سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:
بـامـدادان کـــه ز خلـوتـگـه کـاخ ابــداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع
ابداع : کاینات وهستی - شمعِ خاور: خورشید
صبحگاهان که ازخلوت سرایِ قصرِ هستی آفتابِ عالمتاب برهمه سو پرتو می
افکند وروزی نو آغازمی شود.....معنایِ این بیت بابیتِ بعدی کامل می گردد.
برکشد آیـنـه از جیب افق چرخ و در آن
بـنـمـایـد رخ گـیـتـی بـه هــزاران انـواع
جیب افق : گریبانِ کائنات
تصویری که ازبیتِ بالاواین بیت حاصل می گردداین است که سحرگاهان هنگامِ طلوعِ خورشید، آینهای از گریبانِ فلک بر میکشد(بالامی آید) و دردرونِ این آینه، چهرهیِ جهان به هزاران گونه و رنگ متجلّی میشود . باتوجّه به اینکه غزل در بیانِ صفات و خصایصِ شاه شجاع وستایشِ اوسروده شده است مقصودِشاعرازترسیمِ این تصویر،آماده سازیِ ذهنِ مخاطب برایِ درکِ روشن ازروزگارِحاکمیّتِ شاه شجاع ودرنهایت آگاهی بخشی درموردِ صفات و خصایصِ اوست. درپس زمینه یِ تصویرِ"سربرآوردنِ خورشید وتجلّیِ زیباییهایِ جهان"، تصویرِعروجِ شاه شجاع برتختِ سلطنت وبهبودیِ اوضاعِ مملکت ورنگین شدنِ صفحه یِ روزگار به چشم می خورد.
شدعرصه یِ زمین چوبساطِ ارم جوان
ازپرتوِ سعادتِ شاهِ جهان ستان
در زوایـایِ طربـخـانهی جمـشـیـد فلـک
ارغنون ساز کند زهـره به آهنگ سماع
ازآنجاکه "جمشید" پادشاهی عیاّش ،خوشگذران و اهلِ طرب وشادخواری بود،"طربخانه ی جمشید" درگذرِزمان به "نماد" مبدّل شده وکنایه ازمکانیست که درآنجا همیشه شورِشادی درفوران بوده، ورقص وآوازوپایکوبی،توقّف ندارد. حافظ این واژه رارندانه انتخاب کرده،چراکه هرمخاطبی تنهاباشنیدنِ "طربخانه یِ جمشیدِفلک"و"کوک کردنِ ارغنون توسطِ ستاره یِ رقّاصه ای چون ناهید" کافیست تاحس وحالِ جشن وسرور پیداکرده ودریابدکه درکارگاهِ هستی چه خبراست.
در "فرهنگِ اصطلاحاتِ نجومی" منجّمان ستاره یِ زهره را چنگنواز و رقّاصهیِ فلک خوانند.
سپهرِبیکران؛ قلمرو ومحدوده یِ عیشِ همان خورشیدیست که درمطلعِ غزل ازاو("شاه شجاع" ودراین بیت "جمشیدِ فلک")یادشده است . عشرتکده ایِ که درگوشه گوشه هایِ آن شورِشادی وشعف مهّیاست و ستاره یِ زهره، سازِایرانیِ ارغنون رابرایِ رقصیدن کوک می کند.دردورانِ حاکمیّتِ شاه شجاع چنین اوضاعی حاکم بوده است.
سماع : آواز ، ترانه و نوعِ خاصی از رقص که توسطِ دراویش در خانقاه انجام میگیرد.
شاهافلک ازبهر تودررقص وسماع است
دست طرب ازدامن این زمزمه مگسل
چنگ در غـُلـغـُله آیـد که کجا شد مـنـکـر
جام در قهـقـهه آیـد که کجا شد مَـنــّـاع
مـُنـکـِر : انـکار کننده (کسی که" عشق و رندی" راانکارکند .
مـَنـّاع : منع کننده(کسی که مردم را ازپرداختن به "عشق ورندی"منع کند
"منکر" و "منّاع" هر دو استعاره از "امیر مبارز الدین محمد" است .
هنگام بامداد (آغاز حکومت شاه شجاع)] چنگ (ساز)خروش شادی وبانگ بر میآورد که کجاست انکار کنندهی عشق و سرمستی ؟.
ساغر نیزهمانندچنگ، به خنده لب برمیگشاید که باز دارنده ومنع کننده یِ باده گساری چه بر سرش آمد ؟! به طعنه وطنز به "امیر مبارز الدین محمد"که برخلافِ شاه شجاع فردی تندرو و سختگیر بودمی گویدچرا منکر ومنّاع ساکت مانده ونمی توانددیگرماراازعیش ونوش بازدارد.
می نوش وجهان بخش که از زلف کمندت
شدگردنِ بدخواه گرفتارِ سلاسل
وضع دوران بـنـگـر ، سـاغر عشرت برگیر
که به هر حـالـتـی این ست بهین اوضاع
حال وروزِروزگار رارندانه دریاب وبـبـیـن که چگونه اوضاعِ زمانه بهبودپیدا کرده، دورانِ تندروهاسپری شده است.ساغرِ عیش وعشرت برگیر وبه عیش ونوش بپرداز که به هر حال بهترین وضع و موقعیّت برایِ طرب وخوشگذرانی و باده گساری همین روزهاست .
عشرت کنیم وگرنه به حسرت کشندمان
روزی که رختِ جان به جهانی دگرکشیم
طـُرّهی شـاهد دنـیی همه بند ست و فریب
عـارفــان بـر سـر ایـن رشـتـه نـجوینـد نـزاع
طُرّه : مویِ جلو سر که به قصدِ دلربایی بررویِ پیشانی ریزند
شاهد : دلبرِ زیباروی
زیبایی هایِ دلفریبِ این دنیا که بسانِ دلبری فریبا، طرّه برپیشانی ریخته و دلربایی میکند، چیزی جز دام نیست ..آگاه باش تادراین دام نیافتی. این زیبایی کاذب است واسبابِ فریبندگیست ، اهلِ دانش و معرفت بر سر این دلربایی هایِ کاذب خودرابه زحمت نمی اندازندوبا کسی ستیزه و دعوا نمیکنند . دنیا همانندِخواجه ومعشوقیست که عاشقان وفریفتگانِ خودرابه اسارت می کشدونابودمی کند:
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
عمر خسرو طلب ، ار نفـع جهان میخواهی
که وجودی ست عطـا بـخش ، کـریـم نـفـّاع
اگر سـود و فایده ی فراوان میخواهی ، طولِ عمرِ خسرو( شاه شجاع) را از خدا بخواه ! وپایداریِ اوراازخدابخواه که (شاه شجاع ) جوانمردی کریم و بسیار منفعت رساننده هست .
نـفـّاع : بسیار نفع دهنده وسود
خورشیدملک پرور وسلطانِ دادگر
دارای دادگستر وکسرای کی نشان
مـظـهـر لـطـف ازل ، روشـنـی چـشـم امــل
جامع علم و عمل ، جان جهان شاه شجـاع
او مظهرِ لطفِ باریتعالاست ، رونق بخش و برآورندهیِ خواسته ها و آرزوهاست ، هم در بر دارندهیِ علم و عمل است و هم روح و روان جهان است . او عنایتی است که خداوند به مردمِ جهان کرده و او را خلیفه (جانشین) خود در جهان قرار داده است .
دراین غزل حافظ با"غلو ومبالغه یِ بسیار"شاه شجاع راکه با وی انس والفتی داشته، به رسمِ معمولِ آن روزگار موردِمدح و ستایش قرارداده است.صرفِ نظرازاینکه اوپادشاهی عادل واهلِ شعروادب بوده ، نکته یِ قابلِ تأمّل دراین غزل این است که شاعر باهنرمندیِ حافظانه ای سعی کرده فضایلِ اخلاقی وسجایایِ نیکِ انسانی رابه اومنتسب نموده وتلقین نمایدتاچنانچه شخصِ ممدوح(شاه شجاع) درمواردی نیزفاقدِ این خصایص بوده باشد،ازخوابِ غفلت بیدارشده،به خودآیدودرشرایطی قرارگیردکه دست به انتخاب بزند.حافظ رندانه اورادرانتخاب "بدی یاخوبی" کمک می نمایدتا درکسبِ این فضایل اخلاقی بکوشد ومصداقِ واقعیِ مظهرِ لطفِ الهی باشد. هچنانکه مربّیان نیز درتربیتِ کودکان چنین رفتارکنند وکودک رادرانتخابِ خویش یاری دهند.پادشاهان وکودکان ازلحاظ طَبع وخُلق وخو یکسان هستند وتنهاازطریقِ تشویق وتمجیدقابلِ تربیت هستند.حافظ همیشه پادشاهان رابه عدل وداددعوت کرده وظالم راموردِنکوهش قرارداده است:
دورِفلکی یکسره برمنهجِ عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲:
بـر سر آنـم که گر ز دست بـر آیـد
دست به کاری زنـم که غصّه سرآیـد
برسرآنـم :قصد دارم- تصمیم گرفته ام
ازدست برآید : اگرمیّسرباشد ،چنانچه امکان پذیر باشد
تصمیم گرفتهام اگرممکن گردد کاری بکنم، دست بکاری بزنم تاکه حسرت و اندوه وغمی که درحالِ حاضردچارِآنم به پایان برسد .
براساسِ شناختی که ازاین شاعرِ شیرین سخن پیداکرده ایم پرواضح است که کاری که حافظ قصد داردبه انجام رساندتاغصه واندوهش رابرطرف نماید "باده نوشیست"درجایِ دیگرمی فرماید:
چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت
تدبیرِ مابه دستِ شرابِ دوساله بود
خلوتِ دل نیست جای صحبتِ اضداد
دیـو چو بـیـرون رود فرشتـه در آیـد
در نهانگاه وخلوت سرایِ دل یاباید"حق" جای گیردیا"باطل" جای خوش کند.درحریمِ حرمِ دل جایِ کافی برای یار و اغیار وجودندارد.خلوتگاهِ دل همانندِکشوریست که همزمان دویاچندپادشاه نمی توانندحکومت کنند.دیو{نمادِ شر وبدی وباطل} هنگامی که خلوتگاهِ دل راترک کند فرشته {نمادِ خیر ونیکی وحق}امکانِ ورودپیداکرده وواردِ حریمِ دل می گردد.اینجا جای ضدین نیست.می خواهدبگویداگرکسی قصد داردحاکمیّتِ مملکتِ دلش رابه دستِ حق پادشاهِ فرشته خو و پاک نهادِ "حق" بسپاردباید دیوِبدی و بطلان و کج اندیشی را از آن بیرون راندتازمامِ اموربه دستِ حق بیافتدوگرنه این امرمیسر نخواهدشد.
حافظادردلِ تنگت چوفرودآیدیار
خانه ازغیرنپرداخته ای یعنی چه؟
صحبت حُـکّام ظُلمت شب یـلداست
نـور ز خورشید جوی ، بـو که بـر آیـد
خورشید : استعاره از پیر و راهنمایی که دلش نورانیست وبه اطرافیان پرتوآگاهی می پراکند.
بـو : به امیدآنکه -شاید ، باشد
همنشینی با فرمانروایان وحاکمان که متأسفانه معمولن به سبب سرمست شدن ازباده ی قدرت ،ستمگر وخودشیفته وخودپسند هستند،باعثِ کدورت و سیاهیِدل و می گردد روشندلی و دل آگاهی را از ضمیرِ پیر و مرشدِ روشندل بجوی وطلب کن شاید استحقاقِ دریافت داشته باشی ونور هدایتش بر دلِ تو بتابد. .
نیکنامی خواهی ای دل بابدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
بــر در اربـاب بـیمـــروّت دنـیــا
چنـد نـشینی که خواجه کی به درآیـد ؟!
دنیا درنظرگاهِ حافظ، فریبنده،بی مروّت وناجوانمردانه هست.می فرماید: تا کی بر آستانِ اربابانِ دنیا دوست ناجوانمرد انتظارمی کشی (دریوزگی می کنی) تا مگریکی از در درآید و به تو کمکِ مادی کند . این کارعبث وبیهوده است وباعثِ تخریبِ مناعتِ طبع می شود.مالکان مال دوست و دنیا دارانِ دنیاپرست اهل کرم و بخشش نیستند اگر هم بخششی کنند ناچیز و با منّت فراوان است به دنیا دل مبند.
ازره مرو به عشوه یِ دنیاکه ای عجوز
مکّاره می رود ومحتاله می رود.
تـرک گـدایی مـکن که گنج بـیـابی
از نـظر رهـروی که در گـذر آیـد
دربیتِ قبلی دریوزگی کردن بردرِ دنیاداران موردِ نکوهشِ شدیدقرارگرفته، امّا دراین بیت ، سفارش وتوصیه به گداییِ شده است!
بایدتوّجه داشت که "گدایی" دراینجابه معنایِ "سائلی"هست.یعنی سئوال کردن وطلبیدن پاسخ که عملی ارزشمنداست، تامی توانی سئوال کن وازپرسش وطلبِ پاسخ روی مگردان تابه گنج ِمعرفت برسی، باگدایی وسئوال کردنست که از نظریات و عقایدِسایرِ مردمان حتّا رهگذارانِ عادی بهره مندشده وبه گنج ِمعرفت دست پیداخواهی کرد .
گداییِ درِ میخانه طرفه اکسیریست
گراین عمل بکنی خاک زرتوانی کرد.
صالح و طالح متاع خویش نـمـودنـد
تـا که قبـول اُفـتـد و که در نـظر آیـد ؟
صالح : نیکوکردار - طالح : فاسق و بدکردار - متاع : کالا
نیکوکار و بدکار هریک متاع و کالایِ خویش را عرضه نمودهاند تا ببینیم از کدام یک موردِ قبول و پسند باریتعالی قرار میگیرد .هیچکس نمی تواندپیش بینی کندکه کدام یک درنزدخداوند عزیزوموردقبول خواهدبود. ازظاهرِ افراد نمی توان تشخیص داد، بلکه درون و نیّتِ افراد است که عاقبت کار را مشخّص میکند.
ما ازبرونِ درشده مغرورِ صدفریب
تاخود درونِ پرده چه تدبیرمی کنند.
بـلـبـل عاشق تـو عمر خواه کـه آخـر
بـاغ شود سبـز و شاخ گل به بـر آیـد
، شکوفا شود 2- در آغوش آید - گل = استعاره از معشوق )منظور از "عمر" فرصت و مهلت است .
ای بلبلِ عاشق تو از خدا طلبِ طول عمر کن وهمچنان امیدوار باش ودل خوش دار که سرانجام بهار ازراه میرسد و شاخ وبرگ به گل می نشیندوباغ سبزوشکوفا میشود، وتوکامران وکامروا می شوی .
"بلبلِ عاشق" کنایه از خودِ شاعراست که لحظه ای امیدِخودرا ازدست نداده ودرهمه حال درانتظارِ راهیابی به بارگاهِ دوست روزگارسپری می کند.
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امیدتوخوش آب روانی دارد
غفلت حـافــظ در این سراچه عجب نیست
هـر کـه بـه مـیـخـانـه رفت بیخبـر آیـد
بیخبریِ حافـظ در این دنیایِ کوچک زیادعجیب نیست ،مراملامت مکن وبربی خبریِ من خرده مگیر.مگرنه آنکه هرکه به میکده رود مست و بیخبر باز می گردد.من نیزکه بیشترِاوقاتِ خویش رادرمیخانه سپری می کنم ازجهان وهرچه دروهست بی خبرم. ازنظرگاهِ عرفانی نیز "میخانه" مکانِ شناخت ومعرفت است وهرکه با باده یِ معرفت سرمست شودنسبت به دنیا وتعلّقاتِ مادی بی توّجه میشود.این غزل درکل طعنه ایست به اربابانِ دنیادوستِ دنیاپرست که باتمامِ وجود درکسبِ مال وجاهِ دنیوی درتلاشند.حافظ که راهِ عشق رابرگزیده، دنیا راعجوزه ای مکّار وفریبنده می پندارد که هیچ ارزشی نداشته ودل بستن برآن کاریست بیهوده وعبث. بنابراین حافظ همیشه مست است وبقولِ خودش هرگزازاین مستی بیدارنخواهدشد:
به هیچ دورنخواهندیافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده یِ ازلست
آرش در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲:
من در جای جایه شعر حافظ اردات ایشان به اهل بیت رو میبینم. پیر مغان در شعر حافظ همان سیدالشهدا هست. و قدح می قرآن میباشد. حقیقت این است میخوای باور کنی میخوای نکن. دلیل اینکه حافظ مستقیما اسمی از حسین (ع) نیاورده همان دلیلی است که در قرآن نامی از ایشان نیست. ولی آیات زیادی در رابطه با ایشان است. مثلا خداوند درسوره صافات میفرمایند : وفدینه بذبح عظیم.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:
به مـژگــان سـیـه کــــــــردی هــــــزاران رخـنـه در دیـنــم
بـیـا ! کـز چـشــم بـیـمـارت هــــــــــــزاران درد بـرچـیــنــم
خطاب به معشوق:
جذابیّتِ مـژگانِ سیاهِ تو آنقدراثربخش است که همانند تـیـر هایِ نابودگر، دیـن وایمانِ مـراهدف قرارداده، نـفـوذ کرده وبرباد داده است . سیاهیِ مژگانِ معشوق،سیاهی وظلمتِ کفری راتداعی می نمایدکه روشناییِ دین وایمانِ شاعر را ازبین برده است. درجایِ دیگری بجایِ "سیاهیِ زلف" ازواژه یِ "کفرِزلف" استفاده کرده ومی فرماید:
زِ کفرِ زلفِ توهرحلقه ای وآشوبی
زِسحرِچشم توهرگوشه ای وبیماری
"خماری " معمولن سببِ زیبایی وفریبندگیِ چشم است امّا
حافظ درمصرعِ دوم بیتِ بالا خماریِ چشمِ معشوق را باهدفی رندانه "بیماری و درد" محسوب کرده تا به بهانه یِ برچیدنِ بیماری ازچشمانِ معشوق، به اونزدیکتر شده و ضمنِ آنکه بلاگردانِ اوشود!توانسته باشد ازاین طریق ویابه عبارتی به این حیله ازوجودِ او کامیاب گردد.
هزارحیله برانگیخت حافظ ازسرفکر
درآن هوس که شودآن نگار رام ونشد
الآ ای هـمــنـشیـن دل کــــــــــه یـارانــت بـرفــــت از یــاد
مـرا روزی مـبـاد آن دم کــه بــی یـــاد تــــــــــو بـنـشـیـنـم
ای مـونـس وهمنشینِ همیشگیِ دل،ای که دردلِ من فقط یادِتو ومهرِتو جاریست، ای توکه تنهایارِمن هستی..........مرا وهمه یِ کسانی که توراازصمیمِ دل دوست دارنداز یـاد بـردهای !!!
"روزی" ایهام دارد وبه دومعنی بکارگرفته شده است :
1-قسمت – نصیب 2- یک روز
1-:برمن قسمت ونصیب نگردد،مباد آن لحظه ای که بی یادِ بوده باشم،
2-هرگز برمن روزی نخواهدگذشت که درآن روز یک لحظه بـی یـاد تـو باشم .
البته بایدتوّجه داشت که درعالمِ عشق ، جور وجفایِ حاصل از نازِمعشوق وبی توّجهیِ اوبرعاشق،نه تنهاخالی ازهرگونه کینه وعقده وانتقامجوئیست و هیچگونه بارِ معناییِ منفی وغیرِ اخلاقی ندارد،بلکه این عینِ عنایت ولطف و اراده یِ معشوقِ ازلی وابدی یعنی همان ذاتِ پاکِ باریتعالیست که شاملِ حالِ مخلوقات شده است.وهمین خصلتِ زیبا،فریبا و تعالی بخش است که موجبِ فَورانِ احساسات وجوششِ عاطفه یِ عشّاق شده وزمینه یِ ظهورِ هنرهایِ خیال انگیزِ شعر،موسیقی، خط ،نقّاشی وسایرِ هنرهارافراهم ساخته وصحنه یِ زندگانی رااین چنین جذّاب کرده است. درحقیقت چرخه یِ توسعه،تمدّن وتکاملِ هستی برمدارِناز ومحورِعشوه یِ معشوقِ لایزال بنانهاده شده وتنهاعاملِ برانگیختگیِ حسِّ کمالجوییِ آدمی درهمین نکته یِ سِحرآلودنهفته است.حضرت حافظ نیز بادرکِ این حقیقت است که می فرماید:
حاشاکه من ازجور وجفای توبنالم
"بیدادِ لطیفان همه لطف است وکرامت"
جـهـان پـیـر سـت و بی بـنـیـاد ، از ین فـرهـادکـُش فـریـاد !
کـه کـرد افـسـون و نـیـرنـگـــش مـلـول از جـان شـیـریـنــم
معماری وچیدمانِ واژه ها یِ این بیت بسیارزیبا وحافظانه است جهانِ پیر سست وبی بنیادمعرفی شده ،پیربدان سبب که کهن سال وکهنه کاراست و درکشتنِ عشّاق تجربه یِ فراوان دارد وسست بنیادبدان علّت که همانگونه که پیر بی بنیاداست وناتوان _ فرهاد و فریـاد هم آوا وهم وزن هستند و داستان خسرو و شیرین و فرهاد رابه یادمی آورند _ پایانِ مصرع اوّل "فرهاد" وپایانِ مصرع دوّم "شیرین است.گرچه "شیرین" درمصرعِ دوم درنگاهِ اول ارتباطِ معنایی با"فرهاد" ندارد،امّا شنیده شدنِ همین دو واژه کافیست تا شنونده ومخاطب، ناخودآگاه درذهنِ خویش کلیّاتِ ماجرایِ شیرین و فرهاد رامرورکند .
عاشقان همیشه نسبت به "دنیا وجهان" به رغمِ دلربایی وافسونگریِ آن، بی التفات بوده وآن را بی ارزش وبی پایه واساس می دانند ودل بستن برآن را کاری بی سرانجام وبیهوده.
جهان پـیـر و سست بنیاداست وتاکنون هزاران عاشق همچون فرهاد ومجنون و....را ازمیان برداشته وتنها نامی ازآنها باقی مانده،وچه بسیارعاشقانی که خون دلها خورده ورنج ومشقّاتِ فراوان کشیده لیکن نامی ازآنها نیزباقی نمانده است.
شاعربایادآوری ازعاشقانِ ازدست رفته،وتأکیدبربی مهریِ روزگار ونیرنگ وبدعهدیِ جهان، ملول(آزرده خاطر - تـنـگـدل) شده به فریاد می آیدو به آنهاکه بجایِ عشق (معنویّت)، جهان (مادّیات) راانتخاب کرده اند؛این نکته راگوشزدمی نماید که جهان فناپذیر وسست بنیاد وکج خُلق است وبرکسی وفانخواهد کرد:
مـجـو درستیِ عـهـد از جهانِ سست نـهـاد
کــه ایـن عـجـوزه عـروسِ هزار دامـاد است
ز تـاب آتـــش دوری شــــــــــــــــدم غـرق عـرق چـون گـل
بـیـار ای بـاد شـبــگـیـری ! نـسـیـمـی ز آن عرقچـیــنـــم
از تحمّلِ جداییِ معشوق، آتشی بر جانم افتاده که همانند گل غرقِ عرق گشتهام.
از شدّتِ حرارتِ آتشِ هجران همچون گل غرقِ عرق شدم ، ای بـاد سحرگاهی (صـبـا) خبر خوشی از آن "عرق چینم"(کسی که باآمدنِ او آتشِ دوری فروکش کرده ومن بانسیمِ نویدِآمدنِ او آرام می شوم ) برایـم بـیـاور !
شاعرتلمیحی نیز به کارِ عرق گـیـری ازگل ها نیز کرده است ؛ وقتی میخواهند گلاب بـگـیـرنـد گلبرگ ها را در دیـگ ریخته و بـر آن آب میریـزنـد و سرِ دیگ را محکم میبندند و زیر دیگ آتش میافروزنـد و بعد بخـار آن به وسیلهیِ لولهای به ظرفی که در آبِ خنک قرار دارد منتقل می شود و این بخارِ سرد شده به صورتِ عرق خوشبو درمی آید.
پشتِ صحنه یِ این بیت چنین است که:معشوق درنقشِ گلابگیری فرورفته که بادوری کردن ازعاشق وبی توجّهی به او، آتشی برمی افروزد تاعاشق(گل) رابجوش آورد وناخالصی هایش جداگردد وعصاره یِ ناب وخوش بویی (گلاب) حاصل شود.لیکن ازبداقبالیِ شاعر ظاهرن گلابگیر فراموش کرده وباآنکه عرقِ گل درآمده،حاضر نیست که عرق گل رابچیندوبابرداشتِ حاصل،آتش راخاموش نماید.بنابراین گل همچنان ازحرارتِ آتش در جوشش است.! ازبادصبا می خواهدخبرآمدنِ معشوق(گلابگیر _ عرقچین) رابدهد واوراخلاص کند.
گل بر رخِ رنگینِ توتالطفِ عرق دید
درآتشِ شوق ازغمِ دل غرقِ گلاب است
جـهـان فـانـی و بـاقـی ، فـــــــــــدای شـاهـد و ســاقــی
کـــه سـلـطــــانـیّ عـالـَـم را طـُـفـیـْـل عـشـق میبـیـنـم
دنیـایِ فانی وجهانِ گـذران و آخـرت هردوفدایِ شاهـدو ساقی (معشوق) بادا.هیچ متاعی درنظرگاهِ عاشق دربرابرِ معشوق ارزشی ندارد.عاشقِ عارف به طمع بهشت وترس ازدوزخ، عشقورزی نمی کند اوشیفته یِ خودِ معشوق است وفقط اوراطلب می کند.
"سـلـطـانیِّ عالـَم" کنایه از "خـلـیـفـة اللّهیِ انسان دررویِ زمین است"آدمی که به عبارتی جانشینِ باریتعالی وپادشاه کره یِ خاکیست.حافظ این سلطانی وحکومتِ انسان را پرتوی بسیارکوچک ازمنبعِ لایزالِ عشق می داند.این سلطانِ عظیم الشأن درعالمِ عشق همچون طفلی بسیارکوچک وضعیف است.
طفیل هستیِ عشقند آدمی وپری
ارادتی بنما تاسعادتی ببری
اگـر بـر جـای مـن غـیـری گـُزیـنـد دوست ، حـاکـم اوست
حـرامـم بـاد ! اگـر مـن جـان بـه جـای دوسـت بـگــزیـنــم
اگر معشوق کس دیگری را به جای من انتخاب کند،من به انتخابِ اواحترام گذاشته ومطیع و فرمانبردارم ، امّـا بر من حرام باشد اگر من جان را بر معشوق ترجیح دهم.
عاشقان رابرسرِ خودحکم نیست
هرچه فرمانِ تو باشد آن کنند.
صـبـاح الـخیــر زد بـلـبـل ، کجـایی سـاقـیـا ؟ بـرخـیـــــز !
کـه غـوغــــا میکـنـد در سـر ، خـیـال خـواب دوشـیـنــم
ای ساقی کجایی؟صبح شده ،بلبل با آواز "صبحت به خیر باد" می گوید،ازخواب برخیز وبکارِخویش مشغول شو، شرابی بریز که ازاثرِ خوابی که دیشب دیده ام وخیالی که درسرداشتم، حالی عجیب پیداکرده ام،شوروشعف درسر دارم ای ساقی درچنین شرایطی به تونیازمندم مرا دریاب.
بارجوع به دیوانِ حافظ ، می توان گمانه زنی کردکه اوچه خوابی دیده که در سرش غوغابه پاشده است؟.
سَحر کرشمهیِ چشمت به خواب میدیـدم
زِهـی مـراتـبِ خوابـی که بـه ز بـیـداری ست
شـب رحـلـت هـم از بـسـتــر روم در قـصــر حـور الـعـیـن
اگـر در وقـت جـان دادن ، تـو بـاشــــی شـمـع بـالـیــنــم
"رحلت" : کوچ کردن،فوت و مـرگ
خطاب به معشوق: اگـر هنگامِ مرگ وجان سپردنِ من ، تـو همانندِ شمع فروزنده ای در کنارِ بسترم حضورداشته باشی ،بی هیچ تردیدی به یمنِ حضورِ تو ،بی درنگ از بستر به بهشت میروم .
روزمرگم نفسی وعده یِ دیداربده
وانگهم تابه لحد فارغ و آزادببر
حـدیـث آرزومـنـــــــــــــدی کـه در ایـن نـامـه ثـبـت افـتـاد
هـمـانـا بی غـلـط بـاشـد ، کـه حـافـــــظ داد تـلـقـیـنـم
قصه یِ عشق و آرزویِ دیدارِ معشوق به شرحی که در این غـزل ثبت و ضبط گردید، بی هیچ شکی همه درست وبرحق است چرا که اینها را حـافــظ فرموده واو به من آموزش داده است.
غزل سراییِ ناهیدصرفه ای نبرد درآن مقام که حافظ برآورد آواز
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵:
به وقت گل شـدم از تـوبــهی شـراب خـَجـِــل
کــه کـس مـبـــاد ز کـــردار نـاصـــواب خـَجـِــل
باتوّجه به اینکه یکی از چیزهایی که در "وقتِ گل – موسم ِبهار" خوشایند نبوده ونیست ،ترکِ شادی وتوبه از شادیخواری(باده نوشی ) است ،"شاعر"که ازشراب خوری توبه کرده بوده بامشاهده یِ بهار وگل وسرسبزی، ازتوبه یِ خویش شرمنده و پشیمان شده وقصدِ شکستنِ آن کرده است وآرزومندِ این است که هیچ کس نیزهمانندِشاعر درچنین شرایطِ نادرستی قرارنگیرد.
البته باشناختی که ازحضرت حافظ داریم روشن است که او هرگز عملن درچنین شرایطی قرارنگرفته است. حافظ یک آزاداندیش بوده و رفتارهایِ خودرابرپایه یِ اعتقاداتِ فردیِ بنامی نهاده وخودراهرگزدراین شرایط قرارنمی داده است .او خوشدلی درایّامِ بهار را جزوِ مسئولیتهایِ انسانی می داندوازاین موهبتِ الهی بهترین بهره رامی برد:
رسیدمژده آمدبهاروسبزه دمید
وظیفه گربرسد مصرفش گل است ونبید....
این بیت زبانِ حالِ کسانیست که ازرویِ مصلحت گرایی(ریاکاری) وبنابه هرعلّتی دچارِ این تضادشده ودردرونِ خویش احساسِ کشمکش می کنند، احساسی که خوشایندِ شاعر نیست وآرزو دارد هیچکس آن راتجربه نکند.
یکی ازمسؤلیتهایِ خطیرِشاعری،هم ذات پنداری وبه تصویرکشیدنِ احساساتِ دیگران،به منظورِ برجسته سازی وبیانِ حقایق است.
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سـه مـاه می خور و نـُه ماه پـارسا میبـاش
صـلاح مـا همـه دام ره ست و من زیـن بـحث
نـیـَـم ز شـاهد و سـاقی بـه هیـچ بـاب خـَجـِل
صلاح: نیکوکاری ، پرهیزگاری -امّا در اینجا به معنیِ "مصلحت گرایی" است.پرهیزگاری ونیکوکاری ازرویِ ریا ومصلحتِ وقت.
گفتیم که شرایطِ مطروحه درمطلعِ غزل،خوشایندِشاعر نیست،چراکه ریاکاری ازنظرگاهِ او عملی زشتِ ونکوهیده است وبه همین سبب دراین بیت به صراحت خودراازانجامِ چنین عملِ زشتی{توبه ازمیخواری آن هم درموسمِ بهار ازروی مصلحت وتظاهربه تقوا} مبّرا کرده وتأکید می کند که :
"مصلحت اندیشی،نیکوکاری و پرهیزگاریِ ریا کارانه" آفت ودامِ راه عشق هستند و سپاس خدای را که من از این اتّهام مبّرا بوده و به هیج وجه نـزدِ معشوق و محبوبِ خویش شـرمنده نیستم .
رندِ عالم سوزرابامصلحت بینی چه کار؟
کارملک است آنکه تدبیروتأمّل بایدش
بـُـوَد کـه یـار نـرنـجـد ز مـا بـه خـُـلق کـریـم
کــه از ســـؤال مـلــــولـیـــم و از جـواب خـَجـِل
باتوّجه به بزرگواری ومنشِ بخشندگیِ یار، این امکان وجوددارد که گناهان وتقصیرات ولغزش هایِ ما نادیده گرفته شود. بسی امیدوارم که یار با آن خصلتِ کریمانه ای که دارداز ما آزرده خاطر نگردد. کاش چنین که تصّور می کنم وانتظار دارم رخ دهد، درغیرِاین صورت شرایط بسیاربدخواهدشد،زیرا که ما حوصلهی بازخواست شدن نداریم و از پاسخ دادن معذوریم .
انتظاری که حافظ ازیار دارد بسیارهوشمندانه وحافظانه است وحق مطلب نیزاین چنین است چراکه یار آراسته به صفاتِ جود وبخشندگی ولطفِ بی کران است وقطعن آنگونه رفتارنخواهدکرد که خُلقِ کریمانه اش کم رنگ گردد.پس باتوکّل واطمینان به این صفاتِ زیباست که شاعر جرأت پیداکرده وبه بانگِ بلند می گوید:از"سئوال کردن ملولیم وازجواب خجل".
طمع زفیضِ کرامت مبُر که خُلقِ کریم
گنه ببخشد وبرعاشقان ببخشاید
ز خون که رفت شب دوش از سـراچهی چشم
شـــــدیـم در نــظــر رهــــــــروان خـواب خـَجـِل
به سبب خونی که شبِ گذشته از چشمانمان جاری شد دچارِ بی خوابی شده ودر برابرِ "سپاهیانِ خواب" که شبانه، چشم ها را به تصرّف درآورده وآرامش به ارمغان می آورند سرافکنده شدیم .
قراروخواب زحافظ طمع مدار ای دوست
قرارچیست صبوری کدام وخواب کجا؟
رواست نرگس مست ار فـکـنــد سـر در پـیـش
که شد ز شیـوهی آن چشـم پـر عـتـاب خـَجـِل
اگر گلِ نرگس [که ازبادِغرور وخودشیفته گی همیشه مست ست] سرش رو به پایین است، شایسته است (حقش هم همین است) چرا که در برابرِ خماری و دلـربـاییِ چشمِ پر کرشمه یِ تو شرمساراست .
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشم توصدفتنه درجهان انداخت
تـویـی که خــوبتـری ز آفـتـاب و شـُـکـر خـــدا
کـــه نـیـسـتـــم ز تـو در روی آفـتــــاب خـَجـِــل
خطاب به معشوق :
ای محبوب تـو از خورشید زیبا تـر و خوش رو تـری و خـدا را حمدوثنا میگویم که من با داشتنِ دلـبـری زیبا و درخشانچهره مثلِ تو، در برابرِ آفتاب خجل نیستم . اگر آفتاب رخسارِ درخشنده دارد من دلبری دارم که رخسارش از او نیز زیباتر ودرخشنده تراست .به خود وتو می بالم و شرمنده نیستم.
پرتوِ رویِ توتادرخلوتم دیدآفتاب
می رود چون سایه هردم بر وبامم هنوز
رخ از جناب تـو عمری ست تـا نـتـافتـهایـم
نـیـَم بـه یـاری تـوفیـق ازیـن جنـاب خَجـِل
"جناب" یعنی : بارگاه؛ آستان
عمریست که از درگاهِ تـو روی نگرداندهام و این توفیق وسعادتیست که نصیب من شده است و به یاری همین توفیق و تأییداتِ خداوند است که از درگاهِ تـو شرمسار نیستم .
شاها اگربه عرش رسانم سریرِ فضل
مملوکِ این جنابم ومسکینِ این درم
حجاب ظلمت از آن بـست آب خضر کـه گـشت
ز شـعـر حـافــظ و آن طـبــع همچـو آب خـَجـِل
"آبِ حیات" با آن همه ارزشِ والایی دارد بدان سبب درپشتِ پـرده یِ تاریکی (ظلمات) پنهان شده که از شعر و قریحه یِ روان وشیوایِ شاعریِ حافظ خجالت زده است. آبِ حیات نیز نمی تواندبا طبعِ شاعریِ حافظ رقابت کند.
فرق است ازآبِ خضرکه ظلمات جای اوست
تاآبِ ما که منبع اش اللّه اکبر است.
از آن نـُهـفـت رخِ خـویـش در نـقــابِ صـــــدف
که شد ز نظم خوشش لـؤلـؤ خوشاب خَجـِل
لـؤلـؤِ خوشاب (مروارید) از آن جهت چهره درنقابِ صدف پنهان نموده که از شعرِ همچون مرواریدِ آبـدار و درخشنده یِ حافظ شرمناک است .
زشوقِ رویِ توحافظ نوشت حرفی چند
بخوان زنظمش ودرگوش کن چومروارید
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴:
به سرّ جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
جامِ جم کنایه ازدلِ عارفِ آگاه ووارسته است.وقتی که عارفی به وصالِ معشوق برسد دلش همچون جام جم، وهمانندِآیینه ،حقایق راانعکاس می دهد وصاحبِ معرفت وکرامات می گردد.آیینه ای که اسکندر وجمشید قصدداشتندبا زور وقدرت ولشکرکشی به دست آرند،لیکن موّفق نشدند،چراکه "جامِ جم"متاعی نیست که بازر وزوربه دست آید. بلکه بلعکس با ازدست دادن ورهاشدن اززر وزور وعلایقِ دنیوی به دست می آید.
زمانی می توانی از اسرارِ دلِ یک عاشقِ کامل و عارفِ واصل آگاهی پیداکنی که خاکِ آستانِ میکده یِ معرفت راچونان سرمه وتوتیا بردیده کشی وسربرخاک نهی تا خاکِ میکده باعث بینایی و بصیرتِ تو شود.میکده ای که درآنجا ازخویشتنِ خویش بیخود می شوی وفقط به محبوب می پردازی.
"میکده" از واژه های کلیدی درشعر حافظ است و اغلب دربرابرِ نهاد هایِ ریاییِ شریعت، مثلِ مسجد و محراب و منبر و مدرسه و یا خانقاه و صومعه می آید ، میخانه در عرفان به معنی ؛ عالمِ جبروت ، محلِّ بی خودشدن ومکانِ بی ریایِ مناجات با معبود است.
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظِ بی عملان واجب است نشنیدن
مباش بی می و مطرب که زیرِ طاقِ سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
لحظه ای را بی می و مطرب سپری مکن که غم واندوه دراین دنیا جز با این دو متاعِ ارزشمند: ( می ومطرب ) زدوده نخواهد شد."می ومطرب" کنایه از وارستگی ازتعلّقاتِ دنیوی وشادیخواریست.
حدیث ازمطرب ومی گو ی ورازِ دَهرکمترجو
که کس نگشودونگشایدبه حکمت این معمّارا
گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
در راهِ طلبِ یار ووصالِ دوست،می بایست سراز پا نشناخت ولحظه ای آرام ننشست. آرزوها وخواست هایِ توآنگاه جامه یِ عمل خواهندپوشید که دراین راه ثابت قدم باشی وبادّقت وظرافت ولطافت،ازآرزوهایت مواظبت کنی،چنانکه نسیمِ سحرگاهی بااشتیاقِ فراوان به خدمتگزاریِ گلها وغنچه هااشتغال دارد.
