود و آن نوروز کنایه از نو شدنِ هر لحظهی جهان می باشد، چنانچ مولانا می فرماید؛
هر زمان نو می شود دنیا و ما☆بی خبر زین نو شدن اندر بقا
عمر همچون جویِ نو نو می رسد☆مستمری می نماید در جسد
آصف وزیرِ دانشمندِ سلیمان است که در برخی موارد و از جمله در اینجا استعاره از شخصِ سلیمان و خداوند است، بدین ترتیب حافظ می فرماید در مجلسِ معشوقِ ازل مِی بنوش به امیدِ اینکه نو روزِ جلالی و لحظهی نو و زنده شدنت به خداوند فرا رسد و آنگونه که در نوروزِ جمالی و بهار گلها شکفته می شوند گُلِ وجودِ تو نیز بشکفد، ودر مصراع دوم ادامه می دهد تا پس از این شکوفاییِ تو و پر شدنِ جامِ وجودت از شرابِ عشق همچون حافظ و دیگر بزرگان روزی فرا رسد که جرعه ای از این جامت ساز و برگی نو به جهان بخشد.
نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدحِ آصفی خواهد جهان عیدی و نو روزی
پس حافظ با رندی و زیرکی به ظاهر مدحِ تورانشاه وزیرِ شاه شجاع را بجای آورده و می فرماید در این غزل حافظ فقط مدح و دعای خواجه تورانشاه را نمی گوید بلکه منظور و ممدوحِ اصلی سلیمان است که در اینجا استعاره از آن یگانه سلطانِ جهان می باشد، اما در مصراع دوم به بیانِ منظورِ اصلیِ خود از سرایشِ چنین غزلِ زیبا و حکیمانه ای پرداخته و می فرماید درواقع حافظ در این غزل با مدحِ آصفی و سلیمانیِ( خداوندیِ) خود می خواهد تا جهان از عید و روزِ نوی برخوردار شود و از این تکرارِ ملالت بار رها شود. آصف در مدح به هر وزیرِ با کفایتی اطلاق می شده است اما در اینجا استعاره از سلیمانِ پادشاهِ جهان یا خداوند است.
جنابش پارسایانراست محرابِ دل و دیده
جبینش صبح خیزانراست روزِ فتح و فیروزی
"جناب" یعنی آستان که در اینجا مراد آستانِ بینهایتِ جانان است، پس حافظ محرابِ دل یا تمرکزِ پارسایان و عاشقانی را که ترکِ کامِ خود می نمایند و همچنین دیده و بینشِ آنان را نیز در همهٔ اوقات بسوی آستانِ حضرتش می داند که در اینصورت توفیقِ برافروختنِ چراغِ دلِ خویش و مجالِ عیش و عشرت مییابند، که اگر صبح خیز باشند یعنی در اوانِ نوجوانی و جوانی بپا خیزند جبین و پیشانیِ بلندش را فتح و ظفرمندی خواهند یافت.(احتمالن بدلیل اینکه هنوز به صحرا نرفته و دامانشان تهی ست از غم و درد و خار و همچنین فرصتِ بیشتری در اختیار دارند تا با کارِ روزافزون به بینهایتش زنده و جاودانه شوند). جبین یا پیشانیِ بلند امروزه هم از نشانههای بخت و طالعِ بلند بشمار می آید.
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۱ ماه قبل، شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۳۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزهگر » بخش ۴: