گنجور

 
ایرج میرزا

دیدم و گفتم نادیده‌اش انگار کنم

دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم

غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن

من از این یاوه سُرایی‌ها بسیار کنم

با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا

که بنتوانم ازو ترک سر و کار کنم

تا مگر روزی از خانه به بازار آید

صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم

بینم از دور و مرا رعشه بر اندام افتد

تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم

اندر آن حال گر انگشت مرا قطع کنند

خبرم نیست که آخی ز دلِ زار کنم

ور سگ هار به من حمله کند در آن حال

قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم

ور ذنوبم همه بخشند به یک استعفار

نیست قدرت به زبانم کِاستعفار کنم

کشفِ اسرارِ مرا خواهد اگر غمّازی

بی‌گمان پیشش کشفِ همه اسرار کنم

الغرض سخت گرفتارم و می‌نتوانم

تاش بر خویش کم و بیش گفتار کنم

نبود شاعر و شاعر طلب و شعرشناس

که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم

نه منجم که نهم شرم و حیا را به کنار

پیش خورشید رخش صحبت اقمار کنم

کیمیا گر نبود کز پی مشغولی او

صحبت از شمس و قمر ، ثابت و سیّار کنم

مشدی و قلدر و غدّارْست این تازه حریف

من چه با مشدی و با قلدر و غدّار کنم

اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش

سیر و نظّاره بر آن قامت و رفتار کنم

گویم آهسته که قربان تو گردد جانم

تا بگوید که چه می گفتی، انکار کنم

چه کنم چاره جز انکار در آن موقع نیست

به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم

گر برآشوبد و کوبد لگدی بر شکمم

چه کنم درد دل خود به که اظهار کنم؟

ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود

خویش را در سر کو سخرهٔ نُظّار کنم

ور برد دست به شِشلول و به من حمله کند

زهره در بازم و زَهراب به شلوار کنم

شرح این واقعه را گر به جراید ببرند

شُهره خود را به سَفَه در همه اقطار کنم

گر رئیس الوزرا بشنود این قصّۀ من

بعد با او به چه رو باید دیدار کنم؟

ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند

این تعنّت به چسان بر خود هموار کنم

مر مرا منصب و ادرارْست از دولت و من

بایدم قطع ید از منصب و ادرار کنم

من از ابناء ملوکم، نتوانم که سلوک

با پسر مشدیِ ولگردِ ولنگار کنم

حضرت والا گویند و نویسند مرا

حفظِ این مرتبه را باید بسیار کنم

مر مرا اهل هنر ز اهلِ ادب می‌دانند

خویش را در نظرِ اهل ادب خوار کنم؟

نسب از دودهٔ قاجار برم، می‌باید

فکر خوشرویی از دودهٔ قاجار کنم

پسر شاه سزاوارِ من و عشق منست

نه سزاوار بود تَرکِ سزاوار کنم

خانۀ او را تا خانۀ من راه بسیست

فکر همسایۀ دیوار به دیوار کنم

من که اهل قلم و دفتر و نردم، ز چه روی

آشتی با پسری مشدی و بی عار کنم؟

او همه رامش در خانۀ خَمّار کند

من چسان رامش در خانۀ خَمّار کنم

روی سکّوی فلان کافه خورم با او چای

در دکانِ چلویی با او ناهار کنم

لاس با زن‌ها در کوچه و بازار زنم

نَقل خود نُقلِ سر کوچه و بازار کنم

دمِ هر معرکه‌ای رحلِ اقامت فکنم

سیرِ قوچ و کَرَک و خرس و بز و مار کنم

چپق و کیسه نهم جیب و چپق‌کش گردم

ترک این عادت دیرینه به سیگار کنم

گرچه در پنج زبان افصحِ ناسم دانند

به علی من کَرِتَم شیوۀ گفتار کنم

نشده پشت لبش سبز، بدان جفتِ سبیل

گویم و در قَسَم کذبِ خود اصرار کنم

آبرو را بگذارم سرِ این پارۀ دل

بهر لختی جِگرک سفره قلمکار کنم

عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد

من سر و سامان چون در سر این کار کنم؟

با چنین مشدی آمیزشِ من عار منست

من همه دعویِ أَلنّار وَ لَاالعار کنم

عاشق بچّهٔ مردم شدن اصلا چه ضرور؟

من چرا بی سببی خود را آزار کنم