همانندِاوبایدسحرخیزباشی ودرمسیرِ آرزوهایت گام برداری (به راز و نیاز بپردازی-اشک بردیدگان جاری کنی) تا گلِ مراد وخواسته هایت، نقاب ازچهره برداشته وشکوفاگردد وتوکامروان ورستگار گردی.
من این مرادببینم بخودکه نیم شبی
به جایِ اشکِ روان درکنارِ من باشی
گدائیِ در میخانه طرفه اکسیری است
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کردگ
گدایی کردن از میخانه (اظهارِ نیاز و خواستن از درگاهِ معبود) کیمیایِ شگفت انگیزیست که با آن خاک را می توانی تبدیل به طلا کنی .گرچه به ظاهر "گدایی کردن" نشانه یِ فقیری وبی سروسامانیست لیکن درکشورِ عشق معنا ومفهومی دیگردارد ومایه ی رشکِ سلطانیست.
گرچه بی سامان نماید کارِ ماسهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشکِ سلطانی بود
به عزم مرحله ی عشق پیش نه قدمی
که سود کنی ار این سفر توانی کرد
به منظورِ طی کردنِ مراحل و منازلِ سلوک و رسیدن به سرمنزلِ عشق تصمیم بگیر وگام بردار که اگر چنین سفری را در پیش گیری سودهایِ فراوانی نصیب تو خواهد شد.
خرّم آن روزکزین مرحله بربندم بار
وزسرِکوی توپرسند رفیقان خبرم
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
تو که نمی توانی از دنیایِ خاکی و شهوات وغرایزِ حیوانی دل بکَنی وخودراآزادکنی، چگونه خواهی توانست به کوی عشق و حقیقت برسی .برای رسیدن به سرمنزلِ حقیقت باید به هیچ چیز تعلّقِ خاطرنداشته باشی.
غلامِ همّتِ آنم که زیرچرخ کبود
زهرچه رنگ تعلّق پذیردآزاداست
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
جمالِ معشوق حجاب و پرده ای نداردوپوشیده نیست، غبارِراه را از خود پاکن تا چهره یِ زیبای اورا آشکارا ببینی. غبارِ راه همین تعلّقاتیست که درمقابلِ چشمانِ آدمی قرارمی گیرد وشخص نمی تواندتجلّیِ حقیقت رابه روشنی مشاهده کند.
بدین دودیده یِ حیرانِ من هزارافسوس
که بادوآینه رویش عیان نمی بینم.
بیا که چاره ی ذوقِ حضور و نظمِ امور
به فیض بخشیِ اهل نظر توانی کرد
وامّانومیدنیز مباش بیاکه به مددِ عنایات و توّجهاتِ اهلِ نظر، آنهاکه به سرمنزل رسیده وازتعلقّاتِ دنیوی وارسته اند،می توانی امورِ مربوط به سلوک را تنظیم نمایی و تو هم از لذّتِ حضورِ معشوق بهره مند شوی .آنها بی هیچ منّتی تو راکمک خواهندکردتا ازنزدیکترین مسیر به سرمنزلِ سعادت برسی...
بگذربه کوی میکده تازُمره یِ حضور
اوقاتِ خود زبهرِ توصرفِ دعاکنند
یکی ازاین وارستگان همین حضرت حافظ است که صادقانه مخاطبینِ خویش راراهنمایی می کند.
ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ می خواهی
طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد
امّا تازمانی که تو تعلّقِ خاطر به مسایلِ دنیوی داری وگرفتارِ عشقِ مجازی هستی وطمع در لب معشوق ومیِ انگوری بستی ،گمان نکن که خواهی توانست به سرمنزلِ مقصودبرسی.عشقِ مجازی خوب است ،امّا خوب تراین است که عشقِ مجازی کم کم مبّدل به عشقِ حقیقی گردد وهمانندِپلی آدمی رابه آن سویِ دیگرهدایت کند،آنجاکه حضرتِ استادشهریاروبسیاری دیگر هدایت شدند.
ملاحظه می شودکه :
"می و میکده" در غزلیّاتِ حافظ معانیِ دوگانه ومتضاد دارد. در بیتِ اوّل ودوّمِ این غزل "میکده ومی" دارایِ معانیِ عرفانی می باشند. چنانکه گفته شد خاکِ میکده توتیا یِ چشمِ حقیقت بین است و می و مطرب عاملی برایِ زدودنِ غم واندوه از دل معرفی شده اند.امّا در بیتِ نهم معنایِ "معشوقِ ومی" مثبت ومطلوب نیستند واشاره به معنیِ مجازی دارند.
یکی ازویژگیهایِ خاصِّ غزلیّاتِ حافظ ،اعطایِ رایگانِ بلیطِ رفت وبرگشت ازعالمِ خاکی(عشقِ مجازی)به عالمِ آسمانی(عشقِ حقیقی) به مخاطب است.خواننده یِ شعر همیشه درحالِ سیروسفر درحدِّ فاصلِ این دوعالم است واززیباییهایِ راه لذّت می برد.
فرداکه پیشگاهِ حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل برمجازکرد
دلا زنورِ هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
ای دل اگر از روشناییِ هدایت و تأثیرِ راهنمایی هاوعنایاتِ وارستگان برخوردارشوی، همانندِ شمع در راه رسیدن به دوست خنده زنان می توانی بی هیچ شک وتردیدی دل به آتش بسپاری وسر ببازی.
"هدایت یافتن وهدایت شدن" به راهِ حقیقت وعشق،درنظرگاهِ حافظ بسیارمهّم است وبدونِ این مجوّز کسی قادربه درکِ حقیقت نخواهدبود.
زاهد اُر راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد.
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
ای حافظ ؛ اگر این نصیحتِ ارزشمند را به کار به بندی خواهی توانست واردِ شاهراهِ حقیقت شده ؛ ازآن عبور کنی و به کویِ حق راه یابی .روشن است که منظورازنصیحتِ شاهانه ، مفاهیم ونکاتِ همین غزل است.کویِ حق نیزآنجاست که:
خُم هاهمه درجوش وخروشندبه مستی
وان می که درآنجاست حقیقت نه مجازاست
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰:
بـه عــــــزم تـوبـه سـحـر گـفـتـم استخـاره کـنـم
بـهـار تـوبه شـکـن میرسـد ، چـه چـاره کـنــم؟!
دراین غزل طنزی بسیارلطیف وحافظانه نهفته است.طنزی که بیانِ آن منحصراٌ دراختیارحافظ است وکمترشاعری می تواندچنین ظریف ورندانه حقِ مطلب رااداکند.
شاعرهنگامِ سحرگاهان ، به نیّتِ ترکِ شرابخواری ،با خود می گویداستخاره ای بکنم تاببینم تصمیمِ "ترکِ شرابخواری" خوب است یانه؟! امّـا هنوز تصمیمی اتخاذنکرده (قبل از استخاره) دردرستی ونادرستیِ تصمیمش تردید می کند!.... موسمِ بهاردرراه است، بـهـار که فصلِ تـوبه از شراب نیست ، پس چارهای نـدارم جز این که توبه نکنم وبه نوشیدنِ شراب همچنان ادامه دهم.
شاعر به زیبایی والبته حافظانه وبه طنز این نکته را بیان می کندکه فصلِ بهار فصلِ شادیخواریست وتوبه ازپرداختنِ به طرب وشادی درچنین موسمی کارِ درستی نیست .
حاشاکه من به موسمِ گل ترکِ می کنم
من لافِ عقل می زنم این کار کِی کنم؟
سـخـــن درسـت بـگـویم : نـمــیتــوانــــــم دیـد
کـه مـی خــــورنـد حـریـفـان و مـن نـظـاره کــنـم
درادامه یِ بیتِ بالا می فرماید:
حقیقتش را بگـویـم (روشن تربگویم )که چرا نمیتوانم تـوبـه کنم ؟: چون نمیتوانم ببینم که هم پـیـالـههایم(رفیقانم) به شرابخواری وخوشگذرانی مشغولنـد و من بنشینم وآنهارا تـمـاشـا کنـم !.
مامردِ زُهدوتوبه وطامات نیستیم
باما به جام وباده یِ صافی خطاب کن
چو غـنـچـه با لـب خـنـدان به یـادِ مـجـلـس شـاه
پـیـالـه گـیــرم و از شـــــــــوق جـامـه پـاره کـنـم
حال که توبه ازشرابخواری پیش ازآنکه به استخاره کشیده شود منتفی شده وخیالِ شاعرازاین بابت آسوده گشته است،هوسِ باده نوشی دراو صدچندان شده ومیل دارد که بالبی خندان به یادِ روزهایِ باشکوهِ گذشته، پیاله ای گرفته وازشوق وشعفِ مستی،چونان غنچه ای جامه پاره کند وشکوفاشود.
منظور از شاه،پادشاهِ خاصی نیست."مجـلـسِ شـاه" یادآورِاهمّیت وشکوهِ مجلسیست که درگذشته برقرار بوده است.
به عبارتی دیگر،شاعر مجلسی راکه درآن توفیقِ گرفتنِ پیاله ای شراب راپیداکرده باشد،بامجلسِ شاهانه برابرمی داند واز شور و شادی و اشتیاقِ حضور درچنین محفلی،همچون غنچه ای،بالبِ خندان جامه پاره کرده وشکوفا می گردد.
همچنین شاه می توانداستعاره از "معشوق" "پـیـر و مـرشدِ" وارسته باشد. چنانکه درقدیم خیلی از عرفایِ بزرگ را "شـاه" میگفتهاند ، مثـل "شـاه نعمت الله"
هرمرغ به دستانی درگلشنِ شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
بــه دورِ لالــــــــــــــــه دِمــاغِ مــرا عــلاج کـنـیــد
گــــــــــــــر از مـیـانـهیِ بـزمِ طـرب کـنــاره کـنـم
برگشت به بیتِ اوّل خطاب به دوستان:
چنانچه من در موسمِ طرب وشادی (فصلِ بـهـار) از مجلسِ شرابخواری و شادیخواری باتوبه کردن کناره گرفتم؛ ساکت منشینید.... شمامطمئن باشید که مغـزم عیبی پیداکرده و دچارِ مشکلی شده است!.پس بی درنگ دست بکار شوید وبا چرخاندنِ جامِ شراب ونوشانیدنِ آن، مـرا مداوا کـنـیـد!. به زبانِ حافظانه، به زور به من شراب دهید تا بهبودی حاصل کنم....
نه این زمان دلِ حافظ درآتشِ هوس است
که داغدارِ اَزل همچو لاله یِ خودروست
زِ روی دوسـت مـــــرا چـون گـلِ مـُراد شـکـفـت
حـوالـهی سـر دشـمـن به سـنـگ خــاره کــنــم
"گلِ مـراد شکفتن" کنایه از به آرزوی خود رسیدن است
"حوالـه کردن" : سپـردن ، واگذار کردن .
آن لحظه ای که به میمنتِ مشاهده یِ رخسارهیِ دوست به کامِ خویش رسیـدم ،تمامِ گرفتاریهایِ من مرتفع می شودوباتوفیقِ عظیمی که به دست می آورم درشرایطی متعالی ومطلوب واقع می شوم .درشرایطی قرارمی گیرم که یک پیروز وفاتحِ میدان قرار می گیرد. باخیالی آسوده ،سرِ دشمن را به سنگ خارا وا گذار میکنم واحساسِ فتح وظفر می نمایم.دشمنانی که منعِ عشق می کردند ولحظه ای دست ازملامت برنمی داشتند.
دیدارچهره یِ دوست،والاترین احساس هارادردرونِ من برمی انگیزاند. وقتی که چهره یِ دوست متجلّی می گردد، دشمن گریزان شده ودور می شود.
آن عشوه دادعشق که مُفتی زِ رَه برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذرگرفت
گـدایِ مـیـکـدهام ، لـیـک وقـتِ مسـتی بـیـن ؛
کــه نـاز بــر فـلـک و حـُــکـم بــر سـتـاره کــنــم
"گـدا" : تـنـگدست ، فقیر ، ازمنظرِ عرفانی یعنی کسی که خواهانِ عنایات و تجلـیـّات الهیست ، نیازمند به عنایتِ پـیـر و مرشدِ کامل ووارسته
می فرماید: آری بظاهرمن تهیدست وبی چیزم ، من نیازمندِ دُرد نوشی از مـیـکـدهیِ معرفت و عشق هستم، امـّـا اگرمی خواهی ازباطنِ من آگاه گردی،بیا آن هنگام که به یادِ دوست ازشرابِ عشق سرمست می شوم،مرامشاهده کن وببین که چگونه ازفخر وغرور ومباهات، بر آسمانها و ستارگان فرمانروایی میکنم وازکاینات بی نیازم .
ازآن زمان که براین آستان نهادم روی
فرازِ مسندِخورشید تکیه گاه منست
مـرا کـه نـیـسـت ره و رســـم لـقـمـه پـرهـیـزی
چـرا مــــــلامـت رنــــــــــد شـرابـخـواره کـنـم ؟!
حافظ دراندرز دادن یک روانشناسِ پخته وخبره است. اغلبِ اوقات اوخود رامتهّم می کند ورفتارهایِ زشت وناپسندرابه خودنسبت می دهد،سپس بازبانی زیبا اقدام به بیانِ حقایق کرده و زشتیِ کار رابرمَلا می سازد،تادیگران که بظاهر پاکیزه کارند ودرباطن گناهکار،بشنوندوعبرت گیرند."تاسیه روی شودهرکه دراو غَش باشد" .
معنیِ بیت: من که خود تواناییِ خودداری کردن از لقمهیِ شبُهه را ندارم ، حـق ندارم که دیگران رابه سببِ خوردنِ لقمهیِ شبُهه سرزنـش کنم. به عبارتی دیگر : من که خودم شراب می خورم چرا وچگونه می توانم رند را از خوردنِ شراب باز دارم.
این رندی و زیرکیِ حـافــظانه است که با "خود اتـّهـامی" و "طـنـز" به رفتارِ واعظانِ ریاکار و سالوسان میتـازد .
واعظان کین جلوه درمحراب ومنبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کارِ دیگرمی کنند
بـه تـخـتِ گـل بـنـشـانـم بـُتــی چـو سـلـطـانی
ز سـنـبـل و سـمـنـش سـاز طــوق و یـاره کـنـم
"سـاز کـردن" : آماده ساختـن
"طـوق" : گردن بند
"یـاره" : الـنـگو و دستبـنـد ، در قـدیم رسم بر این بـوده که در شبِ عروسی، گردنبـند و دستبـنـدِ عروس را از گُل درست میکردند
ازآن زمان که حافظ عشق را انتخاب کرد،تمامِ پندار وگفتار ورفتارش تحتِ تأثیرِ عشق درآمد وروح وروان وجسم وجانش برمَدارعشق قرارگرفت وهیچ کس نتوانست اورا ازعشق ورزی بازدارد.
دراین بیت نیز برآنان که اورا ازعشق منع می کردند مغرورانه فخرفروشی نموده وباآب وتاب برزیباییهایِ دنیایِ خیال انگیزِ عشق می نازد.
معشوقِ زیبا رویم را همانندِ یک سلطان بر تختی از گل مینشانم و گردنبـنـد و دستبـنـدش را هم از سمبل ویاسمن درست میکـنـم .
واعظِ شحنه شناس این عظمت گومفروش
زان که منزلگهِ سلطان دلِ مسکین من است
ز بـاده خوردنِ پـنـهـان مـلـول شـد حـافــــــــظ
بـه بـانـگ بـربــــط و نـِی رازش آشـکـاره کــنــم
حـافــظ از اینـکـه مدّت هاست به سببِ نامساعدِشرایطِ حاکم برجامعه ،شرابِ پـنـهـانی خورده ودرخفا به عیش ونوش مشغول است ناراحت و خسته شده ، اکنون که شرایط دگرگون گشته و بویِ بهبودیِ زمانه برمشامش رسیده است،دلش می خواهد با ساز و آواز به عیش ونوش بپردازد و رازِپنهانی اش راباصـدای ساز و آواز بر مَـلا سازد.
شرابِ خانگیِ ترسِ مُحتسب خورده
به رویِ یاربنوشیم وبانگِ نوشانوش
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴:
به دورِ لاله قـدح گـیـر و بی ریـــا میبـاش
به بـوی گل نـفسـی هـمـدم صـبـا میبـاش
دور : دوران، فصل ، زمان
به بـوی گل : ایهام دارد : 1- شمیم،رایحه ، عطر 2- میل ، آرزو،امید
صبا : بادِ ملایمِ صبحگاهی که از شمال میوزدوپیام رسانِ عاشق ومعشوق است.
بین "بو" - "بادِ صبا" و "دَم" ایهامِ تناسب برقرار است .
درمجلسی که جامِ شراب به گردش درمی آید،خالصانه وبی هیچ تظاهری حاضرباش، هنگامِ بهار جامِ شراب سربکش و تظاهر و ریا را از خود دور کن ، خالص باش وبا استشمامِ عطرِ گل،ازفیض بخشیِ بادِصبا نیزبهره مندشو....
به بیانی دیگر: درفصلِ شکوفاییِ گل،جامِ شراب بگیر ونقاب ازچهره بردار ودرهوایِ گل ودر آرزویِ گل بودن و نیک شدن،همدم وهمنفسِ بادِصباباش، سحرخیزباش وهمواره به الطاف و عنایاتِ خداوندی امیدواربمان.
دورِ لاله:یعنی دورانِ گل ،بهار "دور" گرداندن و به گردش در آوردنِ جامِ می در مجلس رانیزتداعی می کند.به ویژه آنکه لاله یادآورِ پیاله وجامِ شراب می باشد.
چون پیاله دلم ازتوبه که کردم بشکست
همچولاله جگرم بی می وپیمانه بسوخت
نـگـویـمـت که هـمـه سـاله می پرستی کن
سـه مـاه مـِیْ خـور نـُه ماه پـارسـا میبـاش
باتوّجه به اینکه دربیتِ اوّل جهتِ شادیخواری ورهاشدن ازغم واندوه، توصیه به شرابخواری شده،شاعربلافاصله بادرنظرگرفتنِ زیانهایِ مصرفِ بی رویه یِ شراب، درجهتِ تصحیحِ گفتار،می فرماید:دچارِاشتباه نشوید، نمیگویم که تمامِ فصولِ سال به نوشیدن شراب بپرداز ،راهِ منطقی ومعقول این است که سه ماه فصلِ بهار را شراب بنوش و نـُه ماهِ دیگر راپارسایی پیشه ساز وازخوردنِ شراب پرهیزکن.
بااین منطق چنانچه باده خواری درنزدِ خداوند گناه محسوب گردد،می توان امیدواربود که خداوندِمتعال به سببِ نه ماه پرهیزکاری،گناهِ سه ماه خوشگذرانی راببخشاید.
یارب به وقتِ گل گنهِ بنده عفوکن
وین ماجرابه سرو لبِ جویباربخش
چو پـیـرِسـالکِ عشـقت به می حواله کـنـد
بـنـوش و منـتـظـرِ رحـمـتِ خـدا میبـاش
"پیرِسالک" مرشد و راهنما
چنانکه پیر و راهنما درراهِ طریقت ومسیرِ سیرو سلوک، تو را به نوشیدنِ شراب سفارش کرد، بی هیچ تردیدی اطاعت کن و بنوش و منتظرِ عفو و بخششِ خداوندگار باش .خداوندهرگزبرتوسخت نخواهد گرفت. خداوندبخشایشگرِ مهربانست.
ممکن است منظورِ شاعر از"پیرِسالک" خودش بوده باشد، چراکه دربیتهایِ بالا این خودِشاعراست که شرابخواری راتجویز کرده وطرزِمصرفِ آن رانیزبیان می کند.
امّا اینکه پیر ومرادِ حافظ چه کسی بوده، گرچه به روشنی مشخّص نیست ،امّاچنانچه دربسیاری ازغزلها به صراحت اشاره شده، حافظ به "زرتشت" ارادتی ویژه داشته وتاآخرِ عمر براین عهد پایداربوده است.
گفتم شراب وخرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیرمغان کنند
مریدِپیرِمغانم زِمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده توکردی واوبجا آورد.
آن روز بر دلم درِمعنی گشوده شد
کز ساکنان درگهِ «پیر مغان» شدم
ازآن به دیرِ مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیردهمیشه دردل ماست
گرت هواست که چون جم به سـّرِغیب رسی
بـیـا و هـمـدم جـامِ جـهـان نـمـا میبـاش
اگرتورا میل و آرزو براین است و قصد داری همانندِ جمشید از اسرارِ غیب آگاهی یابی، جهد کن تا جامِ جهان نما (جامِ شراب، کنایه ازدل عارفِ روشن ضمیر) را به دست آوری .
"جامِ جم" درحقیقت همان جامِ جمشیداست، به اعتبارِ اینکه می گویند جمشید بود که شراب را برای اوّلین بار ساخت ونوشیدوبه رازِسرمستی واقف گشت.باآگاهی ازاین راز اسرارِ هستی براو پدیدار شدوازآن پس "جامِ جم"به جامِ آگاهی بخشی شهره گردیدو "جامِ جهاننما" تقریباً از قرن ششم به بعد در ادبیات ایران زمین به "جام جم" مبدّل شد.
در شاهنامه از"جامِ کیخسرو" سخن گفته شده، جامی که کیخسرو در آن مینگریست و به اسرارِ هستی دست می یافت .
به روایتی دیگر جمشید، کلیم الله اوّل (وندیداد) است. پادشاهیست که پیش از حضرتِ زرتشت می زیسته و اهورامزدا با او گفتگو کرده است.این جام، جامیست که عاملِ معرفت و واسطه بین جمشید و اهورامزدابوده است .
"جام جم" _ "جام جهاننما" - "آیینهی اسکندر"در دیوانِ حافظ،کنایه ازدلِ عارفِ کامل وسالکِ به منزل رسیده هست،همچنین به معنایِ جام شراب نیزمی باشد.
آیینه یِ سکندر جامِ می است بنگر
تابرتوعرضه دارد احوالِ ملکِ دارا
چو غـنـچـه گر چه فروبستگیست کار جهان
تـو همـچو بـاد بـهـاری گره گشـا میبـاش
اگر چه کارِ روزگار همانندِ غنچه فروبستگی (گِره دار) وبا ایهام وابهام وپیچیدگی همراه است، تومتفاوت باش و مانندِ بادِ بهاری که گره ازغنچه باز می گشایدو شکوفا میکند، گره از کارِ مردم باز کن و در رفع ِگرفتاریِ آنها کوشاباش .
صدهافرشته بوسه برآن دست می زنند
کزکارِ خلق یک گرهِ بسته واکند
وفـا مـجـوی ز کس ، ور سخن نمیشـنـوی
به هـرزه طـالب سـیـمـرغ و کیمیـا میبـاش
سیمرغ : پرندهای افسانهای که گفتهاند زیستگاهش قلّهی قاف بوده است.
"سیمرغ" و "کیمیا" هردو افسانه و دست نیافتنی وغیرِ واقعیاند و حافظ میخواهد بگوید "وفـا" نیز در این زمانه دست نیافتنی است .
وفای به عهد و پیمانِ درست از مردمِ زمانه سراغ ندارم ،اگر این حرف را قبول نداری و انتظار داری از مردم وفاداری ببینی، انتظاری بیهوده است همچنانکه انتظارِیافتن سیمرغ و کیمیا،انتظاری بیهوده وبمانندِ آب درهاون کوبیدن است.واقع بین باش ودل به افسانه وقصه مبند.
جنگِ هفتادو دو ملّت همه راعذربنه
چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
مـُریـدِ طـاعتِ بیگانگان مشـو حـافــظ !
ولـی مـعـاشــر رنــدان پـارسـا مـیبـاش
ای حافظ : پیرو وتابعِ بیگانگان (خارجیان-تازیان-غیرِایرانیان)مباش وفریفته یِ تبلیغاتِ آنها مشو،بلکه معاشر وهمنشینِ رندان(آزادگان و وارستگانِ) پارسیان(ایرانیان)باش وبه آداب ورسومِ فرهنگِ اصیلِ ایرانی رفتارکن.
حافظ نیز همانندِ فردوسی،به فرهنگِاصیلِ ایرانی، تعصّبِ خاصی داشته وهمیشه این احساسِ خویش را درهرفرصتی که دست می داده ابراز می نمود.واین ویژگی یکی ازهمان دهها ویژگیِ رازِ ماندگاری ومحبوبیتِ آن حضرت است.
تازیان را غمِ احوالِ گرانباران نیست
پارسایان مـددی تا خوش و آسان بروم
تازیان یعنی عربها و پارسایان یعنی اهالی فارس ومردمانِ ایران زمین .
یا:خوبانِ پارسی گو بخشـنـدگانِ عـمـرنـد
سـاقی بـده بشـارت رنـدانِ پـارســا را
گرم نه پیرمغان دربه روی بگشاید
کدام دربزنم چاره ازکجاجویم؟
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۱:
بـه تـیـغـم گـر کـُشَـد ، دسـتـش نـگـیـرم
و گــر تـیــرم زنـــــد ، مـنـّت پــذیــــــــرم
بعضی ها بـه "بـه تـیـغـم گـر کَـشـد"می خوانند که هردو درست است.به تیـغ کشیدن" به همان معنای کـُشتن است ، مثل : "به میخ کشیدن" ، "به صـُلاّبه کشیدن" .
اگر معشوق با شمشیر قصدِکشتنِ مرا بکـُند مانعش نمیشوم و چنانچه بخواهد با تیر مرا بـزند بادل وجان وباکمالِ منّت درخواستِ اورامی پذیرم.هرضربه ای که ازجانبِ دوست برمن واردشود،کرم واحسانِ دوست هست ومن بارغبت پذیرایِ آن خواهم بود.چراکه کشتهیِ معشوق ، زنده وجاوید است وهرعاشقی آرزو دارد به این مقامِ والا نایل گردد..... بقیه ادامه مطلب
زیـرِ شمشیـرِ غمش رقص کنان بـایـد رفت
آن که شـد کـُشتهی او نیک سر انجام افتاد
کـمــــــــانِ ابـرویـت را ، گــــــو ؛ بـزن تـیـر
کــه پـیـشِ دسـت و بـازویـت بـمــیـــــــرم
دراینجاشاعربارندی ازمعشوق می خواهدبا"ابروانی" که به کمان تشبیه شده،تیربزندتابه ظاهرشاعرپیشِ معشوق جان به جان آفرین تسلیم کند.لیکن روشن است که "تـیـر زدن" کنایه از "غمزه" و "غمزه" کنایه از تـوجّه و عنایتِ معشوق است وعاشق قصد دارد بااین ترفند ازتوّجهِ معشوق بهره مندگردد.عاشق همیشه تشنه ومشتاقِ نگاهِ یاراست، حتّااگر ازابرویِ کمانِ یار تیرببارد،ازاشتیاق پِلک نمی زند تاتیرها برچشمانش نشیند وبه خطا نرود.
دل که از نـاوکِ مژگانِ تـو در خون میگشت
بـاز مشتـاقِ کمـانـخـانــــــهیِ ابـرویِ تـو بـود
غـــــــمِ گـیـتـی ، گــــر از پـایـــــــم در آرد
بـجـز سـاغـر ، کـه بـاشـد دسـتـگـیـرم ؟!
اگر غم واندوهِ دنیا مرا از پا بیاندازد و ناتوانم کند،به غیراز جامِ شراب چه چیز وچه کسی میتواند کمکم کند و دستِ مرابگیرد؟ .
معمولن "سـاغـر" را به دست میگیرند،امّاشاعردر اینجا سخنِ حافظانه ای گفته و این بار : "ساغر" خود دست گیرنده و یـاور شده است !. واز طرفی دیگر "شراب" که انسان را از پـا میاندازد، دراینجا از "پای افتاده" را از زمین بـلند می کند.!
چون نقشِ غم زدورببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم ومداوا مقّرر است
بـر آی ای آفـتـــــــابِ صــبــح امـّیـــــد !
کــه در دســتِ شـبِ هـجـــــران اسـیـرم
برآی : نمایان شو ، طلوع کن
"آفتاب" استعاره از چهرهیِ دوست است
ای چهرهیِ درخشنده یِ معشوق بتاب ،نمایان شو که من در سیاهی وظلمتِ هجرانِ تـو گرفتارشده ام، روزگارِ سیاهِ مرا به انوارِ رخسارت روشن کن .
دراین شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصود
ازگوشه ای برون آی ای کوکب هدایت
بـه فـریـــــــــــادم رس ای پـیــر خـرابـات !
بـه یـک جـُرعـه جـوانــــم کن ، کـه پـیــرم
"پـیـرِخرابات" استعاره ازمرشدو راهنماو عـارفِ روشن ضمیر است .
عاشق در روزگارِ سیاهِ هجران،دروضعیّتِ ضعف و ناتوانی ونابسامانی بسرمی برد واز پـیـرِخرابات استمداد می طلبد."پـیـر" به معنایِ پـیـر سال و ماه نیست ، "پـیـر" کنایه از ، فروماندگی،بیچارگی وناتوانیست.جرعه ای شراب می خواهد تا بیاساید وطراوت وشادابی به دست آرد.
هرچند پـیـر و خسته دل و ناتـوان شـدم
هر گه که یـاد روی تـو کردم جـوان شدم
من پیرِ سال وماه نیم یاربی وفاست
برمن چوعمرمی گذرد پیر ازآن شدم
بـه گـیـسـوی تــــو خـوردم دوش سـوگـنـد
کــه مــن از پــای تـــــو ســر بــر نـگـیــرم
دیشب به گیسویِ تـو سوگند خوردم (عهدوپیمان بستم)که پیوسته پیرو و تابعِ تـو باشم وهرگز سرِ تسلیم از پایِ تو برندارم. الحق معماریِ حافظ درچینشِ کلمات وایجادِ هماهنگی وهمخوانیِ بینِ آنها وسازگاریِ معانیِ عبارات درحدِّ اعجاز است.بااندکی دقّت درپس زمینه یِ این عبارتِ ساده ،ملاحظه می شودکه چه تصویرِ زیبا وخیال انگیزی نقش بسته است. تصویری که درآن گیسویِ بـلـندِیارآنقدربلنداست که سر بر پشتِ پایِ او نهاده ،وعاشقِ دلداده نیز به همین صورت سرِتسلیم برپایِ معشوق گذاشته وعهدبرمی بنددکه همواره مطیع وفرمانبردارِ اوخواهد بود .
چونافه بردلِ مسکینِ من گره مفکن
که عهدباسرِزلفِ گره گشای توبست
بـسـوز ایـن خـرقـهیِ تـقـوا ، تـو حـافــظ !
کــه گــر آتـش شـــــوم ، در وی نـگــیـــرم
خرقهیِ تقوا سوزاندن یعنی ترکِ ریـاکاری کردن
درنظرگاهِ حافظ "تظاهر به دینداری وریاکاری" از زشت ترین ومنفورترین رفتارهاست.اوتمامِ عمرخودراصرفِ مبارزه بااین پدیده یِ منحوس کرده ودراغلبِ غزلیّاتش به عاملینِ آن تاخته است.
ای حافظ : این دَلـقِ پـرهیزکاری ونشانه یِ ریـا کاری را بـسوزان و ازخود دورکن، این خرقه آنقدر کثیف وشوم است که اگر من یک پارچه آتش هم بشـوم رغبت نمی کنم آن رادربگیرم!
من این دلقِ مرقّع رابخواهم سوختن روزی
که پیرِ می فروشانش به جامی برنمی گیرد.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۵:
بـغـیــر از آنـکــه بـشـــد دیــن و دانـش از دســـتـم
بـیــا بـگــــو کـه ز عـشـقـت چـه طـــرف بـربـسـتـم
طـَرْف بربستن : سود جستن –نفعی به دست آوردن شاعر بارندی وبازبانِ حافظانه،گلایه می کندتاشاید که موردِتوّجهِ معشوق واقع گردد.می فرماید من در عشق تـو جز از دست دادن دیـن و دانش ، هیچ سـودی ونـفـعی نـبــردم . بیاخودت ملاحظه کن وببین که چه چیزها ازدست داده ام درحالی که هیچ ازوصالِ توبهره ای نبرده ام. اوبایادآوری وبازگوییِ چیزهایی که ازدست داده،قصدِتحریک سازی وجریحه دارنمودنِ احساساتِ یار رادارد.
سایه ای بردلِ ریشم ای گنجِ روان
که من این خانه به سودایِ توویران کردم......
اگــر چــه خــرمـــن عــمــــرم غــم تـو داد بـه بـاد
بـه خــــــاک پــــای عـزیـزت کـه عـهـد نـشکـستـم
عمر به خرمنی تشبیه شده که غمِ هجران برباد داده است. اگر چه عمرم در راهِ غمِ عشقِ تـو سپری شد،بااین همه به خاکِ پایِ عزیزِ تو سوگند میخورم که عهد و پیمان با تـو را نشکسته ام وبی وفایی نکرده ام وهرگزنخواهم کرد.
حافظِ گمشده راباغمت ای یارِ عزیز
اتّحادیست که درعهدِ قدیم افتادست
چو ذرّه گـر چـه حقـیــرم ، بـبـیـن بـه دولـت عشق
کـه در هـوای رُخـت چـون بـه مـهـــــر پـیــوسـتــم
حافظ هرجاکه گلایه ای کرده وازفقیری وبی چیزی وازدست دادنِ دل ودین ودانش شکوه ای نموده،بلافاصله به بهره مندی ازدولتِ عشق نازیده وباافتخار وغرور ازاین موهبتِ الهی یادکرده است.
اگر چه مانندِ غبارِ کوچکی بی چیز وفقیر هستم ، امّا به یمنِ عشق در آرزویِ دیدنِ رخسارت بـه خورشید رسیده وپیوستهام ،همچون ذرّه ای به آفتاب وصل شده ام.
به هواداریِ اوذرّه صفت رقص کنان
تالبِ چشمه ی خورشیدِ درخشان بروم
بـیــــار بـاده کـه عـمـریست تـا مـن از سـر امـن
بـه کـُنــــج عـافـیـت از بـهـر عـیـش نـنـشـسـتــم
شراب بـیاور که من مدّت زمانی طولانیست فرصتی پیدانکرده ام باخیالی آسوده و آرام در گوشهیِ سلامت به خوشگذرانی و عشرت بپردازم .من برای رسیدن به معشوق لحظهای آرام و قرار نداشته ام.
نخفته ام زخیالی که می پزد دلِ من
خمارِ صدشبه دارم شرابخانه کجاست؟
اگـر ز مــردم هـُشـیــــــــاری ، ای نـصـیـحـت گــو
سـخـن بـه خـاک مـیـفـکـن،چـرا که مـن مـسـتـم
ای نصیحتگـو ! چنانچه تو مصلحت اندیش وعقل گراهستی وقصدداری بانصیحت کردن مرا ازپرداختن به عشق بازداری، ارزشِ خود را نگهدار وخاموش باش. زیرا که من مستِ میِ عشقم و هرچه توبگویی به گوشِ من فرونخواهدرفت وسخنانِ تو به خاک خواهد افتاد.
به آدم مست هر چه بگویی متوجّه نیست.
"مردم هشیار" عقلا و اهلِ فلسفهاند ، هوادارنِ عقلـنــد ، از نظر عرفا و عاشقان به ویژه حضرتِ حافظ اینان راه گم کردگانند ، ناپختگان وخامـانی هستند که قادر به درک وفهمِ مراتبِ عشق نیستند.
خداراای نصیحتگو حدیث ازساغر ومی گو
که نقشی درخیالِ ما ازاین خوشتر نمی گیرد
چـگــــــــونـه سـر ز خـجـالـت بـر آورم بــرِ دوسـت
کـه خـدمـتـــــــــی به سـزا بـر نـیـامــد از دسـتــم
عاشق همیشه می خواهد برایِ معشوق خدمتی شایسته انجام دهد هرخدمتی هم کرده باشد باز شرمساراست ودوست دارد خدمتِ بهتروشایسته ترانجام دهد.
چگونه میتـوانم درمقابلِ معشوق ازخجالت سربرآورم؟ من که نتوانستهام خدمتی شایسته ودر خور ِ شأن ومنزلتِ او بـکـنـم .
دل دادمش به مژده وخجلت همی برم
زین نقدقلبِ خویش که کردم نثارِدوست
بـسـوخـت حــافــــــظ و آن یـار دلــنــواز نـگـفـت
کـه مـرهـمی بـفـرسـتـم کـه خـاطـرش خـسـتـم
حافظ درآتشِ هجرانِ آن یـارِ مهربان و دلنواز سوخت امّا عجبابا این همه مهربانی که یارداردهیچ توّجهی به مانکرد!.او بااینکه خاطرِ مارا رنجور ومجروح ساخته هیچ نگفت که حال که دل و جانِ عاشقِ خودرا آزردهام لااقل التفاتی کرده ومرهمی برزخمِ اوگذارم.
گفتم آه ازدلِ دیوانه یِ حافظ بی تو
زیرلب خنده زنان گفت که دیوانه ی کیست؟
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۲:
بـبـرد از من قرار و طاقت و هـوش
بـُتِ سنـگیـن دلِ سـیمـین بُناگوش
بُتِ سنگین دل :یارِ زیباروی ، استعاره از نگار و محبوبِ سخت دل و بیرحم
سیمین : نقرهای ، سفید ، بلورین
«بُناگوش» در اصل «بـُنِ گوش» است ،به نرمهیِ گوش و قسمتی از گردن و چهره که در پایین و اطراف نرمهیِ گوش است ، گفته میشود .
عقل و توان وتاب و آرامشِ مرا، دلبرِ سنگ دلِ گردن بلورینی ،برباد داده است .
رشته یِ تسبیح اگربگسست معذورم بدار
دستم اندردامنِ ساقیِ سیمین ساق بود...
نگاری ، چابکی ، شـَنـگی ، کلـهدار
ظریفی ، مَهوشی ، تـرکی ، قبـاپوش
درادامه یِ بیتِ بالا، شاعردرحالِ شرحِ شمایل وبیانِ رفتارهایِ دلبرانه یِ معشوقِ غایبِ خویش است ومی فرماید: کسی که قرار ازکفِ من برده چنین صفاتی دارد:دلبری چالاک ، تندحرکات ، شوخ و شیرین رفتار است.اودرعینِ سرکشی و تکبّر،باحشمت وجلال و ظریف و لطیف ، نکتهسنج و مانندِماه زیباست .
قباپوش وکله دار: نشانه یِ بزرگزادگی ، شاهزادگی ، آراستگی و زیباپوش بودن است.
قبایِ حُسن فروشی تورا بَرازَد وبس
که همچوگل همه آیینِ رنگ وبوداری
ز تــابِ آتـشِ سـودایِ عـشـقـش
بـسـانِ دیـگ،دایـم میزنم جوش
تاب : گره ، پیچ ، توانایی ، طاقت ، در اینجا به معنی شدّتِ گرماست.
سودا :معامله ، در اینجا به معنی تخیُّل و فکر وخیال است .
به سببِ عشقی که شاعردچارِآن شده، به مانندِ دیگی برسرِآتش است که ازشدّتِ گرما هرلحظه درجوشش است.فکروخیالِ عشق،آتشی دردرونش افروخته وجان ودل ِاورامی سوزاند.