چشمِ او باشد اگر نرگسِ شهلا گو باش

من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم؟

او اگر دارد موی سیه و روی سفید

من چرا روز خود از غصه شبِ تار کنم

این همه روده درازی شد و شاه اندازی

بایَدَم فکرِ پسر مشدیِ طَرّار کنم

عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست

پنجه با شیر قوی پنجه و خونخوار کنم

کار دشوار بود، لیک مرا می‌باید

حیلتی از پی آسانیِ دشوار کنم

گر گشاید گره از کار به جادوی و به سِحر

سالها خدمتِ جادوگر و سَحار کنم

او نه یاریست کز او صرفنظر بتوان کرد

من نه آن مار که بیم از سخط غار کنم

خواهم ار کار بگردد به مراد دل من

به مراد دل او باید رفتار کنم

مشدی من خر کِی دارد رهوار و مراست

که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم

از برای خَرم از مخمل و قالیِ فی الفور

تُشَک و پالان آماده و طیّار کنم

از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز

به گُل و گردن او مهرهٔ بسیار کنم

دُم و یالش را از بهر قشنگی دو سه بار

به حنا گیرم و گلناریِ گلنار کنم

عصر‌ها باید تغییر دهم شکل و لباس

خویش را همزی با آن بتِ عیّار کنم

کُله پوست نهم کَلّهٔ سر مشدی‌وار

از قَصَب، شال و ز ابریشم، دستار کنم

مَلِکی پوشم از آن ملکی‌های صحیح

پیشِ مشدی‌ها خود را پر و پادار کنم

گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست

بند و منگوله ز ابریشم زر تار کنم

یک عبای نو بوشهری اعلا بر دوش

آستر تافته یا مخملِ گلدار کنم

کیسه را پر کنم از اشرافی و اَمپِریال

جای زر خاک به دامان طلبکار کنم

چو رود یار همه عصر سویِ قصر مَلِک

من هم البته همه عصر همین کار کنم

روم آنجا ولی از راه نه، از بیراهه

کار را باید پوشیده ز انظار کنم

چون رسیدم خر خود پیش خر او بندم

خود به تقریبی جا در بر آن یار کنم

روز اول طرف او نکنم هیچ نگاه

من همه کار به اسلوب و به هنجار کنم

پای روی پا انداخته با صوتِ جَلی

قهوه‌چی را به بر خویشتن احضار کنم

شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم

گرچه بی میل بُوَم خواهش هر چار کنم

یک دو روزی نکنم هیچ تعارف با او

ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم

وقت برخاستن از جیب کشم کیسه برون

هر چه اندر ته کیسه‌ست نگونسار کنم

اشرفی ها را بر دیدۀ او بشمارم

بعد یک مبلغ بر قهوه‌چی ایثار کنم

من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی

جای صرف دو دِرَم بذل دو دینار کنم

خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر

یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم

تا پسر مشدی ما بر سر گفتار آید

طرح یک مکری چون مردم مکار کنم

روزی افسار الاغم را بندم به درخت

گرهش سست‌تر از عهد سپهدار کنم

خر من برکشد افسار و جَهَد بر خر او

محشر خر که شنیدی تو پدیدار کنم

دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم

کار میر آخور و اقدام جلودار کنم

خر خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز

به خر او چو رسم نازش و تیمار کنم

عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم

صاحب آن خر دیگر را اِخبار کنم

به همین شیوه میان خود و آن خوب پسر

پایۀ صحبت و الفت را سُتوار کنم

گر بپرسد ز من آن شوخ که این خر خرِ تست

پیشکش گویم و در بردنش اصرار کنم

بعد از آن چای چو آرند نهم خدمتِ او

عرضِ خدمت را شایسته و سرشار کنم

پشت چایی چپقی چند به نافش بندم

هم در آن لحظه منش واقف اسرار کنم

کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه

خانه را از رخ او غیرتِ فرخار کنم

از قضا گر خر او لنگ شد و بارش ماند

خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم

 
sunny dark_mode