زدلگرمیِّ حافظ برحذرباش
که داردسینه ای چون دیگ جوشان
چـو پـیـراهن شوم آسـوده خاطــر
گرش همچون قـبـا گیـرم در آغوش
چنانچه همانندِ قبا یار رادرآغوش بگیرم آنگاه مثلِ پیراهن که بی واسطه وبی هیچ مانعی به بدنِ یارچسبیده آسوده خاطرخواهم گشت.دراینجایک نکته یِ حافظانه وجود دارد وآن اینکه : شاعر آسودگیِ خاطرِ ایده آلی راهدف قرارداده ودرسرمی پروراند. اوخوب می داندکه پیراهن ازنظرِ فیزیکی نزدیکترین شئ به بدنِ شخص است (درقدیم زیرِپیراهن هیچ لباسی نمی پوشیدند وپیراهن به بدنِ شخص می چسبید.)
پس از نظرگاهِ یک عاشق، آسودگیِ خاطرِ پیراهن که همیشه بابدنِ محبوب درتماس است والاترین بهره مندیست وهر عاشقی آرزو دارد به این فیض نایل گرددو به معشوق ازهمه چیز وهمه کس نزدیکترباشد.
امّاحافظ عاشقی ادیب وفرزانه هست وبراساسِ شناختی که ازاوداریم ،هرگز درمقامِ عاشقی ازحیطه یِ ادب خارج نشده وهمیشه حرمتِ یار رابه زیباترین نحونگاه داشته است.بااینکه او درحقیقت همان فیضِ پیراهنِ چسبیده به بدنِ یار راطلب می کند،امّابارعایتِ ادب واحترام،یک گام عقب ترگذاشته ومی گوید:چنانچه محبوبِ خویش را مثلِ یک قبا(بادرنظرداشتِ اینکه اززیرِقباپیراهن می پوشند) دربربگیرم،خاطرِمن هم همانندِ پیراهن که بی واسطه با بدنِ یار در ارتباط است به آسایش می رسد.به عبارتی دیگر :اگر "پیراهن شدن" وبرتنِ دوست نشستن میّسرنیست من به "قبا شدن" واورادربرگرفتن خرسندم. زیرا اندک لطف نیز ازجانبِ دوست درنزدِعاشق بسیار است.
یارباماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان مارابس
اگـر پوسـیـده گـردد اسـتـخـوانم
نـگـردد مـهـرش از جانم فرامـوش
حتّااگراستخوانهایم پوسیده شود(بانظرداشتِ اینکه مدّت زمانِ زیادی طول میکشد تا استخوان پوسیده گردد) ، میخواهد بگوید که پس از مرگم نیز مهرِ ومحبّتِ محبوب از جانم بیرون نمیرود .
چنین که در دلِ من داغِ زلفِ سرکشِ اوست
بنفشه زارشود تربتم چو درگذرم
دل و دینم ، دل و دینـم بـبـردهست
بَرو دوشش،بَر و دوشش،بَرو دوش
بـَر : سینه ، آغوش
دوش : کتف ، شانه
در این بیت آرایه یِ تکرار وجود دارد ، «تکرارِ یک واژه وترکیب» به منظورِ تأکیدِ بیشترصورت می پذیرد . شانه و سینهی بلورینِ محبوب، دین و دل و عقلم را ربوده وبرده است.من مدهوشِ آن شمایلِ دلبرانه یِ معشوق هستم.
چشمم ازآینه دارانِ خط وخالش گشت
لبم ازبوسه ربایانِ بَر و دوشش باد
دوای تـو ، دوایِ توست حـافــظ
لب نوشش ، لب نوشش ، لب نـوش
دوباره "آرایه یِ تکرار" تکرارشده است:
ای حافظ "لبِ شیرینِ معشوق" تنهانوشدارویست که دردِ تو را مداوا می کند. علاجِ درد تو فقط وصالِ یار است وبس.
قندِ آمیخته باگل نه علاجِ دل ماست
بوسه ای چندبیامیز به دشنامی چند
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵:
به کوی میــــکده یا رب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهدوساقی وشمع ومشعله بود
مشغله : کار و بار - سرگرمی ، در اینجا به معنی سرو صدا ، غوغا و ولوله است .
جوش : هنگامه - ازدحام
شاهد : زیبا رو
مشعله : قندیل ، چراغدان - شمعدان
این بیت تصویرِ خیال انگیزی دارد.خداوندا... شگفتا.... نمیدانم در کویِ میکده ، سحرگان چه هنگامه ای برپا بود؟چه غوغایی به راه افتاده بود، ازدحامِ معشوق و ساقی و شمع و چراغدان بود همه در جوش و خروش بودند!. ..........
حافظ عاشقِ غلغله ای هست که ازجوششِ خُم ها وقهقهه یِ جام وازدحامِ عاشق ومعشوق وساقی وشاهد حاصل گردد.چنین هنگامه یِ شورانگیز جز درکویِ میکده کجا می تواندمهیّاشود.؟
چنگ درغلغله آیدکه کجاشدمنکر؟
جام درقهقه آیدکه کجاشدمنّاع؟
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
حدیث : قصه، داستان و روایت
مستغنی : بی نیاز
برای بیانِ موضوعِ عشق با اینکه نیاز ی به گفتگو ، سر و صدا و آواز نیست، لیکن ازبانگ ونوایِ نی ودف که درخروش وغلغله بودند،عشق روایت می شد.
مطربِ عشق عجب سازونوایی دارد
نقشِ هرنغمه که زدراه به جایی دارد
مباحثی که در آن مجلسِ جنون میرفت
ورایِ مدرسه و قال و قیلِ مسئله بـود
مباحث : جمع مبحث ، جستارها ، گفتگو ها وموضوعات
مجلسِ جنون : محفلِ دیوانگان ،مجلسی که حاضران در عینِ آگاهی، از خود بیخبر بوده باشند ، استعاره از جمعِ مستان وعاشقان دراین بیت نیز همانندِ اغلبِ موارد، عقل و عشق در تقابلِ یکدیگر قرارداده شده ، در مدرسه بحث از مصلحت اندیشی ودانشِ تعقّل است و در مجلسِ جنون بحث از عشق و دلدادگی ومستی است ، درنظرگاهِ حافظ که رند است و عاشق ، صحبت از عشق و دیوانگی والاتر وارزشمندتر از مجادله و بحث های مدرسهایست.
بحث هایی که درکویِ میکده مطرح بود،موضوعِ عشق بود و دلدادگی،موضوعی که هرگز درمدرسه مطرح نبوده وفقط درمیکده ها رواج دارد.
حدیثِ مدرسه وخانگه مگوی که باز
فتاد درسرِحافظ هوایِ میخانه
دل از کرشمهی ساقی بشکر بود ولی
ز نا مساعدی بختـش اندکی گِله بود
دل از کرشمهیِ معشوق که با حرکاتِ لطیفِ اعضایِ بدن و اشارهی چشم و ابرو عنایت وتوّجه می نمودرضایت داشت و خوشحال و شکر گزار بود ، ولیکن از نا همراهی و نا موافقیِ بخت و اقبالش کمی گلهمند بود.عاشق اشتهایِ سیری ناپذیری دارد وهرچه ناز وکرشمه ازمعشوق دریافت نماید باز هم تشنه یِ توّجه وعنایتِ بیشتر وبیشتراست.
زان یارِدلنوازم شکریست باشکایت
گرنکته دانِ عشقی بشنو تواین حکایت
قیاس کردم و آن چشمِ جادوانهی مست
هزار ساحر چون سامریش در گله بـود
"گَله" یعنی:رمه, گروه, دسته, رمه یِگاو وگوسفند
"گِلَه : شِکوِه ،شکایت، همچنین درزبانِ ترکی به مردمکِ چشم وسیاهیِ آن"گیله" می گویند.
باتوّجه به معنیِ گله در اینجا می توان دو تعبیر ارائه داد :
1 –به معنیِ رمه- جمع -گروه
آن چشمِ جادوگرِ خمارآلود را سنجیده ومقایسه کردم ، دیدم که هزار جادوگر مثلِ "جادوگرِسامری"که باسِحر وجادو مردم را گمراه نمود در چشمانش بصورتِ گلّه ای جمع شده بودند. چشمانش در سِحرانگیزی ازهزار ساحرِسامری برتر است.واژه "گَله" ازآن جهت که باساحرِ سامری خویشاوندی داردکه گویند یک نفرساحردر غیابِ چهل روزه یِ موسی به کوه طور رفته بود وگوساله ای زرّین ساخته ودر درونِ آن لوله هایی کارگذاشته بود که با نسیم ملایم، صدای گاو تولیدمی کرد..... اوچنان بامهارت وتردستی این حیله راطرّاحی کرده بودکه برخی ازمردم ازموسی رویگردان شده وبه او گرویدند! .
بانگِ گاوی چه صدا بازدهدعشوه مخر
سامری کیست که دست ازیدِ بیضا ببرد
2- به معنیِ سیاهیِ چشم
آن چشمِ همیشه مست ومخمور رادیدم ودست به مقایسه زدم، ودریافتم که از نظر افسونگری و سِحرآلودبودن، با هزار جادوگرِ همچون "جادوگرِسامری" برابری میکند .دردایره یِ سیاهیِ چشمانش،قدرتِ هزارجادوگرِسامری وجودداشت.
کرشمه ای کن وبازارِساحری بشکن
به غمزه رونق وناموسِ سامری بشکن
بگفتمـش به لبم بوسهای حوالت کن
به خنده گفت ؛ کیات با من این معامله بـود؟
گفت وشنودِ حافظ بامعشوقِ خویش همانندِ سایرِ دیدگاهها وجهان بینیِ حافظ،منحصربفرد وزیبا وخیال انگیزاست:
به معشوق گفتم بوسهای به لب من ببخشای ، با لبخند گفت ؛ من کی با تو چنین داد و ستدی داشتهام ؟!! "معامله" از باب مفاعله و نشان دهندهیِ مشارکت دو طرفه است( به معنی " دادن و گرفتن" )شاعررندانه وحافظانه به معشوق تلقین می نماید که معشوق هم مشتاقِ بوسهیِ عاشق است ،معشوق نیز زیرکانه پاسخ میدهد که: کی تو به من بوسه دادهای که من به تو بوسه بدهم ؟!!!
سه بوسه کزدولبت کرده ای وظیفه ی من
اگر ادانکنی قرض دار من باشی
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
میان ماه و رخ یار من مقابله بـود
اختر : ستاره ، بخت و اقبال
نظر : از اصطلاحات نجوم است به معنی یکی از پنج حالت سیّارات :
1- مقارنه 2- تسدیس 3- تربیع 4 – تثلیث 5- مقابله
سعد : مبارک وخوشبختی، در مقابل نحس وبدبختی
مقابله : ایهام دارد ؛ 1- برابری 2- از اصطلاحات نجوم است ، وقتی دو سیّاره در مقابل یکدیگر قرار بگیرند به صورتی که در هر طرفشان برجی از بروج دوازهگانه باشد ، غالباً ماه و حورشید چنین حالتی پیدا میکنند. در قدیم معتقد بودند که همهی اتّفاقات، تحتِ تأثیر ستارگان و سیّارات روی میدهند و شومی و مبارکی را ستارگان تعیین میکنند ، مثلاً هرگاه دوستارهیِ سعد حالت "مقارنه" پیدا کنند و در کنار هم قرار بگیرند "قرانِ سعدین" است و نشانهی خوشبختی است .
"در ره است" : یعنی پیش خواهد آمد ؛ پیش بینی میکنم که ستارهی بخت و
اقبالم در حالتِ سعد وخوشبختی قرار خواهد گرفت، زیرا که دیشب دیدم "ماهِ آسمان" با "ماهِ رخ یار من" در حالت "مقابله" قرار گرفتهاند.
برای مصرعِ دوّم چند تعبیر میشود کرد :
الف – ماه با رخ یار من رقابت دارد و ادّعایِ برابریِ با رخِ یارم دارد.
ب – رخِ یارِ من همچون خورشید است ، گفتیم که معمولاً خورشید با ماه در حالت "مقابله" قرار میگیرند.
البته روشن است که حافظ هرگزبه خرافات پایبند نبوده واین عبارات راصرفاً بمنظورِ بیانِ مکنوناتِ قلبی وابرازِ احساساتِ عاشقانه بکار گرفته است.ضمنِ آنکه شاعربا بیانِ این مضامین واشاره به اعتقاداتِ مردم، موضوعاتِ بکرِعاشقانه می پروراند، در بسیاری اوقات نیز باایهام وزبانی طنزآلود،بی اساس بودنِ خرافات راباچالش مواجه می سازد:
بگیرطرهّ یِ مه چهره ای وقصّه مخوان
که سعد ونحس زتأثیرِ زهره وزحل است
دهانِ یار که درمان دردِ حـافـظ داشت
فغان که وقتِ مروّت چه تنگ حوصله بـود
دارو و درمانِ بیماریِ حافظ در لب ودهانِ یار بـود ، افسوس که هنگامی که باید این دارو را به من میداد،ازبداقبالیِ من چقدر بیحوصله بود یا خساست به خرج داد و آن دارو را به من نداد ویابسیارکم داد.ضمنِ آنکه تنگ حوصلگیِ دهانِ یار مفهومِ کوچکیِ دهانِ اورانیز به ذهن متبادرمی سازد.
تشبیهِ دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگزنبودغنچه بدین تنگ دهانی
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم طرحی نو در اندازیم
ایـن غزل پاسخِ محکم ودندان شکن برای کسانیست که حافظ رامتهّم به جبری گری می کنند. مفاهیمِ این غزل اختیار گرایانه بودنِ حافظ رااثبات می کند. درحقیقت حافظ رانمی توان به موضوعِ خاصی متهّم ساخت.اوفرزانه ای آزاداندیش ومجموعه ای از اضداداست وفراترازمذاهب ومرزها می اندیشد.
"گل برافشاندن" : گلریـزان ، بر سر کسی گل ریختن،
"می در ساغر انداختن" : شراب در جام ریختن ، "اقدام به بـاده نـوشی کردن"
"گل برافشانیم" و "می در ساغر اندازیم" ، هر دو نشانهی شادی و شادمانی کردن است.
«فـلـک را سقـف بـشـکافـیـم» به هرآدمی امید وانرژی می دهد تاآغازی دوباره داشته باشد. در نظرگاهِ شاعر،ایستایی معنایی ندارد وهرپایانی سرآغازی دوباره است.«طرحی نودراندازیم»اراده یِ آدمی رابه خلّاقیت وابتکار تشویق می کندوروح وروانش راپویامی نماید.
بـیـا شادمان باشیم و جشنی برپـا نماییم ،گلریزان کنیم و به بـاده نـوشی بـپـردازیـم. و هرگز تسلیم نشوییم مامی توانیم حتّاسقفِ آسمـان را بشکافیم و شـالـوده و اساسی تـازه بـنـا نهیم.
حافظ خاطرنشان می سازدکه انسان نـیـرویِ شگفت انگیزِ عظیم و نهفتهای دارد که میتـوانـد کارهای عجیب و غریب انجام دهد،تـا آنجا که میخواهد دست به آفریـنـشِ عالمی و آدمی دیگر بزند :
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و ز نـو آدمی
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریـزد
من و ساقی به هم سـازیم و بنیادش بر اندازیم
"به هم ساختن" : متّحد شدن
درادامه یِ بیتِ قبلی باهمان شورِ حماسی می فرماید : چنانچه غـم واندوهِ دنیا، لشکری فراهم کرده، وقصدِجانِ عاشقان را بکند،،هیچ جای نگرانی نیست، من با کمک ومددِ ساقی،ریشه واساسِ غم واندوه را ازبین خواهیم برد.ساقی سلاحی در دست دارد که غم رادرزیرِخاک مدفون می سازد.
ساقیابرخیز ودرده جام را
خاک برسرکن غمِ ایّام را
شرابِ ارغوانی را گلاب اندر قـدح ریـزیـم
نسیم عطر گردان راشکر درمجمرانـدازیـم
"ارغـوانی" : به رنگ ارغوان ، سرخِ پـر رنـگ ، آتشگون
"قـدح" : جام بزرگ شراب
بادرنظرداشتِ اینکه درقدیم برایِ معطّرساختنِ شراب،گلاب اضافه می کردند،می فرماید:
شرابِ ارغوانی را با افزودنِ گلاب،غنی سازی می کنیم تاکیفیّتش افزون ترگردد.برای آن که شراب فراوان بـنـوشیم و به دردِ سرِ آن دچار نـشویم ، آن را با گلاب آمیخته میکنیم.
"مـِجـمـَر" : مـنـقـل ، آتـشـدان ، بخشِ پایین عطرگردان که آتش در آن قرارمی گیرد.
"عطر گردان" : بـخـوردان ، وسیلهای که در آن آتش میافروختند بعد عـود ، اسفند و ... میریختند و میگرداندند تا دود خوشبـوی آن در فضا پخش شـود."شکر در مجمر انداختن" بـه ایـن منظور است که بـوی عـود ماندگار شود.
همچنین در مجمری که نسیمِ خوش می پراکند، شکر میریـزیم تا بکاممان شیرین ترگردد.
شکر ریختن به مجمر وگلاب ریختن به شراب، به عبارتی دیگر معنایِ دیگری نیز دارند:
دربسیاری ازشهرها رسم براین است که وقتی کسی کاسه ای غذا به عنوانِ هدیه یانذری به کسی می دهد، اونیز متقابلاً هنگامِ برگرداندنِ ظرفِ غذا،آن راپر ازشیرینی وشکر ونبات وگلاب می کند.ازاین نظرگاه می فرماید:
به حرمتِ سرمستی و شوری که شرابِ ارغوانی به ما بخشیده ، قدحِ خالیاش را از گلابِ خوشبو پرمی کنیم و در مجمرِ نسیمِ عطرگردان، به پاداش اینکه بـویِ خوش گل رایگان به همه جا می پراکنده شکر مینهیـم.
چنگ بنواز وبساز ارَ نبود عودچه باک؟
آتشم عشق ودلم عود وتنم مجمر گیر
چودردستست رودی خوش بزن مطرب سُرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
"رود": نهرِبسیاربزرگکهپسازسیردرخشکیداخلدریاشود، زه، زهکمانحلاجی، تار ورشته یِساز، سازو آواز, فرزند، پسریادختر باتوّجه به مهارتِ فوق العاده یِ شاعر درایجاد ابهام وایهام،تقریباً تمام معناها موردِ نظرشاعربوده وبامفهومِ بیت سازگاری دارند.
"خوش" : خوش دست و خوش صدا
"مـُطـرب" : نـوازنـده
"سـُرود" : آواز ، تـرانـه ، آهنگ
"دست افشان" : دست زدن و شادی کردن ، رقصیدن با حرکات دست
"غـزل خوانـدن" : شعر خواندن ، آواز خواندن
"پـا کـوبـان" : رقصیدن
"سـر انداختـن": 1- حرکت دادن سر در حال رقص. 2- ازشدّتِ مستی نتوان سر را کنترل کرد و سر دائـماً به چپ وراست و پایین بیفتد. 3- سر به پای کسی انداختن کنایه از : سرباختن و جانفشانی کردن است.
ای نـوازنـده ! حال که فرصتی این چنین دست داده، و ساز خوش دست و خوش صدایی در دست داری ویادرکنارِ رودخانه ای باصفا هستیم،ویاحال که شاهد ونگاری زیباروی مصاحبت داریم، آهنگی شاد و زیبا بـنـواز تا با آن برقصیم و شادی کنیم و در حال رقص وپایکوبی ازشدتِ شادمانی ومستی سرمان را در راه معشوق بـبـازیـم....
شاعر دراین بیت کلماتی را که با موسیقی خویشاوندی دارندرا به صورت یکجا به کار گرفته و 9 کلمه: (رود، خوش، بزن، مطرب، سرود، دست افشان، غزل خوانی، پاکوبان، سرانداز) را که در عالمِ موسیقی قرابتِ معنایی دارند، پشت سرهم ردیف کرده که شاهکاری ادبی وبی نظیر به حساب می آید.
ای خوشا دولتِ آن مست که درپای حریف
سرودستار نداندکه کدام اندازد
صبا ! خاک وجود ما بـدان عالی جناب انداز
بـُوَد کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
"صـبـا" : بادِملایم وروح پروری که بشارت دهنده است. بعضی ها معتقدند از زیرِ عرش میوزد و از عرش(آسمان) برفرش(خاکیان) پـیـام میآورد. نسیمِ صبحگاهی ، باد خنکی که از شمالِ شرقی میوزد ، "باد صبا" در ادبیات ما جنبهیِ اساطیری پیدا کرده ، در کوی معشوق رفت آمد دارد و پیام رسانِ عاشق و معشوق است .
"خـاکِ وجودِما" : منظور این است که وجودِ ما درمقابلِ وجودمعشوق بی ارزش است وهمانندِ خاک وگرد وغباراست.چون خاک را باد راحت تر را جا به جا میکند،"وجود" رابه خاک تشبیه کرده تادرخواستی که دارد{انداختنِ خاکِ وجود برآستانِ بارگاهِ جانان} امکانپذیرترگردد.
"جـنـاب" : پـیـشـگـاه ، درگـاه
ممکن است منظورشاعر از "خاکِ وجودِ ما" ازتبدیل به خاک شدنِ بدن پس از مرگ باشد،درآنصورت میخواهد بـگـویـد : ما که وقتی زنـده بـودیـم به وصال نـرسیـدیم لا اقل پس از مرگ، خاک ما را به کوی معشوق بـرسـان تابهره مندگردیم.
"بـُـوَد" : بـاشـد ، به ایـن امـیـد
"شاه خوبان" : سلطانِ زیـبـارویـان، معشوق
"مـَنـظـَر" : دو معنی دارد : 1- اسم مکان است به معنی محلِّ نگاه کردن ، پـنـجـره ، روزنه . 2- استعاره از : "چـهره" و ظاهر شخص ،
1- :به این امید که بتوانیم از پنجرهی آن بارگاه بلند مرتبه معشوق را تماشا کنیم.
2- : به این امید که بـتـوانـیم در آن بارگاهِ بلند مرتبه ، چهرهیِ زیبایِ معشوق را ببینیم.
3- : به این امید که بـتـوانـیـم در آن بـارگاه بلند مرتـبـه نـظـر معشوق را به سوی خود جلب کنیم.
حافظ چوره به کنگره یِ کاخ وصل نیست
باخاکِ آستانه یِ این دربسربریم
یکی از عقل میلافـد ، یکی طامات میبافـد
بیا ! کاین داوری ها را به پیش داور انـدازیـم
"می لافـد" : لاف می زند ، ادّعـای بیجا و بـیـهـوده می کند.
"طـامـات" : ادّعایِ مقام و مرتبهی عشق و عرفان کردن که معمولن یاوه سرایست. سخنانِ گزافه با ادّعایِ کرامت و فضل و خودنمایی بر زبان راندن، حرف های دروغین وبی اساس سرِ هم کردن ، بیانِ تـوهـّمـات ، خیال بافی و.....
"داوری" : قـضـاوت کردن ، تشخیص حق از باطل
"داور" : قاضی ، منظور خـداوند تعالی است.
زمانه یِ شاعر زمانه ایست که هرکس متناسب بامنافعِ خویش ادّعایی مطرح می کندوجالب اینکه همه اصراردارندکه درست می گویند.یکی ادّعـایِ عقل و تفکّر دارد و یکی ادّعایِ دروغِ کرامت دارد.... بیـا تا تشخیص و قضـاوت آن را بر عـهـدهیِ خداوند بـگـذاریم که او بهترین قاضی است و از حقیقت و اسرارِ همگان آگاه است.
جنگِ هفتادوملّت همه راعذربنه
چون ندیدندحقیقت رهِ افسانه زدند
بهشتِ عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پایِ خُمات یکسر به حوضِ کوثراندازیم
"بهشتِ عـدْن" :قصری در بهشت که از لـؤلـؤ ساخته شـده است، جایـگاهِ مـقـرّبـان حق تعالی در بهشت،بهترین نقطه ی بهشت
"مـیـخـانـه" : در اصـطـلاح عـرفـا جایی ست که مستانه و عاشقانه، معشوقِ ازلی را ستـایـش و پـرستـش کـنـنـد.
مـیـکده ای که "حـافــظ" بنا نهاده، از بهشتِ عدن هم بـهـتـر است و شـرابی که در آنجـا یافت می شود در کـوثـر هم پـیـدا نمیشود :
اگـر آرزویِ بهشتِ عدن را میکنی با ما به میخانهیِ عشق بـیا،(تابصورت نقدی نه وعده ای) از کنارِ خمخانهیِ معرفت، تـو را بی واسطه وبی هیچ شرط وشروطی، یکراست به چشمهیِ کـوثـربرسانیم.شرابی که ازکوثرِ بهشت گواراتر است. طعنه ایست به کسانی که خدارا به خاطر رفتن به بهشت پرستش می کنند.
بـیـا ای شیـخ و از خـمـخانهی مـا
شرابی خور که در کـوثـر نـبـاشـد.
"حوض کـوثـر" : چشمهای است در بهشت. اهل تسنّن ساقیِ کـوثـر را اوّل ابـوبـکر ، دوم عـمـر ، سـوم عثمان و چهارم علی (ع) میدانند ، امـّا شیعیان تنها حضرت عـلـی (ع) را ساقیِ کـوثـر میدانند.
سخندانی و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
بیا حـافــظ ! که تا خود را به مُلکی دیگر اندازیم
"ورزیدن" : "پـرداختـن" و "تـوّجـه کردن" است.
زمانِ سرایشِ غزل،گویا زمانی بوده که بنابه شرایطی،ارزشی به شعر وادب وآوازخوانی قائل نبودند.اوضاعِ زمانه خوشایندِطبعِ شاعر نبوده و دلگیرانه می فرماید:
در شـیـراز به شعر و شاعـری و آواز خوانی تـوجـّهی نـدارند ، ای حـافــظ بـیـا تـا به شهر دیـگـری بـرویـم.
ضمنِ آنکه حافظ بنابه روایاتِ فراوان خوش صدا وخوش آوازنیزبوده است.:
دلم از پـرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست
تـا بـه قـول و غـزلـش ساز و نـوایی بـکنیم.
غزل سراییِ ناهیدصرفه ای نبرد
درآن مقام که حافظ برآورد آواز
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۰۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲:
بـیـا که رایَت منصور پادشاه رسید
نـُوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
رایَت : پرچم ، درفش
منصور : پیروزمند ، سرافراز – همچنین نامِ واپسین پادشاهِ سلسله یِ آلِ مطفرکه در سال 795 قمری در نبردی شجاعانه باتیمورلنگ کشته شد.
شاه منصور، فرزند شرفالدین مظفر و برادر زاده یِ شاه شجاعبود. هنر شاعر در به کار گرفتن کلمه یِ منصور در مطلع غزل است که هم به عنوانِ صفت برای رایت و هم به عنوان اسم برای پادشاه موردنظراست،قابل توّجه وتأمّل است.
اززیباییهایِ دیگر این بیت،قرارگرفتنِ واژه هایِ هم خویشاوندِ :(رایت - منصور- شاه- نوید-فتح وبشارت) درکنارِیکدیگر وخَلقِ روحِ بلندِ حماسیست.حماسه ای که مژده
یِ فتح وظفرِآن به خورشید وماه می رسد.
این غزل را حافظ به مناسبتِ فتحِ شیراز توسطِ شاه منصور سروده است.اوفردی شجاع،غیور ووطن دوست درمقابلِ غارتگریِ تیمورلنگ بود. اگرچه تمامِ تلاشِ شاه منصور صرفِ بیرون راندنِ تیمورلنگ گردید،لیکن توفیقی حاصل نکردو باخیانتِ یکی از امیرانِ لشکرش به نام "محمدبن زینالعابدین"شکست خوردو سرانجام دل بر مرگ نهاد و با رشادت و جانفشانی ، در حملاتِ پیاپی، گروهی از سپاهیانِ امیر تیمور را به هلاکت رساند، ودر پایانِ کار با همه یِ شجاعت و فداکاری شکست خورد و درگیر ودارِ نبردی بی امان جان باخت......
وی ممدوحِ محبوبِ حافظ شیرازی بود و حافظ تعدادی از غزلها،قطعات و مثنویهای خود را دربارهٔ او سروده است. در این اشعار، پیوندِ عاطفیِ مستحکمِ شاعر با شاه منصور که نموداری از پیوندِ عمومِ مردم با وی بوده، آشکار است. به ویژه اینکه مردم، در چهره یِ شاه منصور، متّحدکننده یِ ایران و اخراج کننده یِ مغولان و سرکوبگرِ تیمور را میدیدند. اما این آرزوها با کشته شدنِ شاه منصور در جنگی نابرابر در مقابلِ تیمور برباد رفت.
بیا که نشانهیِ پیروزیِ شاه منصور رسیده و این خبرِ فتح ومژده یِ پیروزی در آسمان هم پیچیده است .درجایِ دیگر می فرماید:
ازمرادِشاه منصورای فلک سربرمتاب
تیزیِ شمشیر بنگر قوّتِ بازو ببـین
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کـمـال عـدل به فریادِ دادخواه رسید
رویِ سخن همچنان درموردِفتحِ شیراز و قوّت گرفتن ومحققّ شدنِ حکومتی عدالت گستراست:
جمالِ بخت : کنایه از" جمالِ دامادِ بخت وهمان شاه منصوراست" و " ظفر" به چهرهیِ عروسی تشبیه شده که روبندِ اوتوسط داماد برداشته می شود. کمالِ عدل : عدلِ کامل: نیکبختی وعدالتخواهی ظهور کرد و پرده از رخسارِ فتح وظفر برداشت و عدلِ کامل به فریادِ ستمدیدگان رسید .
غزل در راستایِ تشویق وترغیبِ شاه منصور جهتِ برقراریِ عدالت وبسیجِ نیرو جهتِ مبارزه باتجاوزاتِ تیمور است.
شاه منصور واقف است که ما
رویِ همّت به هرکجاکه نهیم
دشمنان را زِخون کفن سازیم
دوستان راقبایِ فتح دهیم.
سپهر، دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
سپهر : فلک ،آسمان
دور : چرخش ، دوران ، روزگار
آسمان اکنون روزگارِ خوب وخوش وخرّمی را میگذراند چرا که ماهِ تابانِ آن طلوع کرده است و مردمانِ جهان باظهورِ شاه منصور به مراد و آرزوهایشان میرسند .
شهنشاهِ مظفرفر، شجاعِ ملک ودین منصور
که جودِ بی دریغش خنده برابرِ بهاران زد
ز قاطعانِ طریق این زمان شوند ایـمـن
قوافلِ دل و دانش که مــردِ راه رسید
قاطعان طریق : قطع کنندگانِ راه ،راهزنان
قوافل : جمع قافله ، کاروانها
قافله هایِ عاشقان و عارفان و قافله های دانش ومعرفت ازاین پس، ازگزندِ راهزنان وحرامیان در امان وامنیّت قرار خواهندگرفت، زیرا مردِ میدان، راهبر و راه شناس وسالکِ راهِ حق(شاه منصور) به حکومت رسیده است.
ماهی که شدزطلعتش افروخته زمین
شاهی که شدبه همّتش افراخته زمان
عزیزِ مصر ، به رغمِ بـرادرانِ غـیــور
ز قعرِ چـاه برآمـد ، به اوج مـاه رسید
ضمنِ تلمیح به داستانِ حضرتِ یوسف، می فرماید:
شاه منصور(یوسف) بر خلافِ میلِ برادرانِ حسودش (شاه یحیی واطرافیانش) از تهِ چاه بیرون آمد(شکستهای قبلی راجبران کرد) و سرانجام به پادشاهیِ مصر (فارس) رسید .
"به اوج ماه رسید" کنایه از به فرمانروایی رسیدن است.
مهارتِ گریز زدن به یک واقعه یِ تاریخی و بهره گیریِ خلّاقانه به منظورِ بیانِ یک خبر وتوسعه یِ دامنه یِ معنا وبرجسته سازیِ مضمون،تنهابخش ِ ناچیزی ازهنرِشاعر ورمزِ جاودانگیِ اوست.
گفتندخلایق که تویی یوسفِ ثانی
چون نیک بدیدم بحقیقت بِه ازآنی
کجاست صوفیِ دجّـال فعل مُلحد شکل ؟
بـگـو بـسـوز ؛ که مـهدیّ دین پـنـاه رسید
صوفی = پشمینهپوشِ ریاکار
دجّال : کذّاب،بسیار دروغگو ، شخصِ کذّاب و فریبنده ای که درآخرالزمان ظهور کرده وجهان را به آشوب خواهدکشید.
فعل : کردار
مُلحِد : کافر
دین پناه : پشتیبانِ دین،کسی که دین درحمایتِ اوقرارمی گیرد.
شاعرهمانگونه که دربیتِ قبلی داستانِ یوسف راتصویرسازی نموده ،دراینجانیزبافضاسازیِ حافظانه، آخرالّزمان راتصویرسازی کرده واحتمالاً تیمورلنگ رادر"نقشِ دجّالِ ملحدشکل" ومتقابلاً "شاه منصور" رادرجایگاهِ هدایتگرِ دین وناجیِ جهان قرارداده است.
پشمینهپوشِ ریاکارِ دروغگویِ کافر (امیرتیمور) کجاست؟ به او بگو که از حسادت بسوز وبمیر که هدایتگر وپشتیبانی کننده یِ دین (شاه منصور) به فرمانروایی رسید.
بعضی هابدون اطلاع ازشأن ِ نزولِ یک غزل وبدونِ لحاظ قراردادنِ وقایع ِتاریخی،ازمعنایِ ظاهریِ یک بیت، نتایجِ کلّی می گیرندکه جزایجادِشُبهه درحقیقت ِ یک موضوع، هیچ حاصلِ دیگری ندارد.بیتِ بالامصداقِ واقعیِ این مطلب می باشد.اشتباه نشودکه عبارتِ: "مهدی ِ دین پناه"اشاره به امامِ دوازدهم شیعیان نیست وبااستنادبه این بیت نمی توان چنین نتیجه گرفت که حافظ پیروِ تشیّع بوده است.!جهان بینیِ حافظ،جهان بینیِ منحصربفردیست. اوفراتر ازادیان ومذاهب می اندیشیده است.اودرچارچوبِ هیچ مرزی نمی گنجد.
یادمان باشد آنجاکه حقیقت باآنچه که مادوست داریم متفاوت تر می گردد،ناگهان پرسشی خَلق می شودکه علایقِ مارابه چالش می کشاند. درچنین شرایطی تنهاتلاشِ صادقانه برایِ یافتنِ پاسخِ درست،وپرهیز از هرگونه پیش داوریست که مارابه حقیقتِ ماجرانزدیکتر ونزدیکترخواهد ساخت.
باتوّجه به مطلعِ غزل:
"بیاکه رأیتِ منصورپادشاه رسید"
وباتوّجه به مفاهیم ومضامینِ یکایکِ ابیاتِ غزل،بی هیچ تردیدی این غزل دررابطه با به حکومت رسیدنِ "شاه منصور"است وهیچ سندِقانع کننده ای(حداقل دراین غزل) وجود نداردکه شیعی مذهب بودنِ شاعر رااثبات نماید. ازنظرگاهِ دیگراینکه:هرکس بادستورزبانِ فارسی، اندک آشنایی داشته باشد،براین نکته واقف خواهدشد که باتوّجه به زمانِ جمله ومفهومِ آن، حضرت مهدی(ع) درآن دوران ظهورنکرده بوده که حافظ ندا سر دهد: "مهدی ِدین پناه رسید"!
وازمنظرِ دیگراینکه :"مهدی" یعنی هدایتگر ،هدایت کننده ای که دین درپناه او حفظ می گردد. دراینجا چون شاه منصور پیروز شده ودرسایه یِ او دین حاکمیّت پیداکرده است،حافظ به وی لقب ِ "مهدی" داده است.ضمن ِ آنکه غیرازشیعیان، سایرِ فِرقه های اسلامی وحتّی بسیاری از ادیان نیز این عقیده رادارند که آنگاه که دنیا را ظلم و جور فرا گیرد یک "مهدی" به معنایِ هدایت کننده" ظهور خواهد کرد و شیعیان این "مهدی" را فرزندِ امام حسن عسکری(ع) می دانند. بنابراین منظور حافظ از " مهدی " به عنوانِ هدایت کننده ی ِدین(شاه منصور) است. بسیاری از اهلِ تسنّن "مهدی" را منحصر به شخص خاصّی نمیدانند ، بلکه معتقدند در هر عصری ممکن است کسی برای نجاتِ مردم از ستم ظهور کند.
منصوربن مظفر غازیست حرزِ من
وازاین خجسته نام براعدا مظفرم
صبـا بـگو که چهها بر سرم در این غم عشق
ز آتـش دل ســوزان و دود آه رســیــد
ای باد صبا ؛ به شاه منصور بگو که از آتشِ دلسوز و دود
آهی که در فراقش داشتم چه ها بر سرم آمده . بگو که
در فراقش چه بلاها که نکشیدم .
نامم زکارخانه یِ عشّاق محو باد
گرجزمحبّتِ توبود شغلِ دیگرم
ز شوقِ روی تـو شـاهـا ؛ بـدین اسیرِ فراق
همان رسید کـز آتـش به برگِ کاه رسید
ازاشتیاقِ دیدنِ رخسارِتو واز غمِ فراقِ تو ای پادشاه !
همانند کاه ، آرامآرام از درون میسوختم و فقط آه
میکشیدم اگر چه در ظاهر نشان نمیدادم.
تشبیه بسیارزیباییست، کاه از زیر و از درون آرامآرام
میسوزد و شعلهای از آن برنمیخیزد ، بلکه تنها دودِ
آن پیداست ....
گرپرتوی زتیغت بر کان ومعدن افتد
یاقوتِ سرخ رو را بخشند رنگِ کاهی
مـرو به خواب،که حافظ به بـارگاه قبول
ز وردِ نیم شـب و درس صـبـحـگاه رسید
غفلت مکن،هشیارباش وبیدارشوکه حافظ به خاطرِشب
زنده داریها وناله وشیون های شبانگاهی ودعاهای نیمه
شب و درسِ صبگاهی بودکه به بارگاهِ دوست راه یافت .
تاکی میِ صبوح وشکرخوابِ صبحدم؟
هشیارگرد هان که گذشت اختیار عمر
مرتضی قنبری در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۱:۰۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۴:
به نظر درد دل سحرگهی درست تر از دود دل سحرگهی باشد
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۶:
پیش از اینت بیش از این اندیشهی عشّاق بود
مهــــــــرورزّیِ تـو با ما شُــــــــهرهیِ آفاق بود
دربعضی از نسخه ها، در این غزل بیت دیگری بشرح: " پیش از این کاین نُه رواقِ چرخِ اخضر بَرکشند / دورِ شاهِ کامکار و عهد بو اسحق بود " دیده شده که شاهدی روشن بر این ادّعاست که این غزل خطاب به "شاه شیخ ابواسحاق" سروده شده است .
میفرماید : قبل از این نسبت به عاشقان توِجهِ بیشتری میکردی و بیشتربه فکرشان بودی . اظهار وابرازِ محبّت تو به ما، زبانزدِ اقصی نقاطِ جهان و تمام اهلِ عالم بود.مامشهور به لطف توبودیم. ......
ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند، سروده و بر دیوارِ زندان به یادگارنوشت:
افسوس که مرغِ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که درین مدّتِ عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند
با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو
زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو
شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتّی خاص داشت و دربارش مأمنِ اهل علم و ادب بوده است.
....شاه شیخ ابواسحاق وحافظ دارایِ روابطِ خاصِ عاطفی وپیوندِدوستی بودند وحافظ دراین غزل از همنشینی بااویادکرده است.البته بارهاگفته شده که مدحِ در غزلیاتِ حافظ بهانه ای برایِ خَلقِ مضامینِ متنّوعِ شاعرانه وعارفانه بوده ومتفاوت ازمداحی هایِ سایرِشاعرانست.
راستی خاتمِ فیروزه یِ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولتِ مستعجل بود
یاد باد آن صحبت شبـها که با نوشین لبان
بحث سـرّ عشق و ذکر حلقهی عشّاق بود
یادش بخیر آن شبهایی که در مجلسِ اُنس همراه وهمدل باشیرین لبان، دورِهم می نشستیم وسخنان شیرینی از رازِ عشق رد وبدل می شد و یادی از محافلِ عاشقانه میکردیم .
حافظ زگریه سوخت بگو حالش ای صبا
باشاهِ دوست پرورِ دشمن گدازِ من
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابـروی جانان طاق بـود
سقفِ سبز : آسمان ، گنبدخضرا
طاق مینا : استعاره از آسمان
منظر : نظرگاه ، منظره ،
طاق درمصرعِ دوّم ایهام دارد : 1- سقف هلالی 2- تک وتنها 3- ایوان 4- طاقچه دراینجاهرچهارمعنا موردِنظر شاعربوده است.
حافظ در اینجابه نکته یِ عارفانه ای اشاره می کند وآن اینکه ؛ قبل از خلقتِ آسمانها و زمین، دل و جانِ عاشق ما وجود داشته و از همان زمان زیباییهایِ معشوق (کمانِ ابرویِ جانان) موردِ توّجه ما بوده و به او عشق میورزیدهایم.
نبودرنگِ دوعالم که رنگِ الفت بود
زمانه طرحِ محبّت نه این زمان انداخت
از دمِ صبح ازل تا آخرِ شام ابـد
دوستیّ و مهر بر یک عهد و یک میثاق بـود
دم : هنگام ، وقت
ازل : زمان بی سرآغاز
ابد : زمان بی سرانجام
از همان روز نخست ، رسمِ مهرورزی و محبّت(عاشقی) بر یک عهدوپیمانِ استوار بسته شده و تا ابد بر همین پیمان پایدار خواهد ماند.
مرا روزِ ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجارفت ازآن افزون نخواهدبود.
سایهیِ معشوق اگر افتاد بر عاشق ، چه شد؟!
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بـود
سایه : حمایت ، انعکاس ، توّجه وعنایت
چه شد :چه ایرادی دارد؟ تعجبی ندارد
چنانچه معشوق سایهیِ لطف و حمایتش رابر عاشقِ دلداده انداختهاست، تعجّبی ندارد زیرا ما عاشقان نیازمندِ توّجه ِاو بودیم و او(معشوق) نیز متقابلاً به مااشتیاق داشت ومیلش براین بودکه به ماتوّجه وعنایت کند.اونازکندمااظهارِنیازکنیم،عاشقی یک سودایِ دو طرفه میانِ عاشق ومعشوق است،وصدالبته تفاوت میانِ این دوبسیار:
میانِ عاشق ومعشوق فرق بسیاراست
چو یار ناز نمــــاید شما نیاز کنـــید
حُسنِ مهرویانِ مجلس گرچه دل میبرد و دین
بحث ما در لطفِ طبع و خوبیِ اخلاق بـود
اگر چه در مجلس زیبا رویانی حضور داشتند که زیبائی هایشان دل و دین را از کف میربود ولی ما بی خبر در بارهیِ نیک سرشتی و نیکوییِ اخلاق بحث می کردیم ، ما ازحدودِ اخلاقی خارج نمی شدیم وروابطمان براساسِ ارزش هایِ اخلاقی بود.
رویِ خوبت آیتی ازلطف برماکشف کرد
زآنزمان جزلطف وخوبی نیست درتفسیرِ ما
بر در شاهم گدائی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزّاق بـود
یک نفرفقیردردرگاهِ پادشاه (نکتهای درکارم کرد) موضوعِ مهمّی رابه من یادآور شد،گفت : بر سر هر سفرهای که نشستم دیدم تنها خداونداست که روزی رسان است. به عبارت دیگر: نیاز خود را فقط به خداوندبگو وبر در پادشاه هم اظهارِنیازنکن . ملاحظه می شودکه بااینکه غزل درمدحِ پادشاهست،لیکن حافظ بی هیچ واهمه ای،اعتقاداتِ شخصیِ خودرامطرح می سازد وبابیانِ حقایقِ نغز ونکته های لطیف،توّجهِ پادشاه ودیگران به زوال پذیری وناپایداریِ تمامِ قدرتها درمقابلِ اراده یِ ذاتِ بی همتا، معطوف می دارد.
ای گدایانِ خرابات خدایارِشماست
چشمِ انعام مَداریدبه انعامی چند
رشتهیِ تسبیح اگر بگسست معذورم بـدار
دستم اندر دامن ساقیِّ سیمین ساق بـود
زبانِ کنایه آمیز وطنزوطعنه یِ حافظ برای برجسته سازیِ حقایق، هیچ حدومرزی ندارد،پادشاه وگدا نمی شناسد، شیخ وشاب راملاحظه نمی کند واغلبِ اوقات ازخطوطِ قرمزِ مذاهب وادیان نیزبی هیچ اِبایی عبورکرده وهمه چیز راازدمِ تیغِ تمسخر می گذراند.او مطالبی راکه دردوره یِ خفقان و حاکمیّتِ تندروهایِ خشک مذهب، هیچ کس قادربه طرح آنهانیست، باشهامت وجسارت بیان می کند تااگرچنانچه قراراست باطرحِ آنها اتّفاقِ شومی رخ دهدو بلایی ازآسمان نازل گردد ،زودتر رخ دهد....
باطنز وطعنه می فرماید: اگر ذکر و وِردِمذهبیِ من قطع گردیدوبندِ تسبیحِ من پاره شد،دلیلِ قابلِ قبول وموجّهی دارد،زیرا آن زمان من دست به دامنِ ساقیِ بلورین ساعد وبازو (معشوق) بودم وآنقدر مدهوشِ زیباییهایِ اوشده بودم که متوجّهِ پاره شدنِ تسبیح نشدم.(برتریِ عشقبازیِ آگاهانه بامعشوق وبه زیرِسئوال بردنِ عبادتِ ناآگاهانه)
" واج آرایی " که عبارتست ازتکرارِ یک حرف دریک مصراع یابیت،دراینجا رخ داده وتکرارِ حرفِ "س"سببِ ایجادیک موسیقیِ دلنشین درپس زمینه یِ الفاظ شده است .
رشته ودانه هایِ تسبیح درنظرگاهِ حافظ نمادِ ریاکاری وچیزی بیش از دام نیست.
زِرَهم میفکن ای شیخ به دانه هایِ تسبیح
که چومرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
در شبِ قـدر اَر صبوحی کردهام عیبم مـکن
سرخوش آمد یار و جامی در کنار طاق بـود
صبوحی کردن: شرابِ بامدادی نوشیدن
همان توضیحی که دربیتِ قبلی داده شد براین بیت نیز صدق می کند. (برجسته سازیِ عشقبازیِ صادقانه بامعبود به جایِ عبادتِ ریاکارانه)
اگر در سحرگاهِ شبِ قدر به جایِ عبادت ورازونیازشراب نوشیدهام واقدام به روزه خواری کردهام بر من خرده مگیر، زیرا ازیکسو یارم مستانه و شادمان آمد وازسویِ دیگر جامِ شرابی آماده یِ نوشیدن در طاقچه بود،همه چیز خودبخودمهیّاگردید و من ناچار وبی اختیار شراب نوشیدم. صبوحی همان "ثلاثهی غسّاله" است درقدیم هنگام سحرگاهان، سه جام شراب مینوشیدند: یکی برای دفعِ خمارِ مستی شب پیش ، یکی برای شستشویِ معده و سوّمی برای شاد و سرخوش بودن در طول روز.
ساقی حدیثِ سرو وگل ولاله می رود
وین بحث باثلاثه یِ غسّاله می رود.
شعر حافـظ در زمان آدم اندر باغ خُـلـد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بــود
باغ خُلد : بهشت
دراین بیت شاعرمبالغه کرده وبه زبانِ طنز،ازخودستایش می کند ومی فرماید: ابتدای خلقت،آن زمانی که حضرت آدم هنوز در بهشت زندگی میکرد، شعرِ حافظ بوده و بر رویِ برگ هایِ گلها نوشته شده بوده وزیب وزیورِ گلهایِ بهشتی بود.....الحق که راست فرموده واین ابیات قطعن بررویِ گلهایِ بهشتی نقش بسته تاطراوت وزیباییِ آنها هزارچندان گردد.
درآسمان نه عجب گربه گفته یِ حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۳۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵:
تازمیخانه و می نام ونشان خواهد بود
ســــر ما خاک ره پـیر مغان خواهد بود
تا آن زمان که نام و نشانی از عشق ومستی و بیخودی ومِیِ محبّت هست ، سرِما بر آستانِ مرشدِ کامل که واسطهیِ فیض الهیست خواهدبود.
"میخانه"درشعرِ حافظ درمقابلِ عبادتگاههایی مانندِ مسجد وخانگاه وکلیساو....که درآنجاهااحتمالِ تظاهر وریاکاری متصّوراست قراردارد. میخانه میعادگاهِ عاشقانِ محبوبِ ازلی ومستانِ عشق ومحبّتِ معشوقِ بی همتاست.
خاک ره بودن : کنایه از تواضع و فروتنی و خشوع است
مُغ:مردِ روحانیِ زرتشتی،پیشوایِ مذهبیِ زرتشتی، مغان جمعِ مغ است.
پیرِمغان: مرشد و عارفِ کامل وراهنمایِ خیالیِ حافظ ،باتوّجه به معنایِ لغویِ مغان،منظورازپیرمغان می تواند خودِ "زرتشت" باشد.ضمنِ آنکه حافظ ارادتِ ویژه به آن حضرت داشته وهمواره ازاوبه نیکی یادکرده است.......
ازآن به دیرِمغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیردهمیشه دردلِ ماست.
البته روشن است که با استنادبه چندبیت شعر،نمی توان مذهبِ یک شاعربزرگ مانندِحافظ راکه درآزاداندیشی درچارچوبِ هیچ مرز ومذهبی نمی گنجدتشخیص داد.لیکن بااستنادبه غزلها وابیات تاحدودی می توان به علایق وپسندهایِ شاعرپی برد.
به باغ تازه کن آیینِ دینِ زرتشتی
کنون که لاله برافروخت آتشِ نمرود
حلقهیِ پـیرِ مغان از اَزلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
حلقه در گوش بودن : کنایه از مطیع و فرمانبردار بودن است.
ازازل مطیع و فرمانبردار پیرِ مغان بودهایم(می توانداشاره به دورانِ حاکمیّتِ مذهبِ زرتشت باشد) وتا همیشه نیزبر این پیمانِ اطاعت پایدارخواهیم ماند.
مریدِپیرِمغانم زمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده توکردیُّ اوبجاآورد.
شیخ وعده می دهد که درروزِ قیامت،پاداشِ نیکوکاران بهشتیست که درآن نهرهایِ شراب جاریست. امّادرمذهبِ زرتشت،نوشیدنِ شراب در همین دنیامجاز است.پس آنچه راکه شیخ وعده می دهد(نسیه)پیرمغان به جامی آورد(نقد)
بر سر تربت ما چون گذری همّت خـواه
که زیارتـگه رنـدا ن جـهـان خواهـد بـــود
تربت : خاک ، گور
همّت : ریشهی فارسی دارد ، در اوستا "هوماتا " به معنیِ نیک سرشتی و نیک اندیشی است. همّت خواستن : نهایتِ آرزو و کمالِ مطلوب را طلب کردن
رندان : عاشقان و عارفانِ پاکباز ، رند از برساخته های ذهنِ خلاّقِ حافظ است.
هنگامی که به کنارِآرامگاهِ ما میآیی از ما توّجه و عنایاتِ درونی بخواه وآرزوهایت راطلب کن،چرا که این خاک(مزار)، روزی قبلهیِ حاجات نیازمندان عاشق وزیارتگاهِ عارفانِ وارسته خواهد بود.الحق که پیش بینیِ آن عزیز به حق وبه جابوده است.
به راهِ میکده حافظ خوش ازجهان رفتی
دعایِ اهلِ دلت باد مونسِ دل پاک
برو ای زاهدِ خودبین ؛ که ز چشمِ من و تـو
رازِ این پـرده نهان است و نهان خواهـد بـود
خطاب به زاهد که ادّعایِ کشف مجهولاتِ هستی را دارد می فرماید : ای زاهدِ متکبّر و مغرور ؛ ادّعایِ واهی وپوچ نداشته باش، زیرا اسرار نهان هستی را هیچ کس تا کنون کشف نکرده و نخواهد کرد. حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را
تُـرکِ عاشق کُش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون کـه از دیـده روان خواهـد بـود ؟!!
تُرک : معشوق زیبا روی و تندوچابک
یارشهرآشوبِ زیبا رویِ من که ازریختنِ خون عاشق نیزهیچ اِبایی ندارد، امروز مست از خانه بیرون رفته است ، تا ببینیم که چه کسی را به عشقِ خود مبتلا می سازد و خون از دیدگانش روان می نماید.
دلم زِنرگسِ ساقی امان نخواست به جان
چراکه شیوه یِ آن تُرکِ دل سیه دانست.
"تُرکِ دل سیه" گرچه ایهام داردومعنیِ "یارِسیاه دل وبددل نیز ازدرونِ آن بگوش می رسد،لیکن باتوّجه به مصرعِ اول،منظور از"تُرکِ سیاه دل"چشمِ محبوب است که میانِ آن(مردمک)سیاه می باشد.ضمنِ آنکه حافظ عاشقی نیست که به معشوقِ خویش نسبتِ سیه دلی بدهد.
چشمم آن دم که ز شوق تـو نهـد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگـران خواهـد بـود
لحد : قبر
"نگران" ایهام دارد : 1- در حال نگاه کردن 2- مضطرب ، پریشان
آن هنگامِ که،از شوقِ تو می میرم وچشم ازجهان فرومی بندم، چشمانم تا روزِ قیامت به امیدِ دیدارِ تو باز خواهد ماند.تاروز قیامت دراضطرابِ دیدارِتو پریشان حال خواهم بود.
سُویدایِ دلِ من تاقیامت
مبادازشوق وسودایِ توخالی
سُویدا : دانه یِ سیاه - نقطه یِ سیاهِ دل –دانه یِ دل
بختِ حافـظ گر از این گونه مـدد خواهـد کرد
زلفِ معشوقه به دست دگران خواهـدبـود
شاعربه طنز ازشانس و اقبالِ نامساعدِ خود گلایه میکند : اگرقرارباشد بخت به همین گونه مساعدتِ اندک کفایت کرده وبه همین منوال ادامه دهد،قطعِ یقین حافظ به مرادِ خود نخواهد رسید و سعادتِ وصالِ معشوقه، نصیبِ دیگران خواهدشد.
خیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهدحافظ
نگرتاحلقه یِ اقبال ناممکن نگردانی
چنبر:حلقه- دایره وار-هرچیزِ حلقوی
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱:
تـاب بـنـفـشـه مـیدهـد طـُــرّهی مُـشک ســای تـو
پــردهی غـنـچــه مـیدرد خـنـــدهی دلـگـشــــای تـو
تاب : پیچ دادن - تابیدن - پرتو افکن -نور افشان -گرمی پیچ وخم که درریسمان وزلف وامثالِ آن بیافتد. ، طاقت و تحمّل وتوانایی ، داغ کردن و سرخ کردن (تابه : داغ کننده) دراینجا علاوه برمعانیِ یادشده، "خشم و عتاب" نیز موردِ نظر ومقصودِ شاعراست.
"تابِ بفشه میدهد" تقریباًهمه یِ معناهای فوق الذکرراشامل می شود.به بیانی ساده تر : بنفشه از حسادتِ طُرّه یِ تو پیچ و تاب پیدا کرده است. بنفشه از رَشکِزلفت پُرتاب و پیچ شده. زلفِ توبنفشه را خجالت زده و اندوهگین میکند،اوراعصبی کرده ومی رنجاند،بنفشه ازدرد به خودمی پیچد.به بازارِبنفشه رونق وگرمی می بخشدو....
(بنفشه = نوعی گل ؛ البته نه این گل بنفشهای که امروزه در چند رنگ در باغچهها و گدانها میکاریم ، "دکتر شفیعی کدکنی" در کتاب "مفلس کیمیاگر" میگوید : این بنفشه های امروزی را در افغانستان گل "آدمچهره" میگویند [از آن جهت که اگر دقت کنیم به شکل چهرهی آدمی است] بنفشهای که در ادبیات ما از قدیم آمده ، گلی بوده است فقط به رنگ بنفش که پشتش خمیده و دارای طرّهای (میلههای پرچم گل) پیچ در پیچ بوده مانند مفتولهایی که دور هم پیچیده باشند :
بنفشه طـرّهیِ مفتولِ خود گره میزد
صـبـا حکایت زلـف تـو در میان انـداخت
طرّه:بخشی از زلف که برپیشانی ریخته شود.
مُشک: مادهی سیاه رنگ و بسیار خوشبـویی است که از نافهیِ نوعی آهو که زیستـگاهش در چین است (معروف به آهوی ختن) به دست میآیـد ، کیسهای (غدهای) در زیر ناف آهوی مشکین قرار دارد (نافـه) که در بهار از مشک پـر میشود ، وقتی نافه پر از مشک شد شروع به خارش میکند و آهو شکم خود را بر سنگهای تیز میکشد و نافه پاره میشود و بر سنگ میریزد و دشت سرشار از بوی خوش میگردد ، مردم در سراسر صحرا میگردند و این مشک ها را جمع آوری میکنند و آن را میسایندتاعطرِآن درآید.
سـا:1-ساینده(مشک هنگامی که ساییده شود معطّرمی شود) زلفت گویی که هرلحظه مشک می سابد.
2- : پسوندِ شباهت است مثلِ: "مـهـ سـا " مانند مـاه" در این صورت "مُشک سا" به معنایِ " مانندِمشک" هم سیاهست ، هم خوشبوست.
پـرده دریـدن : الف : حجاب را پاره کردن و پرده راکنار زدن ،گلبرگهای غنچه را پاره و پرپر میکند ، ب : هتاکی کردن ، کسی را بی آبروکردن
غنچـه : 1- گلی که هنوزنشکفته 2-استعاره از دهانِ تنگ
خنده هایِ توکه سببِ گشایشِ دل می شود، الف):غنچه رابی آبروکرده وازارزشِ اوکاسته است یعنی پرده یِ ناموسِ او را می درد.
ب): خنده هایِ توبادریدنِ پرده های گلی که هنوزنشکفته،باعثِ شکوفاییِ غنچه وظهورِگل می گردد.
در مصرع اول : زلف تـو از زلف بنفشه پر پیچ و تابتـر و زیباتـر است.
در مصرع دوم : لب تـو از غنچه زیباتـر است.
طرّه یِ سیاه و خوشبویِ تـو آنچنان پر پیچ و تاب است که بنفشه در برابرش خجالت میکشد و خشمگین میشود ،خندهیِ دلگشایِ تـو آبرویِ غنچه را میبرد و او را خجالت زده میکند.حاصل اینکه:وقتی که باغنچه یِ لبانت می خندی(تنگ دهانی)،دهانت که شکفته می شودگل ظهورپیدامی کند.
سرگهم چه خوش آمدکه بلبلی گلبانگ
به غنچه می زد ومی گفت درسخنرانی
که تنگدل چه نشینی زپرده بیرون آی
که درخُم است شرابی چولعل رمّانی
ای گـلِ خـوش نـسـیـمِ مـن بـلـبـلِ خـویش را مسوز
کـز سـرِ صـدق میکنـد شب همه شب دعـــای تـو
گل : استعاره از معشوق است.همچنین دراینجا با توّجه به "مسوز" گل استعاره از شمع هم هست و شمع نیزاستعاره از خودِمعشوق است. ضمنِ آنکه درقدیم در شمع را با مشک مخلوط میکردند تا هنگام سوختن فضا رانیز معطّر سازد.
بـلـبـل : استعاره از عاشق است. "پروانه" هم استعاره از عاشق است و در اینجا "بلبل" همان پـروانه است که در آتشِ عشق شمع میسوزد.
"از سرِ صدق" : از صمیمِ قلب
ای معشوقِ زیبا و خوش بـویِ من ؛ همانندِ شمع، پروانهی عاشقی را که تمامِ شب به دعاگویی تـو مشغول است،مسوزان.
سوختم درچاهِ صبرازبهرِ آن شمعِ چگل
شاهِ ترکان فارغست ازحالِ ما کورستمی
مـن کـه مـلـــــول گـشتـمـی از نـفـسِ فـرشـتــگـان
قـال و مـَقـــــــــالِ عـالـَمـی مـیکـشـم از بـرای تـو
مـلـول : دلتنگ ، دل آزرده ، افسرده
قال و مقال : سر و صدا ، هـیـاهـو
من که در خاموشی وسکوتِ مطلق خوش بوده وهستم ودرخلوتـم حتا از نفسِ لطیفِ فرشتگان هم آزرده خاطر میشـوم تنهابه خاطرِ تـوست که ناگزیرم هـیـاهـویِ جهانی را تحمّل میکنم.
عارفان عشرت رادرخاموشی وعاشقان آرامش را درسکوت می جویند.
تاچندهمچوشمع زبان آوری کنی
پروانه یِ مرادرسیدای محب خموش
مهرِ رخت سرشت من ، خاکِ درت بهشت من
عشقِ تو سرنوشت من ، راحتِ من رضای تـو
مهرِرویِ تودرفطرت و محبّتِ رخسارتو درسِرشتِ من است. ازازل خاکِ وجودم باآبِ مهرت آغشته شده است.
عشق تو سر نوشت من است از اوّل چنین مقدّرم شده که عاشق توباشم. خاکِ کوی تو بهشت من است. تنهاچیزی که اهمیّت داردرضایتِ خاطرِ توست،رضایتِ توسعادت و راحتیِ من است.
دردایره یِ قسمت مانقطه یِ تسلیمیم
لطف آنچه توفرمایی حکم آنچه تواندیشی
دولـتِ عشـق بـیـن که چـون از سـرِ فـقـر و افـتـخار
گـوشـهیِ تـاجِ سلـطـنـت مـیشـکـنـد گــــــدای تـو
دولت عشق : عشق به دولت تشبیه شده است.
فـقـر : نیاز مندی ، تهیدستی ، در فرهنگِ عرفانی به درویشی که سالکِ طریقِ الی الله است "فـقـیـر" گـویـنـد ، این فقر همراه با قناعت ، نزد "حـافـــظ" بسیار ستودنی وباارزش است وحاضرنیست به هیچ روی آبرویِ فقر راببرد :
ما آبــرویِ فـقـر و قـنـاعت نمیبریم
با پادشه بگوی که روزی مـقـدّرست
چون : چگونه،باچه غرور ومناعتِ طبعی
گوشه یِ تاج شکستن : یعنی تاج را ازرویِ از غرور کج گذاشتن ، کلاه را ازرویِ ناز کردن کج گذاشتن ، نشانه و رسم بزرگی و کلاه داری (پادشاهی) و سروری است :
به باد دِه سر و دستار عالمی یعنی
کـلاه گوشه به آئـیـن سـروری بشکن
بـبـیـن که چگونه گدایِ تو،به میمنتِ دولتِ عشق، درعینِ حالی که درفقر بسرمی برد،امّابا افتخار ومناعتِ طبع ،نسبتِ به سلطنت و پادشاهی،دهن کجی کرده وبی اعتنایی میکند. وازمنظری دیگر:ببین که چگونه ،فقیرِکویِ توبه یمنِ دولتِ عشقت به سروری و بزرگی رسیده تاآنجاکه ازروی ناز وافتخار،گوشه یِ تاجِ سلطنت شکسته وآن راکج برسرنهاده است.
برتختِ جم که تاجش معراج آسمانست
همّت نگر که موری باآن حقارت آمد
خـرقـهیِ زهـد و جـامِ مـی گـر چه نـه درخـورِ هـماند
ایـن هـمـه نـقـش مـیزنــم از جـهـت رضــــــای تـو
"خرقه ی زهـد" در شعر "حـافــظ" نشانهی سالوس و ریاوتزویرست و "جـامِ مـی" نشانهیِ خلوص و پاکیِ قلب است. این دو با هم در تقابل وتضـادهستند، شاعرخطاب به معشوق میفرماید :به منظورِ جلبِ توّجه وکسبِ رضایتِ تو چه کارهاکه نمی کنم!گاه به این سو (زهدوریاوتظاهر) روی میآورم ، گاه به آن سو(اخلاص وبی ریایی و...) هرکاری لازم باشدوازدستم برآیدبرای به دست آوردنِ توانجام می دهم.به قولِ "نشاط اصفهانی":دردلِ دوست به هرحیله رهی بایدکرد/طاعت ازدست نیایدگنهی بایدکرد.
"نقش" معانیِ بسیاری دارد.دراینجا نقش بازی کردن، کنایه از "فریبکاری" به معنایِ انجام دادنِ کارهایست که یک بازیگر در هنگامِ نمایش وایفایِ نقش انجام میدهـد.
به بیانی دیگر: اگر چه پارسایی و شرابخواری با هم سازگار نیستند امّـا من این هر دو نقش را بازی میکنم تا رضایت و تـوّجـه تـو را به دست آورم .
فراق و وصل چه باشدرضایِ دوست طلب
که حیف باشد از او غیرِ او تمنّایی
شـورِ شـــراب عـشـق تــو آن نـفـسـم رود ز ســــر
کـایـن ســر پـرهـوس شــــود خـاک در سـَــرای تـو
هیجان و شور وسرمستیِ عشق تو آن زمان از این سر پرهوس ولبریز ازآرزو بیرون خواهد رفت که من بمیرم و خاک درِدرگاهِ خانهی تـو شوم.
حال که شاعر دردورانِ زندگانی به وصالِ یار نرسیده، امیدواراست که پس ازمرگ،خاکِ آستانه یِ معشوق گردد،البته درصورتی که بخت مساعدباشدوناگاه بادی جابجایش نکند.
ذرّه یِ خاکم ودرکویِ توام جای خوشست
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
شـاهنـشـیـنِ چشـمِ مـن تـکـیـهگهِ خـیـالِ تــوست
جـایِ دعــاست شـــاهِ مـن بی تـو مـبـــاد جایِ تـو
شاه نشینِ چشم : بهترین نقطه یِ چشم ، چشم را به کاخی تشبیه کرده و بهترین جایِ آن را برایِ شاه(معشوق) اختصاص داده است.
جای دعاست : جای آن است که دست به دعابرداریم، شایسته دعا کردن است.ازمنظری دیگر:به حرمتِ حضورِوجودِ مبارکِ تو(شاه)،چشمِ من قداست پیداکرده وحریمِ حرم ِیار شده است.محلِّ رازونیازشده است.الهی که هرگز این نقطه(شاه نشینِ چشمِ من) بی حضورِ تونباشد. جایـگاهِ تـو از تـو خالی نشود ، در این جایگاه جاودان بمانی. از چشمِ من که جایِ تو است هرگزنـروی ، از من دور نـشـوی.
نکته یِ حافظانه اینکه:
گرچه بظاهرشاعر معشوقِ خویش را دعا می کند، امّا در اصل بااجابت شدنِ این دعا،مقصودِدلِ شاعربرآورده می گرددومنافعِ این دعابرایِ خودشاعر بیشترازشاه است !.
می کندحافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزیِ ما باد لعلِ شکّرافشانِ شما
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهارِ حسن
حــافــــــظ خوش کلام شد مرغِ سخنسـُرای تـو
عـارض : چهره ، رخسار
چمنِ عارض : موهایِ نرم و لطیف گرداگردِصورت معشوق به چمنی خرّم تشبیه شده است.
سخن سـُرای : سخن سـُراینده ، ترانه خوان وسُراینده یِ شعر وآواز
چهرهیِ زیـبـای تـو همانـنـدِ چمنی باصفاوخرّم و زیباست بـه ویـژه ابنکه در بهارِزیباییِ تو ، حـافــظِ خوش لحجه وخوش آواز، در باره یِ زیباییهایِ تو شعرمی سرایدوآوازمی خواند. (رندانه وحافظانه میگوید که شعرِ حافـظ بر زیبایی هایِ تو افزوده است.
اگرچه حُسنِ تو ازعشقِ غیرمستغنیست
من آن نیم که ازاین عشقبازی آیم باز
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۰:
تـو هـمـچـو صـبـحی و مـن شـمع خلـوت سحرم
تـبسّمی کـن وجان بـیـن که چـون همی سپـرم
"شمعِ سحر" در اینجا استعاره از عاشق است.شمعی است که چیزی از آن باقی نمانده و در حالِ جان سپردن و خاموشیست . هنگامی که صبح طلوع می کنـد،دیگر شمع در حالِ جان دادن و تمام شدن است و چنانچه نوری هم داشته باشد با طلوع روشناییِ صبح، دیگر روشناییِ شمع خنثی وبی اثر می گردد.
شاعردرغمِ هجران، جانش به لب رسیده ومنتظراست که باپذیرش ازسویِ معشوق،چونان شمعی که در روشناییِ سحرادغام می شودفناگردد.
"تـبـسـُّمِ معشوق" با "طلوعِ صبح "و"خاموشیِ شمع" با "جان سپردنِ عاشق، تناسبِ دلاویزی دارندو تصویرِ خیال انگیزی ترسیم می کنند.
"تـبـسـّم کردن" مفهومِ طلوع کردن و سَر برآوردن راتداعی می کند......
شاعرآرزومنداست که دردَمِ آخر، یار همانندِ صبح تـابـنـاکی سربرآرد تااونیزهمانندِ شمعی نیمهجان، در روشناییِ خورشیدِرخسارمعشوق محوگردد.
من وشمعِ صبحگاهی سزداَربه هم بگرییم
که بسوختیم وازما بتِ مافراغ دارد
چـُنـیـن کـه در دلِ مـن داغِ زلـفِ سرکـشِ تـوسـت
بـنـفـشـــهزار شـود تـُربـتــــــــــــم، چـو در گــذرم
سرکش : یاغی ، عصیانگر
تربت : خاکِ گور
"داغ" : غصّه و سوز ، اثر و جایِ سوختگی و نیز نشانهیِ خاصِ مزرعه یا مالکِ مزرعه و پادشاهان که بر فلّزی حک میکردندو با درآتش قراردادن و سرخ کردن بر چارپایان میزدند ، در جوامعِ برده داری بر بازو یا پشت بردگان نیز داغ میزدند. در اینجا به معنی "حسـرت" آمده است .
"بنفشه" با "داغ" ایهامِ تناسبِ زیبایی دارد از آن جهت که رنگِ آن به جایِ سوختگی و شکلِ گلبرگش نیز همانندِ جای سوختگی است ،از طرفی بنفشه به "گلِ حسرت به دل" معروف است ،بدین فرض که حسرتِ عشق چهرهاش را نیلگون کرده است .
صفتِ "سرکش" برایِ زلف به این اعتبارآمده است که اسبِ سرکش دایم در حالتِ تاخت وتاز است و یال هایش پریشانی وبی قراری رابه اذهان متبادرمی سازد.
اینچنین که حسرتِ زلفِ پریشانِ تـو بر دلِ من داغ نهاده است، مطمئن هستم که هنگامی که بمیرم از خاکِ مزارم بنفشه ها یِ بسیاری خواهدرویـید.
نسیمِ زلفِ تو چون بگذردبه تربتِ حافظ
زخاکِ کالبدش صدهزارلاله برآید
بـر آسـتـــــانِ مـُرادت گـُشــــادهام درِ چـشـــــــــم
کـه یـک نـظـر فـکـنـی ، خـود فـکـنـــدی از نـظــرم
مراد به بارگاه و منزلی تشبیه شده که آستانه و پیشگاه دارد، همچنین چشم نیزبه اتاقی تشبیه شده که دَر دارد . در نسخهی "خانلری" به جای "آستان مرادت" ، "آستان امیدت" ضبط شده ، شاعرِ معاصر "سـایـه" هم ضبطِ نسخه یِ "خانلری" را ارجح دانسته است .
"چشم گشادن" کنایه از امید و توقـّع داشتن یا انتظار کشیدن است .
"نـظـرِ" اوّل به معنیِ نگاه کردن و مجازن تـوجّه و عنایت است و "نـظـرِ" دوّمی به معنیِ چشم است .
"از چشم انداختن" کنایه از "بی توّجهی کردن است.
بر درگاهِ تـو که آستانِ مراد و مقصودِ من است چشم امید باز کردم ، دراین آرزویم که یکبار توجّه و عنایتِ توشاملِ حالِ من شود،تـو که مراازنظرانداحتی(هیچ توّجهی نسبت به عاشقِ خویش نداری)من همچنان براین امیدوآرزوهستم وباقی خواهم ماند.من پاپس نخواهم کشید.
مگربه تیغِ اَجل خیمه بَرکَنم وَرنه
رَمیدن ازدرِ دولت نه رسم وراهِ من است.
چـه شـُکـر گویـمـت ؟! ای خـیـل غـم ! عـَفٰـاکَ الله
کـه روزِ بــی کـــسـی آخـر نـمـیروی ز ســــــرم
خیـل :فراوانی، غم ازفراوانی به لشکر و سپاه تشبیه شدهاست
عفاکَ الله : جملهی دعاییست به معنیِ "خدا تـو را عفو فرماید! "
چه شکر گویـمـت؟: "ای غم چگونه شکرِ توگویم که هیچگاه تنهایم نمیگذاری،ناتوانم ازاینکه از عهدهیِ سپاسگزاریِ تو برآیم" .
ای لشکرِ اندوه وای سپاهِ غمِ عشق ! من نمیتوانم از عهدهیِ سپاسگزاریِ تـو برآیم ، لطفِ خداوند شاملِ حالِ توباد که در روزهایِ بی کسی نیز مـرا تنها نمیگذاری.
زبانِ بی مثالِ حافظ زبانی رمزآلود،کنایه آمیز و چند پهلوست.ازاین بیت نیزهمانندِاغلبِ ابیاتِ سرّآلودِ حافظ، می توان معنایِ معکوس ومخالف هم برداشت نمود:
بااینکه دراین بیت بظاهر ازپایداریِ همراهیِ غم تقدیر وتشکّرمی نماید، لیکن رندانه وحافظانه، با گفتنِ "عفاک الله!"{خدا ازسرِتقصیراتِ توبگذرد} این نکته رانیزخطاب به غم گوشزد می کندکه "آنقدرتو مراشکنجه وعذاب داده ای که تنهاخداست قادراست توراببخشاید!.
"چه شکر گویـمـت؟":من ازچه چیزی بایدشاکرباشم؟ اصلن برای چه بایدشکرگزارِتوباشم ای غم؟معمول این است که سنگدلان وظالمان نیزبه کسانی که درشرایطِ سختِ بی کسی قرارمی گیرند،ترّحم می کنند،امّاای غم توجانِ مرابرلب آوردی و دست ازسرم برنداشتی.....
امّامنظورومقصودِحضرتِ حافظ همان برداشتِ اوّل است که ازهمراهی وهمدلی وهمنواییِ غمِ عشق تجلیل می کند.وجودمعناهایِ متضاد دربیت بیتِ غزلیّاتِ این شاعرِبی همتا برای این است که زبان وبیانِ حافظ پدیده ای منحصربفرد ولطفِ خدادادی وبازتابِ جهان بینیِ خاصِ اوست وبنظرِنگارنده گویا وی نمی توانسته یک بُعدی باشد ویک گونه اندیشه ورزد ویک نوع سخن گوید. اوآزاداندیشی شجاع،آگاه ونیک نهادست ودرچارچوبِ هیچ مرز ومذهب ومدرسه ای جزمکتبِ عشق ومحبّت نمی گنجد.
ماقصّه یِ سکندر ودارانخوانده ایم
ازما بجز حکایتِ مهر ووفا مپرس
غــلامِ مـــردم چـشــــمـم ، کـــــه بـا سـیـاه دلـی
هــــزار قـطـــــره بـبـارد ، چــــــو درد دل شـُمـرم
"دل" به معنایِ"قلب "وسط" و "میان" است ، در این بیت نیزمعناهایِ متفاوت، درهمدیگر ادغام شده است ، "مردمکِ چشم" ازیکسو درست دروسطِ چشم قرار دارد - وازسویِ دیگر رنگِ آن ِسیاه است.به همین اعتبار، "مردمکِ چشم"{سیاهدل(بدقلب- سنگـدل وبیرحم) و همچنین(سیاه رنگ) درنظرگرفته شده است.
ارادتمندودوستارِ مردمکِ چشم هستم زیرا که با همهیِ سنگدلی وبی رحمی که ازاوسراغ دارم وقتی دردِ دل هایم را بازگومی کنم تحتِ تأثیرقرارگرفته وازرویِ ترحّم ودلسوزی به حالِ من اشک ها میریـزد.
"مردمکِ چشم"دراشعارِحافظ دارایِ شخصّیتِ جالبی هست وپیرامونِ جایگاهِ اوسخنانِ درخورِتوّجه وفراوانی مطرح شده است.
می خوردخونِ دلم "مردمکِ دیده" سزاست
که چرا دل به جگرگوشه یِ مردم دادم
بـه هــر نـظـر بـُت مــا جـلـوه مـیکــنــد ، لـیـــکـن
کــس ایـن کرشـمـه نـبـیـنـد کـه مـن همی نـگـرم
نظر:چشم
معشوقِ ما در مقابلِ هرچشمی(همگان) حـُسن و زیباییهایِ خودرابه نمایش می گذاردوجلوه گری می کندوهرکسی متناسب بافهمِ خویش،قادربه درک و دریافتِ دل رباییهایِ اومی باشد،امّا آنچه راکه منِ عاشق ازناز وعشوه وغمزه یِ معشوق می بینم هیچکس نمیبیندوهرگزنیزنخواهدتوانست ببیند.چراکه هیچکس چون من دلداده یِ اونیست.
هردم ازرویِ تونقشی زَنَدم راهِ خیال
باکه گویم که دراین پرده چه ها می بینم؟
بـه خـاکِ حـــافــــــظ ، اگر یـار بـگـذرد چـون بــاد
ز شــــــــــــوق در دلِ آن تـنـگــنــا کـفـن بــدرم
معشوقِ من که مطمئن هستم برسرِمزارِمن نمی آید امّا چنانچه این مَحال میسّرگردد{حتّافقط برایِ یک لحظه- بسرعتِ بادنیزاز کنارِ گور ِمن عبورکندوهیچ توّقف نکند}، بااین حال من در درونِ آن تنگنا (قبر)از شدّتِ اشتیاق کفنم را پاره میکنم .
حافظ درعاشقی بی همتاست.همیشه ودرهمه حال سنگِ تمام گذاشته وهیچگاه کم نمی آورد.اوهرگز از تکبّر وغرور وبی توجّهیِ معشوق ناراحت و دلگیر نمی شود.
گرچه ازکِبر سخن بامنِ درویش نگفت
جان فدایِ شکرین پسته یِ خاموشش باد
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳: