کمال داودوند در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۶ دربارهٔ ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۳۴۷:
بنده این رباعی رابادوستان به اشتراک گذاشتم و
جمع این رباعی:6243
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸:
ای رُخت چون خـُلد و لعلت سلسبیـل
سلسبـیـلـت کرده جان و دل سـبـیـل
"شاه شجاع"انیس ومونسِ حافظ، غزلی دارد با این مطلع :
ای به کام عاشقان حـُسنت جمیل
کی گزینـد بـیـدلی بر تـو بـدیـل
حافظ به استقبال از غزلِ "شاه شجاع" این غزل را سروده است
خـُلـد : بهشت لعل : استعاره از لب
سلسبیل: چشمه ای دربهشت که آبِ گوارایِ حیات درآن جاریست،می خوشگوار
سبیل :راه وطریق ، به رایگان در اختیارگذاشتن،وقف نمودن ، مباح ساختن ،کنایه از خونِ حلال
"جان و دل سبیل کردن" یعنی جان و دل را وقف کردن وفـدا کردن
ای که چهره وسیمایِ تو همانندِ بهشت است و لبت همچون چشمه ای خوشگوار،شیرین وجانبخش به مانندِ سلسبیلِ بهشت که آبِ گوارایِ حیات جاریست....... .بقیه درادامه مطلب
ای رُخت چون خـُلد و لعلت سلسبیـل
سلسبـیـلـت کرده جان و دل سـبـیـل
"شاه شجاع"انیس ومونسِ حافظ، غزلی دارد با این مطلع :
ای به کام عاشقان حـُسنت جمیل
کی گزینـد بـیـدلی بر تـو بـدیـل
حافظ به استقبال از غزلِ "شاه شجاع" این غزل را سروده است
خـُلـد : بهشت لعل : استعاره از لب
سلسبیل: چشمه ای دربهشت که آبِ گوارایِ حیات درآن جاریست،می خوشگوار
سبیل :راه وطریق ، به رایگان در اختیارگذاشتن،وقف نمودن ، مباح ساختن ،کنایه از خونِ حلال
"جان و دل سبیل کردن" یعنی جان و دل را وقف کردن وفـدا کردن
ای که چهره وسیمایِ تو همانندِ بهشت است و لبت همچون چشمه ای خوشگوار،شیرین وجانبخش به مانندِ سلسبیلِ بهشت که آبِ گوارایِ حیات جاریست .
("سلسبیلت کرده" یعنی سلسبیل برای توکرده)
معنایِ اول مصرع دوم:
چشمه یِ سلسبیلِ بهشت، بامشاهده یِ بهشتِ رخسارِتو، جان ودل ووجودش راازبهرِ تو وازبرایِ تو وقف نموده ودر دهانِ توحلول پیداکرده است. بهشت سلسبیلش راتقدیمِ بهشتِ رخ یارنموده است.
معنایِ دوم :
عجبا چشمه ی سلسبیلِ بهشتِ رخِ تو بجایِ آنکه جان وحیات ببخشد،برعکس ریخته شدنِ خونِ جان ودلِ عاشق را مباح وپاک دانسته وآن راقربانی می کند.این نوع گله مندی به منظورِ تحریک وجلبِ توّجهِ یارامجام می گیرد.(حسنِ طلب)درمعنایِ دوم:
باکه این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت مارا ولبِ عیسی مریم بااوست
سبـز پـوشـانِ خـَطَــت بـر گـِرد لـــــب
هـمـچـو حـورانـنـد گــِـرد سـلـسبـیـل
سبـز پـوشـانِ خـطــت :موهای ریزولطیفِ دورِ لب،استعاره ازمِهرگیاه ،گیاهی که دارای اثرات درمانی بسیار است وبه عقیده قدما هرکس با خود داشته باشد مهر و محبّت همگان را به خود جلب می کند.
واژه یِ "سبزپوشان" به این دلیل آمده که مفهومِ"تازگیِ روئیدن" و "سبزشدنِ "مو وطراوتِ نوجوانیِ معشوق رانیز برساند،ضمنِ آنکه "سبز پوشان" صرف نظر از معنایِ لغوی، کنایه از فرشتگان وحوریان و اهالیِ بهشت است.
موهایِ نرم وتازه سبزشده یِ گِرداگردِلبت، همچون حوریانی هستند بر پیرامونِ سلسبیلت (براطرافِ لبِ تو) لبِ یار یادهانِ یار همچون چشمهیِ شیرین وگوارائیست وموهایِ اطرافِ آن مثلِ حوریان وپریانِی که برگرداگردِ چشمه یِ سلسبیل درطوافند.
"خط "بع معنای ِموهای ریزاطرافِ لب وصورت ،درشعرِ کهن جایگاهِ ویژه ای داشت وازمحاسنِ معشوق قلمدادمی شد:
"سبزه یِ خطِ "تودیدیم وزبستانِ بهشت
به طلبکاریِ این مِهرِگیاه آمده ایم
نـاوکِ چـشـم تــو در هـر گــوشـــهای
هـمـچـو مـن افـتــاده دارد صـد قـتـیـل
ناوک : تـیـر ، استعاره از مـژه است
قتیل : کشته شده ،قربانی
تیرِمژگان تـو ازبس که اثربخش است ،در هر گوشهای صدها کشته همانند من دارد .
دل که از ناوک مژگان تـو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانهی ابروی تـو بود
یـا رب ایـن آتـش که در جان مـناست
سرد کن زانـسان که کـردی بر خلـیـل
خدایا، این آتش سـوزانده یِ عشق را که بر جان من افتاده سرد کن ، آتشِ عشق تحمل سوزاست "که عشق آسان نموداول ولی افتادمشکلها" عاشق بسیاری اوقات ازسختی ها ومشقتی که ازعشق حاصل می گردد طاقتش تمام می شود. همان گونه که
فرمان دادی :"ای آتش بر ابراهیم سـرد و بیگزند شـو " و آتش سردگشت ومبدّل به گلستان شد (اشاره به داستانِ حضرت ابراهیم است).اماحافظ عاشقی نیست که ازخدابخواهد آتشِ عشق راخاموش گرداند،بلکه رندانه قصدداردآتشِ فراق تبدیل به گلستانِ وصل گرددواوبهره مندشود.
حافظ همیشه به شعله وربودنِ آتشِ عشق میبالد و مینازد :
زین آتش نهفته که در سینهی من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
مـن نـمییـابم مـجال ، ای دوستـان !
گـر چـه دارد او جمـالی بـس جـمـیـل
مجال : مهلت ،فرصت ، اجازه
جمیل : زیـبــا
ای دوستان ! اگر چه او چهرهای بس زیبا داردو مرا مجذوب می سازد، ولی من دردوره یِ هجران بسرمی برم وازفرصتِ عشقبازی با او محرومم . من امکانِ معاشقه با او را ندارم.
منِ خاکی که ازاین درنتوانم برخاست
ازکجابوسه زنم برلبِ آن قصرِبلند
پـای ما لنـگ ست و مـنـزل بـس دراز
دسـت مـا کوتـاه و خـرمـــا بر نـخـیـل
لنگ : شکسته و علیل و ناتـوان
منزل : مقصد وبارگاهِ معشوق
نخیل : درختِ خرما ونخل بلند
این بیت آنقدرشاعرانه ودارای تصویر وقابلِ فهم برایِ عموم است که تبدیل به ضرالمثل شده است
سرمنزلِ مقصود وبارگاهِ معشوق دردوردست هاواقع شده وبرای رسیدن به آن بایداز هفت خانِ رستم عبورکرد .ازبختِ بد پایِ مانیز شکسته وناتوان است و ما قدرتِ راه رفتن نداریم ، وصالِ یار همانند خرمایی بر بلندای نخل است و دستانِ کوتاه ما بدان نمیرسد. لوازم وابزارِفوق العاده نیازاست که مانداریم.
بدان کمرنرسد دستِ هرگدا حافظ
خزانه ای به کف آور زگنجِ قارون بیش
حـافــظ از سـرپـنـجـهیِ عشق نـگار
همـچو مـور افتـاده شد در پـای پـیــل
"سرپنجه" کنایه از قدرت و تواناییِ فوق العاده است. عشق به عقاب یاشیر ویاهرموجودی که دارایِ سرپنجه ای قوی هست تشبیه شده ودرمقابل، شاعرآنقدر ضعیف وناتوانست که بمانندمورچه ایست که درزیرپایِ فیل له شده است.
اندرآن ساعت که برپشتِ صبابندندزین
باسلیمان چون برانم من که مورم مرکب است؟
شــاه عـالـَــم را بـقــا و عـــزّ و نـــــاز
بـاد و هرچیزی که باشد زیـن قـبـیـل
شاه علم همان شاه شجاع است.
جاودانگی ، عزت ، ارجمندی در نازوتنعّم وافتخار وخلاصه هرآنچه که ازاین قبیل است همه نصیبِ شاه شجاع بادا.
آرزومندم "سلامت وسعادت وسرافرازی وثروت"وهرچیزخوب وباارزش قسمتِ شاه عالم باشد.
سال وفال ومال وحال واصل ونسل وتخت وبخت
بـادت انـدر شـــــــهریــاری بــرقــــــرار و بــادوام
سـال خــرّم فـال نیـــکو مـال وافــــرحـال خــوش
اصـل ثــابت نســل بـاقی تخت عـالـی بخت رام
درموردِشأنِ نزولِ این غزل بایدبه یاد داشت:
شاه شجاع پادشاهی شاعر،ادیب وبافرهنگ بوده ودربارگاهِ خویش مجلسِ شعروشاعری ترتیب می دادوهرازچندی به رسمِ معمول، ازشاعرانِ سرشناس وبزرگانِ عرصه ی شعروشاعری دعوت بعمل می آورد تا ساعاتی رادرکناریکدیگربه مشاعره،مباحثه وشعرخوانی بگذرانند.امّاآنچه که درخورِتوّجه است این است که:
حافظ هرگاه به قصدِمدّاحیِ کسی یا پاسخگویی به ادّعایِ مدّعیان،شعر می سرود سعی می نمود ضمنِ پردازشِ اصلِ موضوع، غزلیاتِ خودرا با مضامینِ بکرِ عاشقانه، عارفانه وحتّاعامیانه ،حکمت وفلسفه غنی سازی کند وبگونه ای ادایِ مطلب نماید که هیچ یک ازغزلها در محدوده یِ "مدح" ودرحصارِ"یک حادثه یِ تاریخی" باقی نمانَد.
صرفنظرازاینکه بینِ حافظ وشاه شجاع یک ارتباطِ خصوصی وپیوندِ دوستیِ دوطرفه وبسیار عمیق وعاطفی جریان داشت ، ملاحظه میگردد که دراین غزل نیزمثلِ همیشه سعی نموده بُعدِ ستایشِ وابرازِ احساسات، درسایه یِ ابعادِ دیگرِغزل مانند:"بکارگیری ِ ایهام واشاره –معماریِ چینشِ کلمات وآرایشِ واژه ها-تصویرسازی وایجادتناسب و..... فرو رود ودامنه یِ سخن بصورتِ عمومی وفراگیرتوسعه پیداکند تا امکانِ برداشتِ معنی وفیض بردن ازلطافت وظرافتِ غزل برایِ همگان، حتّا آنهاکه ازشأنِ نزولِ غزل بی اطلاعند میسّرگردد.
کوتاه سخن اینکه: گرچه بسیاری ازغزل هایِ حافظ به مناسبتِ خاصی یادراستقبال ازغزلی یادرپاسخ به ادّعایِ مدّعیانِ شعروشاعری وتحتِ تأثیرِرخدادهایِ اجتماعی به رشته ی نظم کشیده شده اند،لیکن چنانچه می بینیم،گستره یِ معانیِ ترکیبات ومفاهیمِ عبارات،درقیدِ زمان ومکان متوقف نشده وآنچنان عمومیّت دارندکه بدونِ لحاظ قراردادنِ جایگاهِ نزولِ غزل نیز، هرکسی می تواند باکاوش وغور در ترکیباتِ بدیع وبِکرِ عاشقانه وشاعرانه یِ بیت بیتِ هریک ازغزلها، غم واندوه ازخاطرِ خویش زدوده و ازهنرنمایی ،خلاقیّت و خیالپردازیِ شاعر لذّتِ ببرد.
مدّعی گولغزونکته به حافظ مفروش
کِلـکِ مـا نیـــز زبـانیّ وبیـــانی دارد
آرش در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸:
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
چه چیز در این دنیا یادگار مانده؟
اشاره به حدیث ثقلین دارد که پیامبر فرمود من میروم و دو چیز را برای شما یادگار خواهم گذاشت.
کتاب خدا و اهل بیتم
خوب سخن عشق یعنی صحبت کردن و مدح این دو یادگاری
در جایی دیگر حافظ میفرماید: عشقت رسد بفریاد ار حود بسان حاظ و الی اخر
این همان عشق است که در پیامبر بیادگار گذاشته که اگر قرآن را در چهرده روایت بخوانی با او بدادت میرسد.
و ان چیزی نیست جز اشکی که برای اهل بیت و علی الخصوص حضرت سید الشهدا میریزید.
هیچ چیز بیشتر از گریه بر حسین به فریادتان نخواهد رسید.
و هیچ سخنی خوشتر از ذکر مصیبت سیدالشهدا نیست
و من الله توفیق
آرش در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳:
با نظرآقای علامحسین موافقم
بیت اول اشاره به ضربت خوردن امام اول شیعیان دارد
بیت سوم هم اشاره به جمله فزت و رب الکعبه. که امام حین شهادت گفتند دارد
واقعا لذت میبرم اینهمه ارادت به اهل بیت در شعر حافظ میبینم.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹:
بخت از دهان دوست نـشـانم نمیدهــد
دولت خـبـر ز راز نـهــانــم نـمـیدهـــــــد
بخت واقبال بامنِ عاشق سرِسازگاری ندارد،شانس واقبال بامن نیست،"دهانِ دوست" (که درنظرِعاشق سر چشمه ی ِ آب حیات است)ازدسترسِ من خارج است ودولت (بخت واقبال) نیزیاری نمی کندوهیچ نشانی ازآن بی نشان(دهانِ یار)دراختیارِمن نمی گذارد.
دهانِ دوست درادبیاتِ فارسی بعضی وقتها آنقدر کوچک است که به "نقطه" تشبیه می شود:
گفتم به نقطه یِ دهنت خودکه بردراه؟
گفت این حکایتیست که بانکته دان کنند.
اماتشبیهِ دهانِ دوست به "نقطه"به غیرازاینکه استعاره ازتنگی وکوچکیِ دهان می باشد ریشه یِ فلسفی نیز داردبه این صورت که :
"نقطه" سِرِّ سربسته ایست که راهی به میانِ آن نیست اماتمامِ حروفات وکلمات ازنقطه استخراج می گردد.نقطه همان صفر(هیچ )است لیکن تمامِ شماره هاواعداد ازصفر متولّدمی شوند.به ویژه درهنرِخطِ نستعلیق،ذاتِ همه یِ حروف، نقطه هست. حتّا معیار ومیزانِ اندازه یِ کشش وطول وعرضِ حروف بانقطه سنجیده می شود.برایِ مثال اندازه ی الف به تعدادِسه نقطه واندازه یِ کششِ حروفی مانندِ س یا ب وفِ بزرگ به تعدادِ 7تا9 وبعضی اوقات تا11 نقطه می باشد.نقطه نمادو مرکزِ وحدت است وکثرت ازنقطه آغازمی شود.درقدیم که صفحاتِ کاغذ یاپوست خط دار نبودند خطّاطان موقعِ نگارشِ یک متن یایک بیت شعر،درابتدایِ خط یک نقطه می گذاشتندوآن نقطه مسیر رامشخص می نمود،نقطه بعنوان شاخص بودوخطّاط برمدارِنقطه حرکت می نمود تامنحرف نگردد،هنوزنیز بسیاری ازخطاطان این کار راانجام می دهند.درپایانِ نوشته نیز نقطه گذاشته می شود زیرا آغازوپایانِ هر نوشته ای نقطه هست.
کعبه که مرکز زمین است شبیهِ یک نقطه یِ سربسته یِ سِرّآمیز است ،کعبه نمادِوحدت وسمبلِ توحیداست.کسی جزپرده دارکه مراقب ونگهبانِ کعبه هست اجازه یِ ورود به درونِ کعبه راندارد.به همین جهت مراقب(رقیب) وپرده دار درادبیاتِ فارسی بیشتر منفی نقشِ منفی دارد:
"رقیب آزارها فرمودوجایِ آشتی نگذاشت." مصداقِ واقعیِ "پرده دار"-"رقیب" ونگهبانِ دردوره یِ حاضر خاندانِ کثیفِ آلِ سعوداست که باتکیه برزور وزَر،مقامِ والایِ پرده داریِ حریمِ حرمِ کعبه راغصب نموده اند....
گاهی نیزدهانِ دوست آنقدرتنگ و کوچک است که هیچ (صفر) است وقابلِ مشاهده نیست:
هیچ است آن دهان ونبینم ازونشان
موی است آن میان وندانم که آن چه موست.
دراین غزل نیز "دهانِ دوست" استعاره از معمّا ورازی نهانست که دولت واقبالِ شاعر به کشف شدن وگشوده شدنِ گرهِ معمّا هیچ کمکی نمی کند.شاعرِ عاشقِ مانیزبرمدارِ این نقطه یِ سحرآمیز می گردد.
سخنت رمزِدهان گفت وکمرسرِّ میان
وزمیان تیغ به ما آخته ای یعنی چه؟
تازمانی که سخن نگفته بودی ماچنین می پنداشتیم که تودهان نداری،ازکوچکی وتنگی دیده نمی شد.وقتی سخن گفتی تازه رمز واسرارِاینکه تودهان داری یانه؟ برماگشوده شد.....
از بـهر بـوسـهای ز لبش جان همی دهم
ایـنــم هـمـی سـتـانـد و آنـم نمیدهــــد
برایِ گرفتنِ یک بوسه از لبش، جانِ خویش را می دهم ، معشوق نیزجانم را میگیرد ولی بوسهای به من نمیدهد. بدطالعی بین که در راهِ وصالِ معشوق، هستیِ خودرا میدهم امّا معشوق هیچ توجهی نمی کندومن ازنعمتِ وصالش محروم هستم.
گویی بدهم کامت وجانت بستانم
ترسم ندهی کامم وجانم بستانی
مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یـا هست و پـرده دار نـشـانــم نـمیدهـد
در این هجران ودوری ازمعشوق و عدم دسترسی به دهانِ دوست ،عمرم به پایان رسید وگویی که هیچ راهیِ بدان سرمنزلِ مقصود(وصالِ یار)وجودندارد ویاچنانچه راهی وجود دارد ،بخت واقبال یاری نمی کند ونشانم نمی دهد.
پردهدار :( مراقب،دربان و نگهبانِ سرمنزلِ معشوق)
چوپرده داربه شمشیر می زندهمه را
کسی مقیمِ حریمِ حرم نخواهدماند.
زلفـش کـشـیـد بادِ صبا ، چرخِ سفله بین
کـانـجـا مـجـال بــادِ وزانــم نـمـیدهــــــد
باد صبا: (باد سحرگاهی و نسیم دل نوازی که از سمتِ شمال میوزدورابط عاشق ومعشوق است)
بادصبابه راحتی به گیسوانِ یار دسترسی داردودرمیانِ آن می پیچدونوازشش می کند. امّا طالعِ بدِمرابنگریدکه حتا به اندازهیِ بادِ وزان هم به زلفِ یار دسترسی ندارم. (وزنده وگذران-دراینجاباد معنیِ هیچ وبی ارزش نیزدارد)
چرخِ سفله: روزگارِپست وبدعهد
ببین این روزگارِ پست به من فرصت دسترسی به گیسوی یار را نمیدهدجا یی که بادِ صبا دسترسی به زلف یار دارد و محرمِ رازِ اوست .اما حافظ عاشقی نیست که ازشدّتِ فراق ازعشق رویگردان گردددرجایی دیگرمی فرماید:
حافظ ازدولتِ عشقِ توسلیمانی شد
یعنی ازوصل توأش نیست بجز بادبه دست
حافظ همین که عاشق است خودراهمچون حضرتِ سلیمان کامران وکامیاب می پندارد.اما بازبانِ ایهام ِ حافظانه ورندانه درمصرعِ دوم به معشوق یادآوری می کند که گرچه به لطفِ دولتِ عشقِ توسلیمانی شده ام لیکن ازوصلِ توچیزی جزباددردست ندارم.ضمنِ اینکه معنایِ دیگری نیز دردلِ معنایِ اول نهفته وآن اینکه: من مانندِحضرتِ سلیمان که بر اَبر وباد وچرخِ فلک حکمرانی می نمود کامیاب هستم.
گدایِ میکده ام لیک وقتِ مستی بین
که نازبرفلک وحکم برستاره کنم.
چنانچه ملاحظه می گرددتمام غزلیّاتِ حافظ مرتبط بایکدیگرند وارتباطِ معنایی وپیوندِباطنیِ غزلها – بیتها وحتّا مصرع ها،هیچگاه منقطع نمی گردند وبه عبارتی تمامِ سخنانِ حافظ پیرامونِ یک قصّه هست وآن قصّه ای نیست جزقصّه یِ روح بخشِ عشق که لطف وعنایتِ ویژه یِ پروردگارِعالم برآدم است.
جهانیان همه گرمنعِ من کنندازعشق
من آن کنم که خداوندگار فـــرماید
چـنـدانـکه بـر کـنـار چـو پـرگار مـیشــدم
دوران چـو نـقـطـه ره بـه میـانم نمیدهـد
برایِ درکِ آسانِ معنیِ بیت، ابتدابایدشکلِ پرگار وحرکتِ دَوَرانیِ آن رادرنظرداشت که چگونه دورِ یک نقطه،می چرخدو سرگردان است ولی هرچقدر سرگشته به گِرداگِردِ نقطه می گردد راهی برای واردشدن در درونِ نقطه پیدانمی کند.نقطه اجازه یِ ورودبه درون رابه پرگارنمی دهد.
عاشق نیزهرچقدر که همچون پرگارسعی وتلاش کرده وبه گِرداگِردِنقطه یِ موردِنظر {استعاره از:کعبه یِ منزلِ معشوق - نقطه ی دهانِ معشوق- } گردیده است،حاصلی نداشته ونتوانسته به درونِ نقطه راهی پیداکند.روزگارِبدعهد این اجازه رابه عاشق نداده است.
حالاچرا ازروزگار باواژه یِ "روزگارِ پست" و"چرخِ سفله "یادشده است دربیتِ بعدی پاسخش راخواهیم یافت .تجربه نشان داده که حافظ به هیچ عنوان واژه ای رابی دلیل انتخاب نکرده وبرای انتخابِ کلمات وواژه ها بیشترین وسواس راخرج نموده است.
سرگشتیِ عاشق و دورزدنِ دورِ کعبه ی منزلِ معشوق، وحیران ومبهوت درخویش فروماندنِ معشوق ،ودرآخربی حاصلی وراه پیدانکردنِ به داخلِ منزلِ مقصود،بصورتی زیبا وخیال انگیز به حرکاتِ پرگارتشبیه شده است. (یک پای پرگاردرخویش فرومانده وپایِ دیگرش درحالِ گردش به دورِنقطه یِ مرکزیست تاراهی به درونِ نقطه یِ اسرارآمیز کشف کند ،همانگونه که عاشقِ فرومانده درحیرت، درحوالیِ منزلِ معشوق پرسه می زندوراهی به درونِ خانه پیدانمی کند) .
دوران به معنیِ روزگار وهمچنین تداعی کننده یِ دور زدن وحالتِ دَوَرانیِ پرگارنیز هست.
روزگار همانندِ نقطه {که به پرگار اجازه یِ ورودنداد}،به من اجازه ومجالِ ورود به درون را نداد.تمام عمرهرچه طواف کردم به درونِ حرم راهم ندادند.
مفهوم وجانِ کلام دربیتِ نخست که:{ دهانِ یار به رازِ نهان (نقطه ی سربسته) تشبیه شده وعاشق را راهی به میانِ آن نیست،} درلابلایِ تمامِ غزل جاریست وذهنِ مخاطب به این موضوع برگشت داده می شودتاپرگارِکلام نیز برمدارِ همان نقطه یِ"دهانِ دوست"بچرخد.
شکّر بـه صـبـر دست دهـد عاقبت ، ولی
بـد عـهـدی زمـانـــه امـانــم نـمـیدهــــد
گرچه این یک قانونِ نانوشته هست که: همه جاباتلاش وصبوری وشکیبایی وانجامِ مراحلِ: {کاشت- داشت وبرداشت}سرانجام ثَمر(شَکَر)حاصل می گرددولی دریغ و افسوس که روزگارِ بدعهد وچرخِ سفله،بامن لجبازی می کند.من هرچه صبروتحمّل می کنم تامن نیزمجال وفرصتی یابم وثمره یِ بردباری وشکیباییِ خویش رابرداشت نمایم توفیقی حاصل نمی شود.{پاسخ سئوالِ مطرح شده درموردِ چراییِ پستیِ روزگار}
شکر دراینجا استعاره از بوس وکنار وشیرینیِ وصال است.
طمع درآن لبِ شیرین نکردنم اولا
ولی چگونه مگس از پیِ شکرنرود.؟
گـفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست
حـافــظ ز آه و نـالـه امـانـم نـمـیدهـــد
در این غزل از اول تا آخر بحثِ کشف نشدن رازوسِرّ (دهان یار) و عدم حصولِ وصال است .
حال که بااین همه تلاش وکوشش توفیقی درعالمِ بیداری حاصل نشد باخویش گفتم بخواب بروم به این امیدکه شاید جمال یار را در خواب ببینم ، اما افسوس که آه و ناله واشگ وزاری فرصتِ خوابیدن رانیز ازمن گرفته اند ومن چه بدشانس وبدطالع هستم.شاعرازهرراهی که بنظرش می رسدقصدِ واردشدن برداخلِ کعبه یِ مقصودرادارد اماهرگزتوفیقی پیدا نمی کند ونداسرمی دهدکه:
من ازاین طالعِ شوریده به رنجم وَرنه
بهره مندازسرکویت دگری نیست که نیست.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰:
اگر بـه بـادهی مُـشگیـن دلم کشـد ، شـایـــد
کــه بـــوی خـیـــر ز زهـــد ریــا نـمـیآیـــــــــد
باده یِ مُشگین:باده ای که با با مُشگ آمیخته شده است
مشگ:مادّه ای خوشبو ومعطّر است که در زیر پوستِ شکم ومجاورِ عضوِ تناسلیِ جنسِ نر از آهوی ختایی تولیدمی گردد. مشگِ تازه در موقع ترشّح مادّه ایست روغنی و بسیار معطر وبه رنگ شکلات و لزج می باشد و در حالت خشک شده سخت و شکننده است و رنگش قهوه اییِ تیره مایل به سیاه و طعمِ آن کمی تلخ است و بویی تند دارد .درقدیم شراب وشربت رابامشگ معطّرمی نمودند.
دلم کشد :دلم تمایل پیداکند ،هوس کند ،طمع کند
شاید : رواست، شایسته است
اگر دلِ من میلِ شرابِ معطّر کند رواست چرا که بویِ خیر از تظاهر به پارسایی وتقوا ودینداری نمیآید.تمایل به باده نوشی هزارباربهترازتظاهربه تقوا وریاورزیست.
باده نوشی که دراو روی وریایی نبود
بهتراز زهدفروشی که دراو روی وریاست
جهـانـیـان هـمـه گـر مـنـع من کننـد از عشـق
مـن آن کـنــم کــه خـداونـــدگــــار فرمـایــــــد
چنانچه تمام دنیاهم مرا ملامت کرده و از عشق وعاشقی منع کنند من بدونِ توجّه به نصیحتِ آنها به کارِعشق وعاشقی که همانا قضا و حکمِ خداوندی است خواهم پرداخت. من مطیع فرمانِ معشوقم هستم .خداوند مرا به عشق ورزیدن فرا میخواندوهم اوست که این بارِ سنگینِ عشق را بر دوش من نهاده است . نصیحت کردنِ آنها درحقیقت جنگیدن با قضایِ الهیست.
نصیحت گویِ رندان راکه باحکمِ قضا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم مگرساغرنمی گیرد؟
طـمـع ز فـیـضِ کرامت مَـبُـر کـه خُلـق کـریــم
گــنـه بـبـخـشـد و بـر عـاشـقـان بـبـخـشـایـد
ازلطف وعنایتِ خداوندی که کریمی وکرامت وبزرگواری تنهایکی ازخصلت هایِ اوست نومیدمباش،طمع مبُر،همچنان دل به بخشش و عفوِ اوببند. نگران مشو که خویِ نیک وخُلقِ بخشایشگریِ خداوندولطفِ اوبسیاربیشتراز گناهانِ ماست. ازچه دلتنگی؟او کریمانه گناه میبخشد و از خطاها ولغزش هایِ عاشقان هم چشم پوشی می کند.
علّتِ اینکه بخشیدن دوبارتکرارشده این است که بخشش با بخشایش تفاوت دارد."بخشیدن" یعنی عفوکردنِ گناه ، امّا "بخشایش" علاوه براینکه معنایِ بخشیدنِ گناه رامی رساند به معنیِ اعطایِ هدیه یِ ویژه و وبذلِ لطف وعنایتِ خاص نیز هست.خداوندِکریم گناهانِ تمامِ بندگان رامی بخشدلیکن به عاشقان عنایتِ ویژه ای دارد.
لطفِ خدابیشترازجرمِ ماست
نکته یِ سربسته چه دانی خموش
مـقـیـم حلقـهی ذکر است دل ، بـدان امّـیـــد
کـه حـلـقــهای ز سـر زلـف یــار بـگـشــــایــد
مقیم :سکونت گزیدن و ساکن شدن
حلقهیِ ذکر : جلسه یِ گروهیِ ستایش وذکرگفتن همانندِمجلسِ درویشان
اگرمن امروز درجلسه یِ ذکر وحمدوثنایِ خداوند شرکت کرده ام و ساکنِ این مجلس شدهام به این امیداست که شایدراهی پیدا کنم تا به اندرونِ حریمِ حرمِ یار برسم وازوصالِ معشوق بهرمند گردم ، "حـلـقــهای زِ سـرِ زلـفِ یــار گـشــــودن" نمادِ به وصلت رسیدن است .من ذکرگفتن را ازرویِ عشق به معشوق انجام می دهم نه طمعِ بهشت دارم نه ترس ازدوزخ. هرچه هست عشق است وبس.این بیت در راستایِ به نقدکشیدنِ عباداتِ کسانیست که به طمعِ بهشت وخوف ازآتشِ جهنّم،ذکرمی گویندواظهاربندگی می کنند.حافظ صفِ خودراجداکرده ومی گوید من اگرذکروتسبیحِ خدارامی گویم ازرویِ عاشقیست وبس.
درعاشقی گزیرنباشدزسازوسوز
اِستاده ام چوشمع مترسان زآتشم
تراکه حُسن خدا داده هست و حجلهی بخت
چه حاجـت اسـت کـه مـشّـاطـهات بـیـارایـــد
خطاب به کسانیست که به رغمِ "زیبا بودن بصورتِ خدادادی" به دلیلِ اینکه اعتمادبه نفس ندارند داشته هایِ خودرانادیده گرفته وسعی می کنندبازیورآلات و آرایش وپیرایش وتوسّل به آب ورنگِ مصنوعی،زیباترجلوه نمایند.می گوید توکه اززیباییِ خدادادی وبختِ نیکوبهره مندهستی هیچ احتیاج نداری که آرایشگر ویاپیرایشگر تورا بیاراید.
زعشقِ نا تمام ِما جمالِ یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
چمنخوشاستوهوادلکشاستومیبیغش
کـنـون بـجـز دل خـوش هـیـچ در نـمی بــایـــد
میِ بیغش : ناب و خالص
شاعرباتوصیفی که ازآب وهوانموده است ظاهرن فصل،فصلِ بهار است واسبابِ عیش شاملِ ( چمنِ خرّم وخوش وهوایِ باصفاوباده یِ صاف وگوارا ) فراهم می باشد.درادامه می گویدهمه چیز مهیّاست ودرچنین شرایطی اگریک دلِ خوش هم داشته باشی دیگربه هیچ چیز نیازنداری وخوشا به سعادتت.
به عبارتی دیگر چنانچه تمامِ این شرایط فراهم باشداما تو دل خوش نداشته باشی هیچ ارزشی نخواهدداشت. آنچه که اصل است "دلِ خوش" است ومابقی فرع. وروشن است که دلِ عاشق زمانی خوش است که کنارِ دلدارباشد.
مایه یِ خوشدلی آنجاست که دلدارآنجاست
می کنم جَهدکه خود را مـگر آنجـا فـکنم
جمیلهای است عروسِ جهان ، ولی هُش دار
که ایـن مخـدّره در عِـقـد کـس نمی آیـــــــــد
دنیا عروسی بسیار زیباوفریباست، اغفال مشو به هوش باش که این مخدّره (مستور-پرده نشینِ –پوشیده درپرده) گرچه زیباروی ودل رباینده هست لیکن با کسی پیمان ازدواج نمی بندد و بر سرِ پیمانش وفادارنمیماند.
جای دیگرمی فرماید:
مجودرستیِ عهدازجهانِ سست نهاد
که این عجوزه عروسِ هزارداماداست.
بـه لابـه گفتمش ؛ ای ماهرخ ؛ چه باشد اگر
بـه یـک شکر ز تـو دلخستهای بیاســـــاید ؟!
شکر استعاره ازبوسه است.
با زاری و التماس خطاب به معشوق گفتم ؛ ای ماه رویِ زیبا ؛آخر چطور میشود مگر؟ اگر عاشقِ دلخستهای با یک بوسه یِ شیرین از لب تو به آرامش برسد.
البته حافظ اظهاراشتیاق نموده وحالِ دلش راتوصیف کرده است وگرنه اوبهترازهمه می داندکه لذّتِ عشق دراعماقِ کشمکشِ پرسوزوگدازِ عشقبازی{نازِمعشوق ونیازِ عاشق}نهفته است وبوس وکناربه راحتی حاصل نمی گردد.
درطریقِ عشقبازی امن وآسایش بلاست
ریش باد آن دل که بادردِ توخواهدمرهمی
به خنـده گفت که : حـافـظ خدای را مپسند
کـه بـوســــهیِ تـــــو رخ مـاه را بـیــالایــــــــد
معشوق به طنز وطعنه پاسخ می دهد که :
ای حافظ بوسه مخواه وترا به خدا راضی مشو که با بوسهیِ تـو چهرهیِ زیبایِ همچون ماهِ من آلوده شود.
چنانچه ازاشعارِحافظ برداشت می شود محبوب ومعشوقِ این شاعرِ شوریده،علاوه برزیبایی ودلربایی،بسیارشوخ طبع وطنّازو اهلِ مزاح نیز هست.
گفتم آه ازدلِ دیوانه یِ حافظ بی تو
زیرِلب خنده زنان گفت که دیوانه یِ کیست
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳:
گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود
حُقّه یِ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
گوهر : جوهر،سنگِ باارزش و قیمتی ، استعاره از ذاتِ عشق منظور از "مخزنِ اسرار" دل است که محلِ تجلّیِ محبّت است. خزینه یِ رازها وسینه یِ عاشق که صندوقچه یِ اسرارِ است.
حـُقّـه ی مِهر : صندوقچه یِ محبّت ، صندوقچهای که جواهراتِ ارزشمند در آن گذارند. ( استعاره از دل)
مُهر : علامت،نشانه ، کد و رمز
متاعی که درصندقچه یِ سینه وجعبه یِ دلِ من هست ومن درحالِ مراقبت
ومواظبت ازآن هستم همان متاعِ ارزشمندیست (عشق ومحبّت)که خداونددرروزِ ازل به امانت گذاشته است.من چیزی ازآن کم نکرده ام، درحالی که بسیاری ازآدمیان این متاعِ باارزش رادور انداخته ودرصندوقچه یِ دل متاعِ دیگری مانند:جاه
طلبی،دنیادوستی وزروسیم و.....انباشته اند.
این صندوقچه باهمان نشانه ، کد ورمزی که در روزِ اَزل تعیین شده، همانگونه دست نخورده باقی مانده است. من درعهدوپیمانم ثابت قدم بوده وهستم دل به هیچ متاعی جزمحبّت وعشق نبسته ام.
به خط وخالِ گدایان مده خزینه یِ دل
به دستِ شاه وشی ده که محترم دارد
عاشقان زُمره یِ اربابِ امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
زُمـره : گروه و جمع ، جماعت
ارباب امانت :صاحبان امانت و امانتـداران
"چشمِ گُهربار" ایهامِ زیبایی دارد:1- چشمِ اشکبار (اشک به گوهر تشبیه شده است). 2-چشمی که خزینه ی گوهرِ اسراراست(برگشت به بیتِ اول) وخزانه دارِگوهرِعشق ومحبّت.
عاشقان گروهِ امانتدارانِ "عشق ومحبّتِ" الهی هستند،خزینه دارانِ گوهرِمهرومعرفتند وبه ناچار وناگزیر چشمانشان از همان ابتدا به سببِ مشکلات ومشقّت هایِ تحمّل سوزِفراق اشکبار است .
درحقیقت بینِ "چشمِ گُهربار" و "دل به عنوانِ خزینه یِ گوهرِ عشق ومحبّت" ارتباطِ ظاهری وپیوندِباطنی برقرار است وآرایه یِ تناسبِ مطلوبی ایجادشده است.
دوستان عیبِ منِ بی دلِ حیران مکنید
گوهری دارم وصاحب نظری می جویم
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بـوی زلف تـو هـمـان مونـس جانست که بـود
حالِ دل مارا از صبا بپرس که او خوب می داندچگونه رایحهیِ روحبخشِ زلفِ تو ، شب تا سحر مونسِ جانِ ماست،یعنی شب تاسحرمابیداریم ودرمسیرِبادِ شمال (صبا)حیران وسرگشته روزگارمی گذرانیم وشمیمِ خوشِ زلفِ تورا ازصبا گرفته وباآن سرمست می شویم.
واگر "بو"رابه معنای" آرزو وامید"بگیریم: صبا بهترمی داند که هر شب تا صبح ما در آرزویِ زلف توچقدر درشور وشَعف واشتیاق هستیم ودعامی خوانیم واین" امید وآرزو" وردِ زبان ومونسِ جانِ عاشقِ ماست.
به بویِ زلف ورخت می روندومی آیند
صبابه غالیه سایی وگل به جلوه گری
طالب لعل و گـهـر نـیست ، وگـرنـه خورشـیـد
همـچـنـان در عمل مـعـدن و کانست که بـود
کسی خریدارو خواستارِواقعیِ جواهر وسنگهایِ ارزشمند نیست و گرنه خورشید همچنان در کار ساختنِ وبه عمل آوردنِ جواهرات وسنگهایِ ارزشمند است وهیچگاه این کارخانه ومعدن تعطیل نبوده است.
قدیمیان معتقدبودند: جواهرات وسنگهایِ ارزشمندبر اثرِ تابشِ خورشید به وجودمی آیند.حافظ ضمنِ طرحِ این اعتقاد،باهنرمندی ورندانه ،ظرایف ولطایفِ عاشقی رابه طرزِ حافظانه ای دراین قالب ریخته و هنرنمایی می کند.
اوبازبانِ سحرآمیزِی که دارد،درمیانِ سخنانِ خویش، یک اعتقادِ قدیمی رابامهارتی شگفت انگیز مطرح می کند تافضایِ دلخواه وموجی مناسبی ایجادگردد واوبتواند اندیشه هایِ نابِ خودراسواربراین موج کرده وبه گوشِ مخاطب برساند.کاری دشواروپیچیده که کمتر شاعری تاکنون نتوانسته به این آسانی وسهولت وزیبایی ازعهده یِ انجامِ آن برآید.
"لعل و گـهـر":استعاره از اشکِ چشم است و"خورشید" استعاره از معشوق .
میگوید : اشکِ ما عاشقان که مانند لعل وگوهرارزش داردمتأسفانه دراین زمان ومکان طالب وخریداری ندارد.وگرنه خورشید (معشوق) همچنان،همیشه وبی وقفه متجلّی هست وانوارِجانپرورِ حُسن وزیبایی می افشاندوطنّازی می کندو عاشقان نیز از تأثیرِ عشق و محبّتِ معشوق می گِریند و لَعل وجواهر(اشک) تولیدمی کنند.لیکن ریا و تظاهر همه جارا فراگرفته(اشاره به وضعیّتِ نابسامانِ جامعه یِ عصرِ شاعر) وبازارش آنقدررونق داردکه فرصتی جهتِ جلوه گریِ عشق داده نمی شود.درتوصیفِ چنین اوضاعِ اَسف باریست که درجایِ دیگر به طعنه می فرماید:
اسبِ تازی شده مجروح به زیرِپالان
طوقِ زرّین همه برگردنِ خر می بینم
کـُشـتـهی غـمـزهی خـود را بـه زیــارت دریـاب
زانـکه بـیـچـاره هـمان دلنـگـرانسـت کـه بـود
خطاب به دلدار:
اندکی هم به فکرِعاشق ِشیفته ودلداده یِ بیچاره یِ خویش باش وبه اوعنایت ومرحمتی لطف کن،زیرا که این کشته یِ غمزه یِ تو (عاشقی که بامشاهده یِ نازوعشوه یِ توازحال می رودوسرازپا نمی شناسد-شیفته –دل سپرده) همچنان درهمان حالِ طاقت سوزِ شیفتگی ودلدادگی بسر می برد ،مثل همیشه چشم به راه و دل نگرانِ تو ست.تاازبین نرفته لطفی کن ودردش رامداواکن.
درلبِ تشنه یِ مابین ومَدارآب دریغ
برسرِکشته ی ِ خویش آی وزخاکش برگیر
رنـگِ خـون دل مـا را کـه نــهــان مـــــــیداری
همـچـنـان در لـب لـعـل تـو عـیـانست که بـود
ای که عاشقانت رامی کشی وبخیالِ خویش آثارِجرم(رنگ خون) راپاک کرده وپنهان می سازی ،امّانمی دانی که رنگِ خونِ قربانیان درلبانِ سرخ رنگ تو مانده وحکایت ازکشته شدنِ آنهابه توسطِ توست. سرخیِ خونِ دل ما بر لبهایِ تو آشکار است.
درنازوغمزه یِ محبوب وطنّازیِ معشوق درادبیات فارسی مبالغه بیش ازحدبکاررفته است.یعنی معشوق آنقدر ناز وعشوه وغمزه می ریزدکه عاشقان تاب ازدست داده وباسپردنِ دل وجان قربانی می گردند.درحقیقت عاملِ اصلیِ کشته شدنِ عاشقان معشوق است.امّاحافظ این نکته را به زبانِ کنایه واستعاره به قدری تلطیف می نمایدکه موجب آزردگیِ خاطرِ معشوق نشود:
اگربه مذهبِ توخونِ عاشق است مباح
صلاحِ ما همه آنست کآن توراست صلاح
زلـف هـنـدوی تـو ، گـفـتـم کـه دگـر ره نــزنـــد
سالـها رفت و بدان سیرت و سانست که بـود
با خود میگفتم که دیگرپس ازگذشتِ این همه سال واین همه اظهارِعاشقی ودلدادگی، این زلفِ سیاه و راه زنِ تو ، هوایِ مراخواهدداشت و راهِ دل مرا نخواهد زد ،وبرمن سخت نخواهدگرفت.لیکن سالها به این منوال گذشت و زلف تو همچنان بر همان شیوه و روشِ راهزنی که داشت بازهم دلِ مرا باطرّاری(به روشِ راهزنانِ ماهر) می رُباید ودرکارش هیچ وقفه وتغییری ایجادنمی کند.این رشته سرِدراز دارد ....
زلفِ هندو: زلف سیاه و راهزنِ دلهاوغارتگر ،کافرملحد
کفرزلقش رهِ دین می زدو آن سنگین دل
درپی اش مشعلی ازچهره برافروخته بود
حـافـظا ؛ بـاز نـمـا قـصّـهی خـونـابـهی چشم
که بر ایـن چشمه همان آب روانست که بـود
ای حافظ، داستانِ خونین چشمت را بازگوکن ونشان بده که چگونه سالیانیست که ازاین چشمه (دیدگان) خونآبه (اشکِ خونین)همچنان مثلِ روزِاوّلِ عاشقی جاری است وقطع نمی گردد.به این امیدکه معشوق به رحم آیدوالتفات ومرحمتی نماید.
می گِریم ومُرادم ازاین چشمِ اشکبار
تخمِ محبّت است که بردل بکارمت
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۰:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲:
بـــگــــذار ؛ تـا ز شــارع مـیـخـانــه بـگذریـم
کـز بـهـر جـُـرعـهای همه مـحتـاج ایـن دریـم
گفتیم که حافظ وفقها زمانی دوشادوشِ هم درطریقِ عبودیت وبندگیِ خداوندِمنّان به پیش می رفتندتااینکه دردوراهیِ "عشق وعقل"دچارِاختلافِ نظرشده و از یکدیگر جداشدند.حافظ راهِ عشق رابرگزیدوتا آخرِ عمر دراین راه ثابت قدم وپایدارماند.
شأنِ نزولِ این غزل درپاسخ به کسانیست که حافظ را ازعشق ورزی ورفتن به میخانه یِ معرفت باز میداشتند. (زاهدانِ متعصّب وواعظانِ متظاهر)
"شـارع" = راه راست ، کوچه ، خیابان، راه ، شاهراه، واضعِ شریعت، قانونگذار، راه راست .
"میخانه" : محلِّ خـریـد و فروشِ باده ومی ، در اصـطـلاحِ عارفـان مکانِ روحانی که درآنجا عشق ورزی کنند ومعشوقِ حقیقی(خداوندِعشق) راپرستش کنند وازباده ی معرفت سرمست گردند ،
رخصت واجازه دهید تادرجریانِ حرکت بسویِ حق ،از شاهراهی که(طریقِ عشق – راهِ راست) میخانه درآنجاواقع شده بگذریم چراکه همه یِ ماحتّا برایِ یک جرعه ازباده ای که درمیکده ی عشق عرضه می کنندشدیدن نیازمندیم. درنظرگاهِ حافظ برایِ نزدیکی وتقرّب به بارگاهِ خالقِ یکتا ،مطمئن ترین،لذّت بخش ترین و نزدیکترین راه،راهِ عشق است وعشقبازی.....
وامّاباده ایِ که درمیخانه یِ موردِ نظرِحافظ عرضه می کنندچه نوع باده ایست که همه یِ مانیازمندِ یک جرعه ازآن هستیم؟وآیا تفاوتِ های "طریقِ عشقبازی" با "طریقِ عبادت" کدامند که حافظ درتمامِ دیوانِ خویش دست از تبلیغ وترویجِ عشق وتبیینِ مراتبِ عشقبازی برنمی دارد وپایِ پافشاری براین راه می نهد.؟
عشق به عقیده یِ حافظ یعنی:مشاهده یِ زیباییهایِ طبیعت(شاملِ همه چیز) که تمامِ آنهابه مانندِآیینه ای درمقابلِ رخسارِخالقِ هستی ، انعکاس دهنده یِ تصویری از زیباییِ "زیبایِ مطلق" هستند.
این همه عکسِ می ونقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخِ ساقیست که درجام افتاد.
عاشق بامشاهده یِ زیباییهایِ پیرامونِ خویش،دردرونِ خویش احساسِ شوروشعف وشادی می کندوغرق درحیرت وتعجّب می گردد. هیجان ِحرکت به سویِ منبعِ زیبایی، وجودِعاشق رافرامی گیردورفتن آغازمی گردد.ازهمین روست که عشق هایِ زمینی پدیدارشده ودل وجانِ زنگاربسته ی آدمی راصیقل می دهد وهمچون پلی عاشق رابه عشقِ حقیقی هدایت وانتقال می نماید.
درنظرگاهِ حافظ ، خداوندِهستی بخش، همچون پادشاهِ مستبدّ وسنگین دلی نیست که هرکس درمقابلِ اوتعظیم وکُرنش نکرد اورابا وحشتناک ترین اعمالِ شاقه شکنجه نماید،.!
درمشرب ومکتبِ آسمانی او هرگز ازوَعظ ،وَعده،گناه ، ثواب، تقوی ودانش، صحبتی به میان نمی آید،پیامِ حافظ مَشحون ازمهر ومحبّت، راستی ودرستی،شادی ونشاط وعشق وامید میانِ خالق ومخلوق است.او پیوسته انسانهارا به دوری از اوهام وخرافات تشویق کرده و به جانبِ فهمِ زیباییها هدایت می کند.چهره ای که حافظ از خدا ترسیم کرده است ، یارِآشفته مویی ِ غزل خوانیست که با پیراهنی سینه چاک، در حالی که جامی پر از شرابِ محبت رابا طنّازی دردست گرفته،با لبی خندان ،سربه راه ،صلح جو واز رویِ مهر،نیم شب ،نرم نرمک به سراغِ عاشق دلداده ی ِ خویش می آید تااورا موردِدلجویی ،نوازش و لطف ومرحمت قرارداده وبا سخنانِ گرم و سِحر انگیزش سرمست نماید.لطفی که حتی وعده ی آن نیزاز خدایانِ مذاهب دیگر کمتر دیده می شود.
همه یِ ما برایِ شناختنِ معشوق ورسیدن به سرمنزلِ مقصود،نیازمندِعشق ورزی وابرازِمحبّت هستیم .ما محتاجیم برای ِرفعِ خماریِ جهالت ونادانی،جرعه ای ازجامِ معرفت سرکشیده ویک گام به رهایی ووصال نزدیکترشویم. باپناه بردن به میکده یِ عشق است که امکانِ رهایی ازتکبّر وغرور وریا وجاه طلبی میسّر می گردد.
"جـُـرعــه" در اصطلاحِ عرفانی به معنیِ یک گام است که سالک در راه سیر و سلوک برمی دارد.
به کوی میکده هرسالکی که ره دانست
دری دگرزدن اندیشه ی تبه دانست.
روز نـُخـُست چـون دم رنــدی زدیـم و عشق
شرط آن بـُوَد که جز ره آن شـیـوه نـسپـُریـم
روزنخست همان روزیست که طینت ما را درمیخانه یِ بارگاهِ کبریایی مخمّر کرده وبه باده یِ عشق ومحبّت آغشته اند.ما(آدمیان) درآن روز دم ازرندی زدیم(بارِامانتِ عشق راکه آسمان نتوانست کشید،مارندی کردیم و پذیرفتیم)پس ازانصاف ومردانگی ومروّت است که جز راهِ عشق نسپاریم وتعهّدی راکه داده ایم فراموشمان نشود.امّا انسان فراموشکاراست وگاهگاهی به بیراهه می رودولازمست که برای جلوگیری ازگمراه شدن، ازیک راهنمایِ آگاه (دلیلِ راه،پیر) مددگیرد.
کارازتومی رود مددی ای دلیلِ راه
کِانصاف می دهیم و زِ ره اوفتاده ایم.
جـایی که تخت و مسنـد جـم میرود به بـاد
گر غم خوریم،خوش نـبـُوَد،بـه که می خوریم
منظوراز"جایی که": در این دنیای فانیست که سرانجامِ همه چیز برباداست.حتّاقدرتمندترین دولت ها نیزدرنهایت فنامی شوند.تختِ پادشاهی وحِشمت و شوکتِ قدرتمندانی چون سلیمان واسکندروجمشید وکاووس وکیقباد نابود شده وجزخاطره ای ازآنها باقی نمانده است.پس بـهـتـر آنست که به جای اینکه غم واندوهِ دنیایِ فانی رابخوریم به شادی و شادمانی بـپـر دازیم وبامشاهده یِ زیباییهایِ طبیعت سرخوش وسرمست گردیم."می" خوردن درمیانِ عارفان استعاره از سرخوشی وشادخواریست.هرچندکه بعضی ازعارفان خوردنِ می رانیزتحتِ شرایطِ خاصی مجاز دانسته واین عمل رادرمقایسه باریاوتظاهر اَصلح تروشایسته تر می پندارند وبه گناه بودنِ آن ازمنظرِشریعت، اعتقادی ندارندودرعالمِ مستیِ حاصل ازشرابِ انگوری نیز به عشق ورزی وابرازِمحبت می پردازند.
چه ملامت بود آن را که چنـین باده خورد؟
این چه عیبست بدین بیخردی وین چه خطاست؟
باده نوشی که دراوروی وریایی نبود
بهتراززهدفروشی که در اوروی وریاست
"جــم" کنایه از جمشیدپادشاه است ، بعضی ها جمشید را همان حضرت سلیمان پـنـداشتـهانـد ، از همین روست که می گوید: "تخت ومسندِجم بر باد میرود." می خواهد ایهام داشته باشدویادآوراین نکته نیزباشد که تخت وتکیه گاه وفرشِ بارگاهِ سلیمان را باد جا به جا میکرد.
تـا بـو کـه دسـت در کـمــــــــر او تــــوان زدن
در خون دل نـشـستـه چـو یـاقـوت احـمـریـم
تابوکه: "به امید اینکه" به کمرگاهِ یاردسترسی پیداکنیم و اورادر آغوش بگیریم وبه وصال برسیم،چه خونِ دلهاکه می خوریم،ملامت وسرزنشِ مغرضان راتحمّل می کنیم،سختی ها ومشقّتِ فراوان می بینیم.
یـاقـوتِ احـمـر:لعل وجواهر سرخ رنگ
لازم به یادآوریست که حافظ هیچ واژه ای رابی جهت وتنها به سببِ ضرورتِ ردیف وقافیه استفاده نکرده است ،اودرانتخابِ واژه هابیشترین وسواس رانسبت به همه یِ شاعرانِ تاریخ بکاربرده تا همان چیزی که مطلوب ومقصودِ نظرِاوست خَلق گردد.برهمین اساس در وَرایِ هربیت وحتّاهرواژه مفهوم وحکایتی نهفته هست وگاه چندین معنا ومفهوم ومضمون بمانندِ تاروپودی درهم تنیده شده وپیوندخورده است .
حکایتِ این بیت نیزصرفنظرازمعنایِ سطحی، این است که درقدیم جواهرسازان براین باوربودند که چنانچه سنگهایِ قیمتی رامدّتی درمیانِ خون نهاده ورویِ آن رابه پوشانند،کم کم سرخیِ رنگِ خون درسنگ نفوذ کرده وآن راخوشرنگ ترمی نماید.حافظ نیزبابیانِ " در خونِ دل نـشـستـه چـو یـاقـوتِ احـمـریـم" یادآوریِ می کندکه:ماعاشقان نیز همانندِآن (سنگهایِ درمیانِ خون نهاده شده)، درخونِ دل نشسته ومبدّل به یاقوت شده ایم.ضمنِ آن که به عرضِ معشوق نیزمی رساندکه شایستگیِ وصال راپیداکرده ایم، پس عنایتی فرما ولطف واحسانِ خودراشاملِ حالِ مابگردان. ،(اینکه ظاهرِیاقوت بگونه ایست که گویی درخون نشسته است، لطافتِ کلام رافزونی بخشیده است)
امّا حافظ شاعری نیست که به همین زیبایی راضی شود.پس داستان به اینجاختم نمی گردد وحافظ بازیِ دیگری درسرداردوآن اینکه هدفِ حافظ ازبیانِ این باورِقدیمی هنوزبرآورده نشده و نکته یِ اصلی بیان نگردیده است. اودرنظرداردنکته یِ دیگری بازگو کندتازمینه یِ مناسب برایِ بیانِ سخنِ اصلی فراهم آید.
"در قدیم کمربندِ بزرگان وپادشاهان راباسیم وزَر ویـاقـوت تزئین کرده ومی آراستند." اوبااشاره به این مطلب، سعی داردذهنِ مخاطب رابه سمتِ مقصودِ دل هدایت کند. بنابراین بادرنظرگرفتنِ این توضیحات است که ارتباط ِزیبا وپیوندمعناییِ حافظانه یِ بینِ "کمر" و "یاقوتِ احمر" و" در خون دل نـشـستـنِ شاعر"آشکارمی گردد.
شاعر برای اینکه خود را مثلِ "کمر بند"به کمرِ معشوق برساندواورادرآغوش گیرد، مدّتها"در خونِ دل نـشـستـه" و رنجهاکشیده تادلِ خویش راهمانندوهمرنگِ یاقوت کندبه این امیدکه شایدبه جایِ یاقوت درکمربندِ معشوقش نشانندوبدینوسیله به کمرگاهِ یار و وصالِ اودسترسی پیدا کند.
منِ گداهوسِ سرو قامتی دارم
که دست درکمرش جزبه سیم وزرنرود
واعـظ ؛ مـکـن نـصـیـحـتِ شوریـدگان کـه مـا
بـا خـاکِ کـوی دوست بـه فـردوس نـنـگـریـم
جنگ بینِ حافظ وواعظ پایانی نداردوهرگزبینِ آنها آشتی صورت نمی پذیرد.حافظ عاشق ورندیست پاک دل وپاکیزه نهاد، که ظاهری گناهکار وآلوده دارد،اماواعظ برعکسِ حافظ، ظاهری پاک ومنزّه داردلیکن درونش سرشارازآلودگی ها وناپاکی هاست.اوبرخلافِ جلوه ای که درمحراب ومنبرازخودنشان می دهدهنگامی که در خلوت بسرمی برد آن کارِ دیگرانجام می دهد.!
ای واعظ : بیهوده تلاش می کنی، نصیحتِ ماعاشقان ورندان ازسویِ تو که ظاهروباطنت اززمین تاآسمان است هیچ سودی ندارد.مابه وعده یِ فردایِ تودل نمی بندیم وازعقوبت ومجازات شدن نیزواهمه ای نداریم. پندواندرزِتوتأثیری برمانخواهد داشت مایک ذرّه ازخاکِ کویِ دوست راباتمامِ بهشتی که تووعده یِ آن رامی دهی عوض نمی کنیم.
باغِ بهشت وسایه یِ طوبا وقصرِحور
باخاکِ کویِ دوست برابرنمی کنم
چـون صـوفـیـان به حالـت و رقـصـنـد مـُقـتـدا
مـا نـیـز هـم بـه شـعـبـده دسـتـی بـر آوریـم
می فرماید: صوفیان با اجرایِ مراسمِ نمایشیِ سَماع ورقصیدن واَدا و اَطوارنشان دادن وتظاهر وتفاخر،به ناحق رَدایِ پیشوایی ورهبری به تن کردهاند،آنهانمی توانندراهنما وپیشوایِ واقعیِ مردم باشند.باطعنه واستهزا می گوید اگرقرارباشدعدّه ای بانمایشِ حرکات وحالاتِ سرخوشی، به مقامِ پیشوایی برسند ما هم می توانیم از روی فریب و نیرنگ،دستی بالازده و رقصی بکنیم .مابافنونِ این شعبده بازی ها،بهترازآنها آشنا هستیم. لیکن ماعاشقان به معشوق فکرمی کنیم ودراندیشه یِ شعبده بازی وانجامِ رفتارهایِ نمایشی وکسبِ میزومقام نیستیم.
صوفیان رارسم براین بودکه : کسانی که ازانجامِ برنامه هایی مانند:چلّه نشینی،ریاضت،سَماع ورقص و.... سربلندبیرون می آمدند، به درجه ومقام نایل می شدند وجنس ورنگِ خِرقه وعباوقبایشان نسبت به مقامی که کسب می کردندباسایرین متفاوت ومتمایزبود ونشان ازرُتبه ودرجه یِ وی بود.اما رندان وقلندرانِ حقیقت اینگونه نبودند وبرعکس صوفیان،ازمقام وجاه ونشان بیزاری می جستند، آنهاتلاش می کردنددلشان دارای نشان باشدنه لباسشان.
ازامتحانِ توایّام راغرض آن است
که ازصفایِ ریاضت دلت نشان گیرد
از جرعـهیِ تـو خـاک زمـیـن درّ و لـعـل یـافـت
بـیـچــاره مـا که پـیـش تـو از خـاک کـمـتـریـم
این "جرعه" همان "جرعه ایست که در بیت اوّل گفته شده که همگان محتاج آنند (برگشت به مطلعِ غزل).
خطاب به معشوق است : ازیک جُرعه (آب یاشرابی) که تودرروزِ ازل (خلقت) احسان کردی و به خاکِ زمین ریختی،ازلطفِ احسانِ توزمین سرشارازلعل وجواهراتِ ارزشمندگردید(اشاره به سنگهایِ قیمتی ونیز اشاره به زیباییهایِ طبیعت)
بیچاره ماعاشقان که درنظرگاهِ تو به اندازه یِ خاک هم ارزش نداریم تالطف واحسانِ تو شاملِ حالِ ما هم بشود.
دُرّ : گـوهـر ، مـروارید ، به باورِ قدیمیان،هنگامِ بارندگی صدف بر سطح دریا میآید و دهانش را باز میکند وپس ازدریافتِ یک قطره باران دوباره به زیر آب میرود و بعدازمدتّی این قطره تبدیل به مروارید میشود.لـعـل : سنگی سرخرنگ و ارزشمند ، یـاقـوت ، که این نیزبه عقیده یِ قدیمیان در اثـرِ تابشِ خورشید تشکیل شده و بعضی از سنگها درگذرِزمان تبدیل به یاقوت میشوند. چنانکه ملاحظه می گرددشاعربامهارت وتوانمندیِ فوق العاده ای که دارد باچیدنِ چندواژه درکنارِ یکدیگر،ضمنِ تلویح وتملیح به اعتقاداتِ مردمِ عامی،چه معنی هایِ دامنه دارواندیشه زا وشگفت آوری رادرکوتاه ترین بیان ودقیق ترین پیوند به خوانندگان عرضه می نماید.
یکی دیگراز رازهایِ ماندگاری ونفوذِ شعرِحافظ دردلهایِ مردمِ عام وخاص، این است که شاعردرمیانِ سخن بخشی از باورهایِ گذشتگان، و آنچه که عوام به آن ایمان دارندلیکن ازبیانِ آن بصورتِ آهنگین ودلنشین عاجزندرا،انتخاب کرده ودرقالبِ لحنی خوش آهنگ وخوش وزن بازگویی می کندوبه محضِ حصولِ فضایی مناسب، مقصودِ دل رابه شیوه ای مطلوب (دراین بیت اظهارِعشق و درماندگی وبیچارگی و درخواستِ غیر مستقیمِ لطف واحسانِ معشوق)بیان می دارد.
دی درگذاربودونظرسوی مانکرد.
بیچاره دل که هیچ ندیدازگذارِعمر
حـافــظ ! چو ره به کنگرهی کاخ وصل نیست
بـا خـاک آسـتــــانـــــهی ایـن در بـسـر بـریـم
"کـنـگـره" به معنایِ لـبـههایِ هلالیِ بـرجِ کاخ هایِ شاهانه ،تداعی کننده یِ شکوه وجلالِ عظمتِ سرمنزلِ مقصود وکاخِ وصل است.
"کنگره "بالاترین نقطه یِ کاخ است و "خاکِ آستان" پایین ترین نقطه . این دونقطه یِ متضادو قتی دریک بیت قرارمی گیرندباتوجّه به معنایی که حاصل می گرددبه زیبایی،اثربخشی وحُسنِ کلام می افزاید. دراین بیت (آرایه یِ "تـضـاد" یا "طباق" به زیبایی شکل گرفته است.
خطاب به خویش است .حـافــظا ! زمانی که به تو اجـازه ورخصتِ وصال وواردشدن در حریمِ حرمِ یار داده نمی شود به ناچـار به همین جا " آستانه یِ درگاهِ کاخ" اکتفاکن. وهمین که درکویِ معشوق هستی دلشاد باش.
درمصطبه یِ عشق تنعّم نتوان کرد
چون بالشِ زر نیست بسازیم به خشتی
وقتی که امکانِ بهره مندی وبرخورداری ازنعمتِ وصل درمصطبه ی عشق(سکو - تخت ومکانِ مخصوصِ وصلت) میسّر نیست ونمی توانم به بالشِ زربافتِ نرمینه ای که یاربررویِ آن سر می نهد دسترسی داشته باشم باید به قطعه خشتی بسازم ودَم برنیاورم.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۵۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۵:
بی تـو ای سـرو روان بـا گل و گلـشن چه کـنـم ؟
زلف سنبل چه کشم ؟ عارض سوسن چه کنـم ؟
خطاب به معشوق:ای سروِ روان (اشاره به قدوبالایِ رعناوبلندِیار و خرامیدن،چمیدن وبه طنازی رفتنِ او دارد) بدونِ حضورِ تـو ، من با گل و گلستان چه کاردارم؟ وقتی تونباشی باغ وبستان هیچ لطفی ندارد. من بی حضورِتو از گیسوانِ سنـبـل و رخساره یِ سوسن، هراندازه هم دلکش و افسونگر باشند لذّتی نمی برم.بابیانِ این نکته که : "من بی حضورِتو کاری باگل وگلشن ندارم" این معنانیز تداعی می شودکه: رخسارِ تـو از چهرهیِ زیبایِ سوسن زیبا تر و گیسوانِ تو ازگیسوانِ سنبل دلکش ترو بلندتر است.
معمولن شاعران زلف ورخسارِ معشوق رابه سنبل وگل وماه...تشبیه می کنند،اماحافظ برخلافِ معمول، سنبل وسوسن را به انسان تشبیه می کندوسپس به آنها زلف ورخسارمی بخشد. وامازیباییِ کارتنهادراین نکته نیست،اوبگونه ای سخن رابه پیش می بردوزیباییِ کار راصدچندان می کندکه مخاطب درمی یابد به رغمِ آنکه: سنبل دارای ِگیسویِ بلند وگلِ سوسن دارایِ عارضِ دلکش شده اند، بااین وجود بی حضورِیار ذوقی ندارند وحافظ نه تنهابازیباییهایِ آنها،بلکه با زیباییهایِ تمامِ جهان کاری ندارد:
مرابه کارِجهان هیچ التفات نبود
رخِ تودرنظرِمن چنین خوشش آراست.
آه ... کـز طـعـنـــــــهی بـدخـواه نــدیـــــدم رویــت
نیـست چـون آیـنــــهام ، روی ز آهــن چه کـنـم ؟
"طعنـه ی بدخواه" : زخمِ زبان و سرزنشِ دشمن"
افسوس که ازشدّتِ ملامت و سرزنـش دشمن، توفیقِ زیارتِ رخسارِ تـو را پیدانکردم وتورانتوانستم سیرببیـنم ، چه کاری ازدستِ من ساخته است؟ من شایستگیِ دیدارِتوراندارم. من که دلی آهنین ندارم تا در برابرِ زخم زبان هایِ کاریِ دشمن مقاومت کنم.امّاچرا شاعرچنین می پنداردکه اگر دلِ آهنین داشت، قابلیّتِ دیدارِ یار راپیدامی کرد؟
همانگونه که می دانیم در قدیم با صیقل دادنِ فلزّات "آیـنـه" میساختهاند،شاعرباآوردنِ "آینه" و"آهن" درمصرعِ دوم واراده یِ معنایِ دل ازآینه، به نوعی سخن می گویدکه فضایِ مناسب برایِ خَلق این معنا فراهم آید : (اگردلِ من ازجنسِ آهن بود،زخم هایِ زبانِ دشمنان،موجبِ صیقل خوردنِ آن شده ودلِ آهنینِ من مبدّل به آیینه ای می گشت وعکسِ رخسارِ تورامنعکس می نمود.
"روی" گرچه دراینجا به معنیِ چهره و رخسار است، لیکن از آن جهت که "روی" نیزجزوِ فلزات است وگاهی آینه را از "روی" میساختند ، در اینجا با آینه و آهن "ایهام تناسب" ایجادکرده است
هیچ رویی نشودآینه یِ حجله یِ بخت
مگر آن روی که مالند درآن سُمِّ سمند
بــرو ای نـاصــح و بـر دُردکــشـان خـُـرده مــگـیــر
کار فـرمــای فـلــک میکنـد این ، من چه کـنـم ؟
"دُردکشان یادردآشامان" : کسانی که به سببِ فقرو تهیدستی ،به ناگزیر رسوبات و ته نشینِ شراب راکه ارزان ترازشرابِ صاف شده بود می نوشیدند. "دُرد"ماده یِ کدری که در قعرِ ظروفِ شراب رسوب کند .
ای نصیحتگوی برو، دور شو ، و بربادهنوشانِ دُردکش ایرادمگیر! زیرا که آنکه این وضعیت را رقم زده ، اینـگونه می خواسته وچنین سرنوشتی را برایِ ماطرّاحی کرده و از دست من کاری بر نمیآیـد .
برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر
که نداند جز این تحفه به مـا روز اَلَـست
برق غـیــرت چو چنـیـن میجـهـد از مکمـن غیب
تـو بـفـرما : کـه مـن سوختـه خـرمـن چه کـنـم ؟
خداوندِهستی بخشِ زیبایِ مطلق، آنگاه که قصدِ ظهور فرمودوگوشه ای اززیباییهایِ صفاتِ خویش رادرعالمِ امکان متجلّی نمود،آتش عشق پیداشد وآتش به همه عالم زد- جلوه ای کرد رخت دیدمَلک عشق نداشت- عینِ آتش شدازاین غیرت وبرآدم زد.
"برقِ غیرت"همان "آتش" است که از نهانگاهِ غیب ازرویِ رشگ وحسادت چنین برجهیده وبردلِ شاعرکه همان "آدم" است برنشسته و خرمنش راسوزانده است. حال ای ناصح تـو بـگـو : مـن که درچنین شرایطی خرمنِ وجودم سوخته شده است چه کاری از دستـم بر میآیـد ؟ من تسلیمِ این سرنوشت هستم واگرشکایتی هست همراه با شکر وسپاس است.
حسادتِ معشوق غیرازحسادتِ ماست.معشوق مشتاق این است که عاشق درحیرتِ حُسن بی پایانِ اوفرو رودوبه کسی جـز او نپـردازد.
سایه یِ معشوق اگرافتادبرعاشق چه شد؟
مابه اومحتاج بودیم او به ما مشتاق بود.
شـــاه تـرکان چـو پـسنـدیـد و به چـاهـم انداخت
دستــگیــر ار نـشـود لـطـف تـهـمـتـن چه کـنـم ؟
"شاه ترکان" : افراسیاب، دراینجا استعاره از معشوق است.همان معشوقی که آدم راپسندید وبرای عشقورزی انتخاب کرد.
"تـهـمـتـن" : به معنی پهلوان (رستم)است.
ضمنِ اشاره به داستان "بیـژن و منیـژه-زندانی شدنِ بیژن درچاه وسرانجام نجاتِ وی به دستِ رستم " می فرماید:
معشوق(خدا) مرا(آدم)راپسندید وعشق رادردلِ من جای داد، جلوه یِ معشوق سببِ گرفتاری وعاشق شدنِ من گردید، واینک من نیزهمانندِ بیژن که به جرمِ عشقورزی به منیژه توسطِ شاه ترکان درچاه زندانی شدگرفتارشده ام. رستم به دادِبیژن رسیـد واوراآزادنمود،حال چنانچه کسی چون رستم به دادِمن نرسدچه کار میتوانم بکنم ؟
"لطفِ تهمتن" بازگشت به "معشوق" است، عاشقِ محروم ازعنایتِ معشوق،همچون گرفتاری درقعرِچاه است که تنها چشم به لطف وتوجّهِ اودوخته است.درجایِ دیگربادستآویزقراردادنِ همین داستان می گوید
سوختم درچاهِ صبرازبهرِآن شمع چگل
شاهِ ترکان فارغ است ازحال ماکو رستمی؟
مـــددی گـــر به چـراغـی نـکـــنــــــد آتـش طــور
چــارهی تـیـــره شـب وادی اَیــْـمـَـــن چه کـنـم ؟
دراین بیت نیز با بهره گیری از داستانِ حضرت موسی ،به توصیفِ حالِ دلِ خویش ادامه می دهد ومی گوید:
"آتش طور" (نـور الهی) که به دادِحضرت موسی رسید ، چنانچه به دادِ من نرسدوتاریکهایِ راه را روشن ننماید،من چگونه می توانم برایِ غلبه برتاریکیِ راه چاره ای اندیشم.
تنهانورِالهی ولطف وعنایتِ اوست که بایدبردلِ عاشق بتابـد تا بتواندازعهده یِ مشکلاتی که پس ازعاشقی پدیدارمی گردد برآید.
معنایِ لغویِ "وادی اَیـْمـَن" سمتِ راست ومحلی که نورحق به دلِ حضرت موسی تابید.دراینجا همان وادی وبیابانِ عاشقی هست که صدهاخطروموانع دردلِ خوددارد.
شبِ تاراست ورهِ وادیِ ایمن درپیش
آتشِ طورکجاموعدِ دیدارکجاست
حـافـــظــا ! خـُلـد برین خانهی موروث من ست
انـدریـن مـنـزل ویــرانــه ، نـشـیــمـن چه کـنـم ؟
"خـُلـد بـریـن" : بهشت جاویدان واعلا "مـوروث" : به ارث مانده
حـافــظا ! بهشتِ جاویدان خانهایست که به مـن ارث رسیده است (حقِ من است ،خانه یِ پـدری من است) حال من که چنیـن ثروتمندم وصاحبِ این چنین خانهای هستم چه لزومی داردکه دل به این منزلِ موقّتی ببندم ودر این دنـیـایِ ویـرانه اقامت کنـم ؟
نکته یِ قابلِ توّجه دراین بیت که نشانه یِ هوشمندی،ذکاوت ودانشِ معماریِ ادبیِ بی نظیرِشاعر نیزمی باشد این است که ازآنجاکه "خانه" مکانِ دایمی ومحلِ اقامت و سکونت همیشگی هست،بهشت راباواژه یِ خانه توصیف کرده و متقابلن برای توصیفِ دنـیـا ازواژه یِ "منـزل" که محلِّ اتراق در بیـن راه و استـراحتـگاهِ موقّتیست بهره جسته است.
گرازاین منزلِ ویران به سوی خانه روم
دگرآنجاکه روم عاقل وفرزانه روم
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۰:
بــارهــــــا گــفــتــهام و بـــــــار دگــر میگـویـم
کـه مـنِ دلــشده ایـن ره نـه بـه خـود میپـویـم
ازآن هنگام که دردوراهی "عشق وعقل" بین حافظ وفقها اختلاف افتادوحافظ عشق راانتخاب کردتاپایان عمر،پایِ اصراربراعتقادِ خویش فشردوهرگز یک قدم عقب نکشید.دراغلبِ غزلیات واشعارِ خویش به درستی وبرحق بودنِ "عشق" وارجحیتِ آن بر"عقل ومصلحت اندیشی" اشاره کرده وبارها وبارها، بلکه هزارهاباربه این حقیقت تأکیدنموده وتاواپسین نفس برخطِ فکریِ خویشتن پایبندمانده است.
شاعردر اینجا علاوه برآنکه باآوردنِ واژه یِ"بـارهـا" مقصودِخویش رابه روشنی بیان نموده، بابهره گیریِ رندانه ازطبعِ حافطانه یِ خود، "الف" را سه باردرمصرعِ اول بکاربرده تالحن وموسیقیِ شعرنیزباحالتِ تـأکـیـد شکل گیرد.
بـار ها وبارهاگـفـتـهام و دوبـاره (بارِدیـگر) بازهم میگـویـم کـه مـنِ عـاشق (دلشده:دل ازدست داده) ایـن راه را بـه اخـتـیـار پـیـش نـگـرفـتـه ام .بلکه درروزِ ازل(خلقت)چنین رقم خورده ومن عاشقِ جلوه یِ جمالِ الهی شده ام وهرراهی جز این راه(عشق) بیراهه هست وبه سرمنزلِ مقصود منتهی نیست.بی پرده می گویم که تنهاراهِ رستگاری عشق است وبس،وازبیانِ این نکته نه تنها اِبایی ندارم بلکه به این موضوع افتخاردارم ودلشادهستم .
فاش می گویم وازگفته یِ خود دلشادم
بنده یِ عشقم وازهردوجهان آزادم
در پــس آیــنـــه طـوطــی صـفـتـم داشـتــهانــد
آنـچـه استـــــاد ازل گـفــت بـگــــو ؛ مـیگـویـم
شاعر ضمنِ تملیح واشاره به طریقه یِ آموزشِ طوطی برای سخن گفتن،می فرماید: گفتاروسخنانِ من ازخودم نیست ، من آینه ای هستم که گفتاراستادازل(ذات یکتا) را انعکاس می دهم.همانگونه که یک طوطیِ سخنگو ، ازخودش نمی تواندسخنی ادانماید،بلکه سخنانی راتکرارمی کندکه قبلن هنگامِ آموزش، ازاستادی که پشتِ آیینه پهنان بوده،وکلماتی رااداکرده شنیده ودر حافظه ی خودضبط کرده است.سخنانی که من می گویم قبلن ازپشتِ آینه ازاستاد شنیده ام عینِ فرمایشاتِ خداوندِمتعال است ومن هرکاری انجام می دهم براساسِ اراده یِ آن حضرت است.
نیـست بر لوح دلم جز الفِ قامت یـار
چه کنم حرف دگر یـاد نـداد اسـتـادم
من اگـر خـارم و گــر گـل ، چـمـن آرایی هست
کـه از آن دسـت کـه او مـیکـِشدم ، میرویـم
"خـار" کنایه از : بـدکاری ، آزاردهنده و گنـاهـکار است
"گـل" نیزدرمقابل خار،استعاره از پاکدامنی ، فرحبخشی ،مفیـدبودن وانسانِ باصفاست.
منظوراز "چـمـن آرا" آفریـدگارِتواناست.
"ازآن دست" : ازآن سمت و سو ، ازآن نـوع
"می کِـشَدَم" : می کشدمرا - می پروراندمرا – رشدونمو می دهدمرا – طراحی می کند وبه تصویرمی کشدمرا
همان گونـه که مـرا طـرّاحی کرده و سـرنـوشـت مـرا نوشته انـد ، بـه هـمـان طریق رشـد میکـنـم وبه پیش می روم.پس من اگرگناهکار باشم ویاآدمِ پاکدامن،اراده یِ من دخیل نبوده، خدا چنین خواسته است.
البته بایدبه این نکته توجّه داشت که این نظریّه مطلق نیست ودر بسیاری ازاوقات،اراده وتصمیمِ ماتعیین کننده هست.خودِحضرتِ حافظ نیز بهتروعمیق ترازدیگران براین نکته توجّه داشته وبرقدرتِ اختیار واراده تأکیدبسیاری نموده ومخاطبین خودرابه سعی وتلاش ترغیب وتشویق کرده است .لیکن عدّه ای بااستنادبه ابیاتِ این غزل براین باورندکه حافظ جبری گرا بوده وهمه چیز راجبری وغیراختیاری می داند.درصورتی که بانگاهی فراگیر به مجموعه یِ دیوانِ آنحضرت درمی یابیم که جهان بینی وماهیّتِ فکریِ آنحضرت فراتر ازچنین برداشتهایِ سطحی وکوته بینی بوده ودیدگاهِ او جهانشمول، فیلسوفانه وبه عبارتی جمع اضداد است،همانگونه که بنیادِجهانِ هستی ازمجموع اضداد(شب وروز-خیروشر-زندگی ومرگ و.........)تشکیل شده وهیچ چیزی جزذاتِ یکتایِ بی مثال مطلق نمی باشد.
آنهاکه اتّهامِ جبری گرایی را به حضرت حافظ می زنند یااین ابیاتی راکه به بخشی ازآنهااشاره می شود مطالعه نکرده اند ویانتوانسته انددرکِ صحیحی ازمفاهیمِ "اراده واختیاری" که دربطنِ عباراتِ آنهانهفته داشته باشند.حافظ شاعری نیست که درمواجهه باموانع ومشکلات ازپای نشسته ودست تسلیم بالا ببرد:
ازثباتِ خودم این نکته خوش آمدکه به جور
درسرِکویِ توازپایِ طلب ننشستم
او برای برآورده شدنِ خواسته اش تاپای جان تلاش می کندودست ازطلب برنمی دارد:
دست ازطلب ندارم تاکامِ من برآید
یاتن رسدبه جانان یاجان زتن برآید
اوحتّا پس ازمرگ نیز دست ازتلاش برنداشته ونداسرمی دهد:
ندارم دستت ازدامن مگردرخاک وآندم هم
که برخاکم روان گردی به گردِ دامنت گردم
اوشاعریست که به هیچ قیمتی حاضرنیست ازچرخ فلک زبونی کشد:
چرخ برهم زنم اَر غیرِمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم ازچرخ فلک
حافظ همواره مارابه سعی وتلاش دعوت کرده وتأکیدمی نمایدگرچه نعمتِ وصالِ یار تنهابه جهدوکوشش نیست وهزارنکته ی باریکترازموی لازمست که مهیّاگرددلیکن نبایدتلاش متوقف گردد:
گرچه وصالش نه به کوشش دهند
هرقدرای دل که توانی بکوش
او کلیدِدست یابی به کیمیایِ عشق رابه ماهدیه می کندوپیش شرطِ آن راتلاش وایثار می داند:
دست ازمسِ وجودچومردانِ ره بشوی
تاکیمیایِ عشق بیابی وزرشوی
قدرت، اراده واختیار درهیچ دیوانِ شعری به این اندازه نمود نداشته وهیچ شاعری نتوانسته براسبِ اراده واختیارسوارشده وهمانندِحافظ دراین عرصه یکّه تازی کند:
بیاتاگل برافشانیم ومی درساغراندازیم
فلک راسقف بشکافیم وطرحی نودراندازیم
ویا
فرداگرنه روضه یِ رضوان به مادهد
غلمان زروضه حورزجنّت به درکشیم
امّااین یکّه تازِمدّعیِ بی بدیل،هرگزبرای رسیدن به خواسته هایش از اصول اخلاقِ حسنه عدول نکرده وحاضرنیست به هروسیله ای به هدف برسد:
به صدق کوش که خورشید زایدازنفست
که ازدروغ سیه روی گشت صبح نخست
جبری گرایان تلاش وکوشش رابیهوده می پندارندوبرای رسیدن به سرمنزلِ مقصود حاضرنیستند دست به کاری بزنندچراکه آنهامعتقدند همه چیزازپیش تعیین شده وتلاش ماکاری بی معناست درحالی که هرسرِمویِ حافظ برای رسیدن به هدف درتلاش وکوشش است ویک لحظه یِ اوبه بطالت نمی گذرد:
هرسرِمویِ مراباتوهزاران کاراست
ماکجاییم وملامتگرِبیکارکجاست
مقام عیش میسّرنمی شودبی رنج
بلی به حکم بلا بسته اند روز الست
مایه یِ خوشدلی آنجاست که دلدارآنجاست
می کنم جهدکه خودرامگرآنجافکنم
خورده ام تیرِفلک باده بده تاسرمست
عقده دربندکمرترکش جوزافکنم
جرعه ی جام براین تخت روان افشانم
غلغلِ چنگ دراین گنبد مینافکنم
وامّابه رغمِ این توضیحِ واضحات، چراحافظ دراین غزل وبعضی ابیاتِ دیگرنظریاتِ جبریگرایانه صادرفرموده ونداسرمی دهد:
«مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چـنـان کـه پـرورشـــــم دادهانـد مـیرویـم»
برای پاسخ به این سئوال بایدیادآورشدکه گرچه آدمی ازنعمتِ ارزشمندِ" اختیار واراده" بهره منداست ومی تواند قضا وسرنوشتِ خویش راچنانکه حافظ نیزبه صراحت فرموده (گرخودنمی پسندی تغییرده قضا را) تغییردهدلیکن حقیقت این است که این تغییر درشرایطِ خاصی امکانپذیربوده ودربعضی جوانب تغییردادنِ اوضاع ممکن نمی باشد.آدمی دررخدادِبسیاری ازوقایع دخیل نیست وهیچ اختیاری ندارد.هیچکس قادرنیست محلِّ جغرافیاییِ تولّد،پدر ومادر وشکل وشمایلِ جسمیِ خودراقبل ازتولّد،انتخاب وسپس واردِ این دنیاشود. بسیاری ازشرایط چه خوب وچه بد به ماتحمیل شده وما ناچاریم که آنهاپذیرفته وباآنهاکناربیاییم.بسیاری ازشرایط مانندِ مکانِ تولّد-پدرمادر-برادرخواهر-امکاناتِ مالی-زبان وحتّادین ومذهبِ همه یِ انسانها،قبل ازتولّدرقم خورده وفردِنورسیده ناگزیربه پذیرشِ آنهامی باشد.همه یِ ماتحتِ تأثیرِآداب ورسومِ جامعه ودین ومذهبِ پدرانمان رشدونمو کرده ونسبت به آنها تعصّب پیدامی کنیم وپیش ازآنکه تواناییِ تمیزِحق وباطل رابه دست آوریم جامعه وخانواده برایِ مامذهب ودین تعیین می کنند.درست است که هرکسی پس ازبلوغ مختار است روشِ زندگی ِ خاصی درپیش گرفته ودرموردِهرچیزی حتّا دین ومذهب، دست به انتخابِ جدید بزند،امّاآیااین امکان برای همه میسّراست؟باتوّجه به فراوانیِ دین،تنّوعِ مذهب،تکثّرِمسلک وگوناگونیِ اعتقاداتِ فکری،آیااصلن امکانِ تحقیق وکاوش وسپس انتخابِ صحیح برایِ یکایکِ مردم وجوددارد؟پرواضح است که من وشمامخاطبِ محترم که درحالِ حاضر مسلمان وشیعه هستیم چنانچه درکشورِدیگری مثلِ اسرائیل یاآمریکابه دنیامی آمدیم یایهودی بودیم یامسیحی. بنابراین بایدپذیرفت که انسان دربرزخِ "جبر واختیار" زندگی می کندوبسیاری ازشرایط تحمیلی بوده وبسیاری دیگراختیاری.ازهمین روست که حافظ باتیزبینی ودیدگاهیِ جهانشمول، آنجاکه خودرادرورطه یِ شرایطِ تحمیل شده گرفتارمی بیند فریادِ: "چنانکه پرورشم می دهند می رویم " وآنجاکه احساس می کندامکانِ تغییر میسوراست ندای:"طریقِ رندی وعشق اختیارخواهم کرد" سرمی دهد.
دوستـان ! عـیـب مـنِ بـیـــدل حـیـران مـکـنـیـد
گـوهـــــری دارم و صـاحـبنــظــری مـیجـویـم
حافظ ازدوستانِ خویش درخواست می کند که :مرابه سببِ داشتنِ این اعتقادات (عاشقی- رندی)،سرزنش نکنیدو ایـراد نگیـرید،چراکه مـن متاعِ ارزشمندی چون عـشـق پیداکرده ام. دلِ عاشقی دارم وعشق پیشه کرده ام ، ونظریاتی هـمـچـون گـوهـر وجواهر دارم و بـه دنـبـال شخصِ کارشناس وخـبـرهای که قدرِ این متاع را بـدانـد میگـردم کـه بـه او عرضـه کنم.
کسی گیردخطا برنظمِ حافظ که
هیچش لطف درگوهرنباشد
گر چه بـا دلـق مـُلـَمـّع مـی گلـگون عیب ست
مـکـنـم عـیـب ؛ کــز او رنــگ ریـــا مـیشـویـم
اگـر چـه بـا ایـن خـرقـهی رنگین همراه داشـتـنِ شـرابِ سرخ رنگ تنـاسبی ندارد ، خرده برکارِ من نـگـیـریـد قصددارم بـا این شراب، رنـگِ ریـا و تظاهروفـریـب را از رویِ خـرقـه پـاک کـنـم وساده وبی رنگ باشم.
"دلق ِمـُلـَمـّع" : خرقه یِ رنـگـیـن که اشخاصِ مهم وصاحبِ جاه ومقام می پوشیدندورنگ رنگ بودنِ آن، نـشـانـهی این بودکه صاحبِ خرقه،درصـوفـیگری و زهـدوپرهیزگاری به درجاتِ بالا رسیده است .
امّاروشن است که پوشیدنِ چنین خرقه ای، خود ریاکاری وتظاهر محسوب می گردد،لیکن حافظ با پوشیدنِ این لباس هدفِ دیگری دارد. اودرحالی که این لباس رابه تن کرده ،درحالِ حملِ شراب است!اومی خواهدبـا وارد ساختنِ "اتـّهـامِ ریاکاری به خود" ، بـه زاهدوصـوفـیِ ملمّع پوش که خودراصاحبِ عقل وفضلیت می پندارد طـعـنـه بزنـد وبه اوبفهماندکه کـه رنگِ خـرقـهای که به تن کرده ای رنگِ ریـاکاری و تـظـاهـر است .وتنهاراهِ پاکسازیِ آن نوشیدنِ شرابِ آگاهی ومعرفت است،ازاین متاعِ ارزشمند بـنـوش تـا از رنـگ و ریـا پـاک شـوی.(مستی وراستی)
تافضل وعقل بینی بی معرفت نشینی
یک نکته ات بگویم خود رامبین که رستی
خـنــده و گـریــهی عـشـّـاق ز جایی دگر ست
میسـُـرایـم بـه شب و وقت سحـر میمـویـم
منشاءِخـنـده و گـریـهی عاشـقـان (تمام واکنش هایِ عاشقان) ، تجلّیِ حُسنِ معشوق ونازوغرورِ او می باشد.درخلوت وسکوتِ شب شعر میسُرایـم و آوازِشادی ونشاط میخوانـم وبه هـنـگام سحـر گـریـه و نـالـه سـر میدهـم. چگونگیِ شب وروزِ عاشق،ارتباطِ مستقیم به رفتارِ معشوق دارد.معشوق اگربرسرِ لطف وعنایت باشد عاشق خندان ودرسازوسرور واگربرسرِعتاب وقهر باشدگریان ودرسوز وگداز خواهدبود.
برخودچوشمع خنده زنان گریه می کنم
تاباتوسنگدل چه کند سوزو سازمن
"خـنـده" و "گـریـه" و "شب" و "سحـر" نمونه ی زیبایِ آرایـه یِ تـضـاد و"مـُراعات النـظیـر" می باشندکه دارایِ پیوندِ معنایی وارتباطِ ظاهری هستند.
حـافـــــظ ام گفت که خاک در میخانه مـبـوی
گـو؛ مکـن عیب که من مُشک خُتـن میبـویـم
"حافظ" کنایه از یک انسان معمولی هست که به شاعر ایرادگرفته و گفته: چراسربرخاکِ میکده نهاده ای؟این کار چه سودی برای تودارد؟ شاعر(حافظِ واقعی) درپاسخ می فرماید: برمن خرده مگیر من باساییدن پیشانی برخاکِ آستانه یِ میخانه ،عطروبویِ دل انگیزی چون مشک ختن استشمام می کنم وروح وروانِ خویش راکه دراثرِعاشقی ودلدادگی پریشان شده آرام می کنم.
خـاک در میخانه را بـه مُشک خـُتـن تـشبـیـه کرده است.
تا ابدبویِ محبّت به مشامش نرسد
هرکه خاکِ درِمیخانه به رخساره نرفت
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳:
بـــاز آی سـاقـیـــا ! کـه هـــوا خـواه خـدمـتـم
مـشـتـــاق بـنـــدگــیّ و دعــاگــــــوی دولـتـم
ای ساقی ! کجایی؟ باز گرد، من آرزویِ خدمتگزاریِ تـو رادارم. من اشتیاقِ اطاعت وفرمانبرداریِ تـو را دارم و درهمه حال خیرخواهِ دولتِ وجودِتو و خواهانِ سعادتِ تـو هستم .
"ساقی" در لغت به معنیِ سقـّاست ؛ کسی که آب یا شراب میدهد و در اصطلاح عرفانی عامل وواسطهیِ فیض است ، امّا "ساقی" دربسیاری ازغزلهایِ حافظ به معنیِ خودِمعشوق است .
این همه عکس می ونقشِ نگارین که نمود
یک فروغِ رخ ساقیست که درجام افتاد
ز انـجــا کـه فـیـضِ جـامِ سـعـادتفــروغِ تـوسـت
بـیـــــرون شــــــدی نـمـــای ز ظـُلـمـات حـیــرتـم
"بیرونشد ی نمای" : یعنی راه رهایی و راه نجاتی نشان بـده
خطاب به معشوق:
ازآنجاکه ازاثروفیضِ پیمانه ای که تو به من تعارف کرده ای دچارِاین حالِ سرگشتگی وحیرانی شده ام،پس راهِ برون رفت وراهِ چاره ای نشان ده،کمکم کن .
حافظ عاشقیست که درهمه حال ادب را رعایت کرده وحتّا درمواقعِ گلایه وشکایت نیزازطریقِ ادب عدول نمی کند.نمی گویداین حالِ بدِ من حاصل ومعلولِ باده ایست که توبه من داده ای،پس مداوایِ من وظیفه یِ تو وبه عهده یِ توست. اورندانه وحافظانه ،این مطلب راباادایِ احترام وتکریم به استحضارِ معشوق می رساند.بجایِ آنکه بگوید:این حالِ من ازاثرِجامِ توست می فرماید: "زآنجاکه فیضِ جامِ سعادت فروغِ توست" واژه یِ "فیض"به معنایِ بهره مندیِ سعادتمندانه هست، ازطرفی دیگرجامِ معشوق راباواژه یِ زیبایِ"سعادت فروغ"مزیّن نموده تاکاملن ادب رارعایت کرده واین نکته رابه معشوق برساندکه دردرونِ جامِ توفیضِ رستگاری درجوشش است وبه اطراف پرتوِسعادت می افکند واگر حالِ من باسرکشیدنِ این جام دگرگون شده وگویی درظلماتِ حیرانی گرفتارشده ام، ازضعف وناتوانی ومحدودبودنِ ظرفییتِ من است.پس راهِ چاره ای عنایت کن وراهِ "بیرون شدی نمای"و نشانم بده تاخلاص گردم.
ضمنِ آنکه این بیت تلمیحی به "مرحله یِ حیرت"نیزمی باشد. سالک درسیرو سلوک به سویِ سرمنزلِ معشوق،بادریافتِ گوشه ای اززیباییها ودرکِ بخشی ازحُسنِ بی پایانِ ذاتِ یکتا ، دربیابانِ "حیرت"گرفتارمی شود. عاشقِ عارف هرچه که به زیبایی هایِ معشوق فکرمی کندبیشتردرحیرت وتعجّب فرومی رود.درنظرگاهِ عارفِ عاشقی همچون حافظ که شخصیت وجهان بینیِ اوازتمامِ عرفا،فقها وعلما متمایز است، خداونددرذاتِ پدیده هایِ هستی ظهورپیداکرده وچشمه ای ازبیکرانِ اقیانوسِ زیباییهایِ خویش رادرمعرضِ تجلّی ونمایش قرارداده است. درچشمانِ تیزبینِ حافظ، تمامیّتِ هستی همانندِ پیاله ای جوشان است که فروغِ آن پـرتـوِسعادت میپـراکند،شاعربادریافتِ این همه ثروت وزیبایی وسعادت دچارِ سرگشتگی وحیرانی شده است واز منبعِ لایزالِ بی همتاکمک می طلبد، راهِ رهایی ونجات استمداد می نماید.آدمی هنگامی که به یک ثروتِ عظیم دست پیدامی کندنمی داند چه بکند، گرفتارِحیرت وواماندگی می شود.این آدمِ به ثروت رسیده احتیاج به برنامه ریزی دارد تابتواندازاین ثروت به درستی استفاده کند،چنانچه نتواندشرایطِ جدیدرامدیریت کندبه زحمت می افتدوثروت بلایِ جانِ اومی گردد.به عبارتی حالاشاعردرچنین وضعیتی قرار گرفته است ازکسی که این همه ثروت ودولت رااعطا نموده درخواستِ کمک می کندوخطاب به اومی فرماید:فروغِ سعادت وثروت ازجامی که توعنایت فرموده ای بی وقفه برمن می تابدوفیض می پراکند،من غافلگیرشده ام ،"بیرون شدی نمای" لطف کن راهی(برنامه ای جهتِ بهره مندیِ صحیح ازاین همه نعمت) نشانم بده ومراازاین حیرانی نجات بخش.
هردَمش با منِ دل سوخته لطفی دگراست
این گدابین که چه شایسته ی انعام افتاد
هــر چـنــد غــرق بـحــر گـنـــاهــــم ز صـد جـهـت
تــا آشـنــای عـشــق شــــــــدم ز اهـل رحـمـتـم
هر چند خیلی خطاکرده وبسیارگناهکارم و در دریایی از گناه (ازصدجهت-نه شش جهت-) غرق شدهام ، امّانومیدنیستم چراکه از زمانی که با "عشق" آشنا شدهام ، خودبخود بخشیده شده هستم . عشق سرچشمه یِ لطف است ولطافت.دردنیایِ عشق گناهی جز "دگرآزاری" نیست.شکنجه وعذاب وعقوبت درقاموسِ عشق جایگاهی ندارد.هرکس باعشق آشناشدازرستگارانست.
مباش درپیِ آزار وهرچه خواهی کن
که درشریعتِ ماغیرازاین گناهی نیست
چرازکویِ خرابات روی برتابم
کزین به اَم به جهان هیچ رسم وراهی نیست
عیـبـــم مـکـن بـه رنـــدی و بـدنـامی ، ای حکیم !
کـایــن بــود ســرنــوشــت ، ز دیـــــوان قسـمـتـم
این گونه وبااین لحن : (ای حکیم - ای زاهدِ پاکیزه سرشت و....) خطاب قراردادنِ کسی که به رغمِ ناآگاهی درموضوعِ خاصّی مدّعیِ می باشد،نوعی تحقیروطعنه نیز محسوب می گردد.
ای که ادّعایِ حکمت ودانایی داری ! مرا به سببِ اینکه " رنـد هستم و عقایدِ منحصربفردی دارم" سرزنش نکن وخرده مگیر، زیرا که سرنوشت و تقدیرم از ازل اینگونه بـوده است .
حافظ معتقد است که عشق و رنـدی در سرنوشتِ ازلیاش بـوده است :
مرا روز ازل کاری بـجز رنـدی نـفرمودنـد
هر آن قسمت که آنجا شـد از آن افزون نخواهد شد
تازمانِ حضرتِ حافظ به افرادِ بدنام وگناهکار وبی قیدوبند"رند" گفته می شد امّا حافظ به واژه یِ "رند"جانی دوباره دادو"رند"راشخصیتی متعالی وپیچیده بخشید.رند درمکتبِ حافظ گرچه ظاهری گناهکاروبی قیدوبند داردلیکن باطنی نورانی، پاکیزه ومصفّادارد ودرمقابلِ زاهدانِ ریایی که ظاهری پاکیزه امّاباطنی آلوده دارندقراردارد.
می خور که عاشقی نـه بـه کسبست و اختـیـار
ایــن مـوهبـت رسـیــد ز مـیراث فـطرتم
عاشق شدن اختیاری نیست،آموزشی واکتسابی نیست، دوست داشتنِ زیبایی و کمال پرستی درنهادِهمه یِ انسانها گذاشته شده، لیکن بعضی ها باروی آوردن به بدیها ،خواسته وناخواسته این لطفِ الهی راسرکوب کرده وبه بیراهه می روند وبعضی ها گوشِ جان به ندایِ درونی داده وجزبه زیبایی به چیز دیگری توّجه نمی کنند.روانکاوان وروانشناسان نیز به این نکته تأکید می ورزند که : " تنها زیبا اندیشانندکه به زیبایی می رسند" تازمانی که کسی به زیبایی نیاندیشد دردِاشتیاق و طلب در پیدا نخواهدشد،چنین کسی محال است که عاشق شود بنابه نظرِحافظ، "دوست داشتنِ زیبایی وعاشقی" عنایتِ خداوندیست.
باده بـنـوش و این چندصباح عمررابه شادی وخوشی بگذران ودیگران راملامت وسرزنش مکن که عاشق شدن اختیاری و به دست آوردنی نیست ، (ای حکیم) چنانچه میبینی که من رنـد و عاشق هستم، این مـوهبتیست الهی که از روزِ ازل در نهادوفطرتِ من گذاشته شده است .
مدام خرقه یِ حافظ به باده درگرواست
مگرزخاکِ خرابات بود فطرتِ او
مـن کـز وطن سفر نـگزیدم بـه عمرِ خویش
در عـشـق دیـدنِ تـو ، هوا خواه غربتم
این بیت بـاز خطاب به ساقی (معشوق) بر میگردد :
با اینکه من در عمرم هر گز سفر نکردهام وهیچ تمایلی به مسافرت ندارم لیکن به خاطر عشق تو وبرای رسیدن به تـو حاضرم به سفر بروم و سختی هاومشقّاتِ دیارِ غربت رابادل وجان می پذیرم .
چنانکه خودِحافظ هم می فرماید او اهلِ مسافرت نبود ودرتمامِ مدّتِ عمربیش ازدوبارعزمِ سفرنکرد.وی یک باربه قصدِهندبارِسفربسته که ظاهرن درنزدیکیهایِ دریایِ عمّان دچارِمشکل شده وسفرش ناتمام مانده وناکام به شیرازبازگشته وبارِدوم بنابه دعوتِ حاکمِ یزد به این شهرمسافرت نموده که ازبداقبالی،درآن سفرنیزمرارت وسختی دیده وآزرده خاطرشده ودرغزلِ "خرّم آن روز کزین منزلِ ویران بروم"به این ناراحتی اشاره کرده است :
دلم ازوحشتِ زندانِ سکندر(یزد )بگرفت
رخت بربندم وتاملکِ سلیمان (شیراز) بروم
اوآنقدرآزرده خاطرشده که درجایی دیگرمی فرماید:
زین سفر گربه سلامت به وطن بازرسم
نذرکردم که هم ازراه به میخانه روم
پس ازدوسفرِنامیمون وناموّفق، حضرت حافظ دلبستگی به زیبائیهایِ فرح انگیزِشیراز رابهانه کرده و بکلّی قیدِسفر را برای همیشه زده است:
نمی دهنداجازت مرابه سیر وسفر
نسیمِ بادِ مصلّا وآبِ رکن آباد
دریــا و کــــــوه در ره و مـــن خـــسـتـه و ضـعـیـف
ای خـضـر پی خـجـسـتـه ! مـدد کـن بـه هـمـّتــم
" دریــا و کــــــوه" نمادِ موانع ومشکلاتِ عظیمِ راهِ عشق است که عاشق باید یکی یکی آنهاراازپیشِ روبرداشته وبه سمتِ منزلِ معشوق حرکت کند.حافظ دراینجا ازمرشد ومرادِ خیالیِ خویش که قبلن این مسیر راطی کرده وبه مقصدرسیده است طلبِ استمدادمی نمایدتالطف وعنایت کرده وهمتّش رابدرقه یِ راهِ حافظ کند واورایاری دهد.درجایِ دیگری همین درخواست را این باراز"طایرِ قدس" دارد:
همّتم بدرقهی راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نـو سفرم
دورم بـــه صـــورت از در دولــــــتســــــــــرای تــو
لـیــکــن بـه جـــان و دل ز مـُقـیـمــــان حـضــرتــم
اگرچه به ظاهر به سرمنزلِ وصال نرسیده ام و از درگاهِ تـو دورم لیکن درحقیقت جان و دل من پیش تـوست وگویی که من در بارگاهِ تـو اقامت دارم .
وقتی که شدّتِ شیدایی به غایت رسیدو اشتیاق به مرحله یِ نهایت، عاشق درهمه حال جز معشوق نمی بیند. برای این زَمره از عاشقانِ واله و شیدا قرب و بعدی وجود ندارد. معشوق و محبوب را در همه حال آشکارا می بینند .حافظ مصداقِ حقیقیِ این ضرب المثل است که: "گردر یمنی چوبامنی پیش منی". یعنی: هر جا باشی در گوشۀ دلم جای داری و هرگز غایب از نظر نبودی تا حضورت را آرزو کنم.
درراه عشق مرحله ی قرب وبعدنیست
می بینمت عیان ودعا می فرستمت
حـافـــظ بـه پـیـش چشم تـو خواهـد سپـرد جـان
در ایـن خـیـال ار بـــدهــد عـمــر مـُهـلـتــم
در این فکرم که اگرسعادت داشته باشم وسزاوارباشم در پیش چشمانِ تـو جان بـسپارم،چنانچه عـمر به من مهلت دهد و زنده بمانم جانم را فدای تو خواهم کرد .
عزمِ دیدارِ تودارد جانِ برلب آمده
بازگردد یابماند چیست فرمانِ شما
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۳:
بـامـدادان کـــه ز خلـوتـگـه کـاخ ابــداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع
ابداع : کاینات وهستی - شمعِ خاور: خورشید
صبحگاهان که ازخلوت سرایِ قصرِ هستی آفتابِ عالمتاب برهمه سو پرتو می
افکند وروزی نو آغازمی شود.....معنایِ این بیت بابیتِ بعدی کامل می گردد.
برکشد آیـنـه از جیب افق چرخ و در آن
بـنـمـایـد رخ گـیـتـی بـه هــزاران انـواع
جیب افق : گریبانِ کائنات
تصویری که ازبیتِ بالاواین بیت حاصل می گردداین است که سحرگاهان هنگامِ طلوعِ خورشید، آینهای از گریبانِ فلک بر میکشد(بالامی آید) و دردرونِ این آینه، چهرهیِ جهان به هزاران گونه و رنگ متجلّی میشود . باتوجّه به اینکه غزل در بیانِ صفات و خصایصِ شاه شجاع وستایشِ اوسروده شده است مقصودِشاعرازترسیمِ این تصویر،آماده سازیِ ذهنِ مخاطب برایِ درکِ روشن ازروزگارِحاکمیّتِ شاه شجاع ودرنهایت آگاهی بخشی درموردِ صفات و خصایصِ اوست. درپس زمینه یِ تصویرِ"سربرآوردنِ خورشید وتجلّیِ زیباییهایِ جهان"، تصویرِعروجِ شاه شجاع برتختِ سلطنت وبهبودیِ اوضاعِ مملکت ورنگین شدنِ صفحه یِ روزگار به چشم می خورد.
شدعرصه یِ زمین چوبساطِ ارم جوان
ازپرتوِ سعادتِ شاهِ جهان ستان
در زوایـایِ طربـخـانهی جمـشـیـد فلـک
ارغنون ساز کند زهـره به آهنگ سماع
ازآنجاکه "جمشید" پادشاهی عیاّش ،خوشگذران و اهلِ طرب وشادخواری بود،"طربخانه ی جمشید" درگذرِزمان به "نماد" مبدّل شده وکنایه ازمکانیست که درآنجا همیشه شورِشادی درفوران بوده، ورقص وآوازوپایکوبی،توقّف ندارد. حافظ این واژه رارندانه انتخاب کرده،چراکه هرمخاطبی تنهاباشنیدنِ "طربخانه یِ جمشیدِفلک"و"کوک کردنِ ارغنون توسطِ ستاره یِ رقّاصه ای چون ناهید" کافیست تاحس وحالِ جشن وسرور پیداکرده ودریابدکه درکارگاهِ هستی چه خبراست.
در "فرهنگِ اصطلاحاتِ نجومی" منجّمان ستاره یِ زهره را چنگنواز و رقّاصهیِ فلک خوانند.
سپهرِبیکران؛ قلمرو ومحدوده یِ عیشِ همان خورشیدیست که درمطلعِ غزل ازاو("شاه شجاع" ودراین بیت "جمشیدِ فلک")یادشده است . عشرتکده ایِ که درگوشه گوشه هایِ آن شورِشادی وشعف مهّیاست و ستاره یِ زهره، سازِایرانیِ ارغنون رابرایِ رقصیدن کوک می کند.دردورانِ حاکمیّتِ شاه شجاع چنین اوضاعی حاکم بوده است.
سماع : آواز ، ترانه و نوعِ خاصی از رقص که توسطِ دراویش در خانقاه انجام میگیرد.
شاهافلک ازبهر تودررقص وسماع است
دست طرب ازدامن این زمزمه مگسل
چنگ در غـُلـغـُله آیـد که کجا شد مـنـکـر
جام در قهـقـهه آیـد که کجا شد مَـنــّـاع
مـُنـکـِر : انـکار کننده (کسی که" عشق و رندی" راانکارکند .
مـَنـّاع : منع کننده(کسی که مردم را ازپرداختن به "عشق ورندی"منع کند
"منکر" و "منّاع" هر دو استعاره از "امیر مبارز الدین محمد" است .
هنگام بامداد (آغاز حکومت شاه شجاع)] چنگ (ساز)خروش شادی وبانگ بر میآورد که کجاست انکار کنندهی عشق و سرمستی ؟.
ساغر نیزهمانندچنگ، به خنده لب برمیگشاید که باز دارنده ومنع کننده یِ باده گساری چه بر سرش آمد ؟! به طعنه وطنز به "امیر مبارز الدین محمد"که برخلافِ شاه شجاع فردی تندرو و سختگیر بودمی گویدچرا منکر ومنّاع ساکت مانده ونمی توانددیگرماراازعیش ونوش بازدارد.
می نوش وجهان بخش که از زلف کمندت
شدگردنِ بدخواه گرفتارِ سلاسل
وضع دوران بـنـگـر ، سـاغر عشرت برگیر
که به هر حـالـتـی این ست بهین اوضاع
حال وروزِروزگار رارندانه دریاب وبـبـیـن که چگونه اوضاعِ زمانه بهبودپیدا کرده، دورانِ تندروهاسپری شده است.ساغرِ عیش وعشرت برگیر وبه عیش ونوش بپرداز که به هر حال بهترین وضع و موقعیّت برایِ طرب وخوشگذرانی و باده گساری همین روزهاست .
عشرت کنیم وگرنه به حسرت کشندمان
روزی که رختِ جان به جهانی دگرکشیم
طـُرّهی شـاهد دنـیی همه بند ست و فریب
عـارفــان بـر سـر ایـن رشـتـه نـجوینـد نـزاع
طُرّه : مویِ جلو سر که به قصدِ دلربایی بررویِ پیشانی ریزند
شاهد : دلبرِ زیباروی
زیبایی هایِ دلفریبِ این دنیا که بسانِ دلبری فریبا، طرّه برپیشانی ریخته و دلربایی میکند، چیزی جز دام نیست ..آگاه باش تادراین دام نیافتی. این زیبایی کاذب است واسبابِ فریبندگیست ، اهلِ دانش و معرفت بر سر این دلربایی هایِ کاذب خودرابه زحمت نمی اندازندوبا کسی ستیزه و دعوا نمیکنند . دنیا همانندِخواجه ومعشوقیست که عاشقان وفریفتگانِ خودرابه اسارت می کشدونابودمی کند:
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
عمر خسرو طلب ، ار نفـع جهان میخواهی
که وجودی ست عطـا بـخش ، کـریـم نـفـّاع
اگر سـود و فایده ی فراوان میخواهی ، طولِ عمرِ خسرو( شاه شجاع) را از خدا بخواه ! وپایداریِ اوراازخدابخواه که (شاه شجاع ) جوانمردی کریم و بسیار منفعت رساننده هست .
نـفـّاع : بسیار نفع دهنده وسود
خورشیدملک پرور وسلطانِ دادگر
دارای دادگستر وکسرای کی نشان
مـظـهـر لـطـف ازل ، روشـنـی چـشـم امــل
جامع علم و عمل ، جان جهان شاه شجـاع
او مظهرِ لطفِ باریتعالاست ، رونق بخش و برآورندهیِ خواسته ها و آرزوهاست ، هم در بر دارندهیِ علم و عمل است و هم روح و روان جهان است . او عنایتی است که خداوند به مردمِ جهان کرده و او را خلیفه (جانشین) خود در جهان قرار داده است .
دراین غزل حافظ با"غلو ومبالغه یِ بسیار"شاه شجاع راکه با وی انس والفتی داشته، به رسمِ معمولِ آن روزگار موردِمدح و ستایش قرارداده است.صرفِ نظرازاینکه اوپادشاهی عادل واهلِ شعروادب بوده ، نکته یِ قابلِ تأمّل دراین غزل این است که شاعر باهنرمندیِ حافظانه ای سعی کرده فضایلِ اخلاقی وسجایایِ نیکِ انسانی رابه اومنتسب نموده وتلقین نمایدتاچنانچه شخصِ ممدوح(شاه شجاع) درمواردی نیزفاقدِ این خصایص بوده باشد،ازخوابِ غفلت بیدارشده،به خودآیدودرشرایطی قرارگیردکه دست به انتخاب بزند.حافظ رندانه اورادرانتخاب "بدی یاخوبی" کمک می نمایدتا درکسبِ این فضایل اخلاقی بکوشد ومصداقِ واقعیِ مظهرِ لطفِ الهی باشد. هچنانکه مربّیان نیز درتربیتِ کودکان چنین رفتارکنند وکودک رادرانتخابِ خویش یاری دهند.پادشاهان وکودکان ازلحاظ طَبع وخُلق وخو یکسان هستند وتنهاازطریقِ تشویق وتمجیدقابلِ تربیت هستند.حافظ همیشه پادشاهان رابه عدل وداددعوت کرده وظالم راموردِنکوهش قرارداده است:
دورِفلکی یکسره برمنهجِ عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲:
بـر سر آنـم که گر ز دست بـر آیـد
دست به کاری زنـم که غصّه سرآیـد
برسرآنـم :قصد دارم- تصمیم گرفته ام
ازدست برآید : اگرمیّسرباشد ،چنانچه امکان پذیر باشد
تصمیم گرفتهام اگرممکن گردد کاری بکنم، دست بکاری بزنم تاکه حسرت و اندوه وغمی که درحالِ حاضردچارِآنم به پایان برسد .
براساسِ شناختی که ازاین شاعرِ شیرین سخن پیداکرده ایم پرواضح است که کاری که حافظ قصد داردبه انجام رساندتاغصه واندوهش رابرطرف نماید "باده نوشیست"درجایِ دیگرمی فرماید:
چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت
تدبیرِ مابه دستِ شرابِ دوساله بود
خلوتِ دل نیست جای صحبتِ اضداد
دیـو چو بـیـرون رود فرشتـه در آیـد
در نهانگاه وخلوت سرایِ دل یاباید"حق" جای گیردیا"باطل" جای خوش کند.درحریمِ حرمِ دل جایِ کافی برای یار و اغیار وجودندارد.خلوتگاهِ دل همانندِکشوریست که همزمان دویاچندپادشاه نمی توانندحکومت کنند.دیو{نمادِ شر وبدی وباطل} هنگامی که خلوتگاهِ دل راترک کند فرشته {نمادِ خیر ونیکی وحق}امکانِ ورودپیداکرده وواردِ حریمِ دل می گردد.اینجا جای ضدین نیست.می خواهدبگویداگرکسی قصد داردحاکمیّتِ مملکتِ دلش رابه دستِ حق پادشاهِ فرشته خو و پاک نهادِ "حق" بسپاردباید دیوِبدی و بطلان و کج اندیشی را از آن بیرون راندتازمامِ اموربه دستِ حق بیافتدوگرنه این امرمیسر نخواهدشد.
حافظادردلِ تنگت چوفرودآیدیار
خانه ازغیرنپرداخته ای یعنی چه؟
صحبت حُـکّام ظُلمت شب یـلداست
نـور ز خورشید جوی ، بـو که بـر آیـد
خورشید : استعاره از پیر و راهنمایی که دلش نورانیست وبه اطرافیان پرتوآگاهی می پراکند.
بـو : به امیدآنکه -شاید ، باشد
همنشینی با فرمانروایان وحاکمان که متأسفانه معمولن به سبب سرمست شدن ازباده ی قدرت ،ستمگر وخودشیفته وخودپسند هستند،باعثِ کدورت و سیاهیِدل و می گردد روشندلی و دل آگاهی را از ضمیرِ پیر و مرشدِ روشندل بجوی وطلب کن شاید استحقاقِ دریافت داشته باشی ونور هدایتش بر دلِ تو بتابد. .
نیکنامی خواهی ای دل بابدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود
بــر در اربـاب بـیمـــروّت دنـیــا
چنـد نـشینی که خواجه کی به درآیـد ؟!
دنیا درنظرگاهِ حافظ، فریبنده،بی مروّت وناجوانمردانه هست.می فرماید: تا کی بر آستانِ اربابانِ دنیا دوست ناجوانمرد انتظارمی کشی (دریوزگی می کنی) تا مگریکی از در درآید و به تو کمکِ مادی کند . این کارعبث وبیهوده است وباعثِ تخریبِ مناعتِ طبع می شود.مالکان مال دوست و دنیا دارانِ دنیاپرست اهل کرم و بخشش نیستند اگر هم بخششی کنند ناچیز و با منّت فراوان است به دنیا دل مبند.
ازره مرو به عشوه یِ دنیاکه ای عجوز
مکّاره می رود ومحتاله می رود.
تـرک گـدایی مـکن که گنج بـیـابی
از نـظر رهـروی که در گـذر آیـد
دربیتِ قبلی دریوزگی کردن بردرِ دنیاداران موردِ نکوهشِ شدیدقرارگرفته، امّا دراین بیت ، سفارش وتوصیه به گداییِ شده است!
بایدتوّجه داشت که "گدایی" دراینجابه معنایِ "سائلی"هست.یعنی سئوال کردن وطلبیدن پاسخ که عملی ارزشمنداست، تامی توانی سئوال کن وازپرسش وطلبِ پاسخ روی مگردان تابه گنج ِمعرفت برسی، باگدایی وسئوال کردنست که از نظریات و عقایدِسایرِ مردمان حتّا رهگذارانِ عادی بهره مندشده وبه گنج ِمعرفت دست پیداخواهی کرد .
گداییِ درِ میخانه طرفه اکسیریست
گراین عمل بکنی خاک زرتوانی کرد.
صالح و طالح متاع خویش نـمـودنـد
تـا که قبـول اُفـتـد و که در نـظر آیـد ؟
صالح : نیکوکردار - طالح : فاسق و بدکردار - متاع : کالا
نیکوکار و بدکار هریک متاع و کالایِ خویش را عرضه نمودهاند تا ببینیم از کدام یک موردِ قبول و پسند باریتعالی قرار میگیرد .هیچکس نمی تواندپیش بینی کندکه کدام یک درنزدخداوند عزیزوموردقبول خواهدبود. ازظاهرِ افراد نمی توان تشخیص داد، بلکه درون و نیّتِ افراد است که عاقبت کار را مشخّص میکند.
ما ازبرونِ درشده مغرورِ صدفریب
تاخود درونِ پرده چه تدبیرمی کنند.
بـلـبـل عاشق تـو عمر خواه کـه آخـر
بـاغ شود سبـز و شاخ گل به بـر آیـد
، شکوفا شود 2- در آغوش آید - گل = استعاره از معشوق )منظور از "عمر" فرصت و مهلت است .
ای بلبلِ عاشق تو از خدا طلبِ طول عمر کن وهمچنان امیدوار باش ودل خوش دار که سرانجام بهار ازراه میرسد و شاخ وبرگ به گل می نشیندوباغ سبزوشکوفا میشود، وتوکامران وکامروا می شوی .
"بلبلِ عاشق" کنایه از خودِ شاعراست که لحظه ای امیدِخودرا ازدست نداده ودرهمه حال درانتظارِ راهیابی به بارگاهِ دوست روزگارسپری می کند.
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امیدتوخوش آب روانی دارد
غفلت حـافــظ در این سراچه عجب نیست
هـر کـه بـه مـیـخـانـه رفت بیخبـر آیـد
بیخبریِ حافـظ در این دنیایِ کوچک زیادعجیب نیست ،مراملامت مکن وبربی خبریِ من خرده مگیر.مگرنه آنکه هرکه به میکده رود مست و بیخبر باز می گردد.من نیزکه بیشترِاوقاتِ خویش رادرمیخانه سپری می کنم ازجهان وهرچه دروهست بی خبرم. ازنظرگاهِ عرفانی نیز "میخانه" مکانِ شناخت ومعرفت است وهرکه با باده یِ معرفت سرمست شودنسبت به دنیا وتعلّقاتِ مادی بی توّجه میشود.این غزل درکل طعنه ایست به اربابانِ دنیادوستِ دنیاپرست که باتمامِ وجود درکسبِ مال وجاهِ دنیوی درتلاشند.حافظ که راهِ عشق رابرگزیده، دنیا راعجوزه ای مکّار وفریبنده می پندارد که هیچ ارزشی نداشته ودل بستن برآن کاریست بیهوده وعبث. بنابراین حافظ همیشه مست است وبقولِ خودش هرگزازاین مستی بیدارنخواهدشد:
به هیچ دورنخواهندیافت هشیارش
چنین که حافظ ما مست باده یِ ازلست
آرش در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲:
من در جای جایه شعر حافظ اردات ایشان به اهل بیت رو میبینم. پیر مغان در شعر حافظ همان سیدالشهدا هست. و قدح می قرآن میباشد. حقیقت این است میخوای باور کنی میخوای نکن. دلیل اینکه حافظ مستقیما اسمی از حسین (ع) نیاورده همان دلیلی است که در قرآن نامی از ایشان نیست. ولی آیات زیادی در رابطه با ایشان است. مثلا خداوند درسوره صافات میفرمایند : وفدینه بذبح عظیم.
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۳:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:
به مـژگــان سـیـه کــــــــردی هــــــزاران رخـنـه در دیـنــم
بـیـا ! کـز چـشــم بـیـمـارت هــــــــــــزاران درد بـرچـیــنــم
خطاب به معشوق:
جذابیّتِ مـژگانِ سیاهِ تو آنقدراثربخش است که همانند تـیـر هایِ نابودگر، دیـن وایمانِ مـراهدف قرارداده، نـفـوذ کرده وبرباد داده است . سیاهیِ مژگانِ معشوق،سیاهی وظلمتِ کفری راتداعی می نمایدکه روشناییِ دین وایمانِ شاعر را ازبین برده است. درجایِ دیگری بجایِ "سیاهیِ زلف" ازواژه یِ "کفرِزلف" استفاده کرده ومی فرماید:
زِ کفرِ زلفِ توهرحلقه ای وآشوبی
زِسحرِچشم توهرگوشه ای وبیماری
"خماری " معمولن سببِ زیبایی وفریبندگیِ چشم است امّا
حافظ درمصرعِ دوم بیتِ بالا خماریِ چشمِ معشوق را باهدفی رندانه "بیماری و درد" محسوب کرده تا به بهانه یِ برچیدنِ بیماری ازچشمانِ معشوق، به اونزدیکتر شده و ضمنِ آنکه بلاگردانِ اوشود!توانسته باشد ازاین طریق ویابه عبارتی به این حیله ازوجودِ او کامیاب گردد.
هزارحیله برانگیخت حافظ ازسرفکر
درآن هوس که شودآن نگار رام ونشد
الآ ای هـمــنـشیـن دل کــــــــــه یـارانــت بـرفــــت از یــاد
مـرا روزی مـبـاد آن دم کــه بــی یـــاد تــــــــــو بـنـشـیـنـم
ای مـونـس وهمنشینِ همیشگیِ دل،ای که دردلِ من فقط یادِتو ومهرِتو جاریست، ای توکه تنهایارِمن هستی..........مرا وهمه یِ کسانی که توراازصمیمِ دل دوست دارنداز یـاد بـردهای !!!
"روزی" ایهام دارد وبه دومعنی بکارگرفته شده است :
1-قسمت – نصیب 2- یک روز
1-:برمن قسمت ونصیب نگردد،مباد آن لحظه ای که بی یادِ بوده باشم،
2-هرگز برمن روزی نخواهدگذشت که درآن روز یک لحظه بـی یـاد تـو باشم .
البته بایدتوّجه داشت که درعالمِ عشق ، جور وجفایِ حاصل از نازِمعشوق وبی توّجهیِ اوبرعاشق،نه تنهاخالی ازهرگونه کینه وعقده وانتقامجوئیست و هیچگونه بارِ معناییِ منفی وغیرِ اخلاقی ندارد،بلکه این عینِ عنایت ولطف و اراده یِ معشوقِ ازلی وابدی یعنی همان ذاتِ پاکِ باریتعالیست که شاملِ حالِ مخلوقات شده است.وهمین خصلتِ زیبا،فریبا و تعالی بخش است که موجبِ فَورانِ احساسات وجوششِ عاطفه یِ عشّاق شده وزمینه یِ ظهورِ هنرهایِ خیال انگیزِ شعر،موسیقی، خط ،نقّاشی وسایرِ هنرهارافراهم ساخته وصحنه یِ زندگانی رااین چنین جذّاب کرده است. درحقیقت چرخه یِ توسعه،تمدّن وتکاملِ هستی برمدارِناز ومحورِعشوه یِ معشوقِ لایزال بنانهاده شده وتنهاعاملِ برانگیختگیِ حسِّ کمالجوییِ آدمی درهمین نکته یِ سِحرآلودنهفته است.حضرت حافظ نیز بادرکِ این حقیقت است که می فرماید:
حاشاکه من ازجور وجفای توبنالم
"بیدادِ لطیفان همه لطف است وکرامت"
جـهـان پـیـر سـت و بی بـنـیـاد ، از ین فـرهـادکـُش فـریـاد !
کـه کـرد افـسـون و نـیـرنـگـــش مـلـول از جـان شـیـریـنــم
معماری وچیدمانِ واژه ها یِ این بیت بسیارزیبا وحافظانه است جهانِ پیر سست وبی بنیادمعرفی شده ،پیربدان سبب که کهن سال وکهنه کاراست و درکشتنِ عشّاق تجربه یِ فراوان دارد وسست بنیادبدان علّت که همانگونه که پیر بی بنیاداست وناتوان _ فرهاد و فریـاد هم آوا وهم وزن هستند و داستان خسرو و شیرین و فرهاد رابه یادمی آورند _ پایانِ مصرع اوّل "فرهاد" وپایانِ مصرع دوّم "شیرین است.گرچه "شیرین" درمصرعِ دوم درنگاهِ اول ارتباطِ معنایی با"فرهاد" ندارد،امّا شنیده شدنِ همین دو واژه کافیست تا شنونده ومخاطب، ناخودآگاه درذهنِ خویش کلیّاتِ ماجرایِ شیرین و فرهاد رامرورکند .
عاشقان همیشه نسبت به "دنیا وجهان" به رغمِ دلربایی وافسونگریِ آن، بی التفات بوده وآن را بی ارزش وبی پایه واساس می دانند ودل بستن برآن را کاری بی سرانجام وبیهوده.
جهان پـیـر و سست بنیاداست وتاکنون هزاران عاشق همچون فرهاد ومجنون و....را ازمیان برداشته وتنها نامی ازآنها باقی مانده،وچه بسیارعاشقانی که خون دلها خورده ورنج ومشقّاتِ فراوان کشیده لیکن نامی ازآنها نیزباقی نمانده است.
شاعربایادآوری ازعاشقانِ ازدست رفته،وتأکیدبربی مهریِ روزگار ونیرنگ وبدعهدیِ جهان، ملول(آزرده خاطر - تـنـگـدل) شده به فریاد می آیدو به آنهاکه بجایِ عشق (معنویّت)، جهان (مادّیات) راانتخاب کرده اند؛این نکته راگوشزدمی نماید که جهان فناپذیر وسست بنیاد وکج خُلق است وبرکسی وفانخواهد کرد:
مـجـو درستیِ عـهـد از جهانِ سست نـهـاد
کــه ایـن عـجـوزه عـروسِ هزار دامـاد است
ز تـاب آتـــش دوری شــــــــــــــــدم غـرق عـرق چـون گـل
بـیـار ای بـاد شـبــگـیـری ! نـسـیـمـی ز آن عرقچـیــنـــم
از تحمّلِ جداییِ معشوق، آتشی بر جانم افتاده که همانند گل غرقِ عرق گشتهام.
از شدّتِ حرارتِ آتشِ هجران همچون گل غرقِ عرق شدم ، ای بـاد سحرگاهی (صـبـا) خبر خوشی از آن "عرق چینم"(کسی که باآمدنِ او آتشِ دوری فروکش کرده ومن بانسیمِ نویدِآمدنِ او آرام می شوم ) برایـم بـیـاور !
شاعرتلمیحی نیز به کارِ عرق گـیـری ازگل ها نیز کرده است ؛ وقتی میخواهند گلاب بـگـیـرنـد گلبرگ ها را در دیـگ ریخته و بـر آن آب میریـزنـد و سرِ دیگ را محکم میبندند و زیر دیگ آتش میافروزنـد و بعد بخـار آن به وسیلهیِ لولهای به ظرفی که در آبِ خنک قرار دارد منتقل می شود و این بخارِ سرد شده به صورتِ عرق خوشبو درمی آید.
پشتِ صحنه یِ این بیت چنین است که:معشوق درنقشِ گلابگیری فرورفته که بادوری کردن ازعاشق وبی توجّهی به او، آتشی برمی افروزد تاعاشق(گل) رابجوش آورد وناخالصی هایش جداگردد وعصاره یِ ناب وخوش بویی (گلاب) حاصل شود.لیکن ازبداقبالیِ شاعر ظاهرن گلابگیر فراموش کرده وباآنکه عرقِ گل درآمده،حاضر نیست که عرق گل رابچیندوبابرداشتِ حاصل،آتش راخاموش نماید.بنابراین گل همچنان ازحرارتِ آتش در جوشش است.! ازبادصبا می خواهدخبرآمدنِ معشوق(گلابگیر _ عرقچین) رابدهد واوراخلاص کند.
گل بر رخِ رنگینِ توتالطفِ عرق دید
درآتشِ شوق ازغمِ دل غرقِ گلاب است
جـهـان فـانـی و بـاقـی ، فـــــــــــدای شـاهـد و ســاقــی
کـــه سـلـطــــانـیّ عـالـَـم را طـُـفـیـْـل عـشـق میبـیـنـم
دنیـایِ فانی وجهانِ گـذران و آخـرت هردوفدایِ شاهـدو ساقی (معشوق) بادا.هیچ متاعی درنظرگاهِ عاشق دربرابرِ معشوق ارزشی ندارد.عاشقِ عارف به طمع بهشت وترس ازدوزخ، عشقورزی نمی کند اوشیفته یِ خودِ معشوق است وفقط اوراطلب می کند.
"سـلـطـانیِّ عالـَم" کنایه از "خـلـیـفـة اللّهیِ انسان دررویِ زمین است"آدمی که به عبارتی جانشینِ باریتعالی وپادشاه کره یِ خاکیست.حافظ این سلطانی وحکومتِ انسان را پرتوی بسیارکوچک ازمنبعِ لایزالِ عشق می داند.این سلطانِ عظیم الشأن درعالمِ عشق همچون طفلی بسیارکوچک وضعیف است.
طفیل هستیِ عشقند آدمی وپری
ارادتی بنما تاسعادتی ببری
اگـر بـر جـای مـن غـیـری گـُزیـنـد دوست ، حـاکـم اوست
حـرامـم بـاد ! اگـر مـن جـان بـه جـای دوسـت بـگــزیـنــم
اگر معشوق کس دیگری را به جای من انتخاب کند،من به انتخابِ اواحترام گذاشته ومطیع و فرمانبردارم ، امّـا بر من حرام باشد اگر من جان را بر معشوق ترجیح دهم.
عاشقان رابرسرِ خودحکم نیست
هرچه فرمانِ تو باشد آن کنند.
صـبـاح الـخیــر زد بـلـبـل ، کجـایی سـاقـیـا ؟ بـرخـیـــــز !
کـه غـوغــــا میکـنـد در سـر ، خـیـال خـواب دوشـیـنــم
ای ساقی کجایی؟صبح شده ،بلبل با آواز "صبحت به خیر باد" می گوید،ازخواب برخیز وبکارِخویش مشغول شو، شرابی بریز که ازاثرِ خوابی که دیشب دیده ام وخیالی که درسرداشتم، حالی عجیب پیداکرده ام،شوروشعف درسر دارم ای ساقی درچنین شرایطی به تونیازمندم مرا دریاب.
بارجوع به دیوانِ حافظ ، می توان گمانه زنی کردکه اوچه خوابی دیده که در سرش غوغابه پاشده است؟.
سَحر کرشمهیِ چشمت به خواب میدیـدم
زِهـی مـراتـبِ خوابـی که بـه ز بـیـداری ست
شـب رحـلـت هـم از بـسـتــر روم در قـصــر حـور الـعـیـن
اگـر در وقـت جـان دادن ، تـو بـاشــــی شـمـع بـالـیــنــم
"رحلت" : کوچ کردن،فوت و مـرگ
خطاب به معشوق: اگـر هنگامِ مرگ وجان سپردنِ من ، تـو همانندِ شمع فروزنده ای در کنارِ بسترم حضورداشته باشی ،بی هیچ تردیدی به یمنِ حضورِ تو ،بی درنگ از بستر به بهشت میروم .
روزمرگم نفسی وعده یِ دیداربده
وانگهم تابه لحد فارغ و آزادببر
حـدیـث آرزومـنـــــــــــــدی کـه در ایـن نـامـه ثـبـت افـتـاد
هـمـانـا بی غـلـط بـاشـد ، کـه حـافـــــظ داد تـلـقـیـنـم
قصه یِ عشق و آرزویِ دیدارِ معشوق به شرحی که در این غـزل ثبت و ضبط گردید، بی هیچ شکی همه درست وبرحق است چرا که اینها را حـافــظ فرموده واو به من آموزش داده است.
غزل سراییِ ناهیدصرفه ای نبرد درآن مقام که حافظ برآورد آواز
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵:
به وقت گل شـدم از تـوبــهی شـراب خـَجـِــل
کــه کـس مـبـــاد ز کـــردار نـاصـــواب خـَجـِــل
باتوّجه به اینکه یکی از چیزهایی که در "وقتِ گل – موسم ِبهار" خوشایند نبوده ونیست ،ترکِ شادی وتوبه از شادیخواری(باده نوشی ) است ،"شاعر"که ازشراب خوری توبه کرده بوده بامشاهده یِ بهار وگل وسرسبزی، ازتوبه یِ خویش شرمنده و پشیمان شده وقصدِ شکستنِ آن کرده است وآرزومندِ این است که هیچ کس نیزهمانندِشاعر درچنین شرایطِ نادرستی قرارنگیرد.
البته باشناختی که ازحضرت حافظ داریم روشن است که او هرگز عملن درچنین شرایطی قرارنگرفته است. حافظ یک آزاداندیش بوده و رفتارهایِ خودرابرپایه یِ اعتقاداتِ فردیِ بنامی نهاده وخودراهرگزدراین شرایط قرارنمی داده است .او خوشدلی درایّامِ بهار را جزوِ مسئولیتهایِ انسانی می داندوازاین موهبتِ الهی بهترین بهره رامی برد:
رسیدمژده آمدبهاروسبزه دمید
وظیفه گربرسد مصرفش گل است ونبید....
این بیت زبانِ حالِ کسانیست که ازرویِ مصلحت گرایی(ریاکاری) وبنابه هرعلّتی دچارِ این تضادشده ودردرونِ خویش احساسِ کشمکش می کنند، احساسی که خوشایندِ شاعر نیست وآرزو دارد هیچکس آن راتجربه نکند.
یکی ازمسؤلیتهایِ خطیرِشاعری،هم ذات پنداری وبه تصویرکشیدنِ احساساتِ دیگران،به منظورِ برجسته سازی وبیانِ حقایق است.
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سـه مـاه می خور و نـُه ماه پـارسا میبـاش
صـلاح مـا همـه دام ره ست و من زیـن بـحث
نـیـَـم ز شـاهد و سـاقی بـه هیـچ بـاب خـَجـِل
صلاح: نیکوکاری ، پرهیزگاری -امّا در اینجا به معنیِ "مصلحت گرایی" است.پرهیزگاری ونیکوکاری ازرویِ ریا ومصلحتِ وقت.
گفتیم که شرایطِ مطروحه درمطلعِ غزل،خوشایندِشاعر نیست،چراکه ریاکاری ازنظرگاهِ او عملی زشتِ ونکوهیده است وبه همین سبب دراین بیت به صراحت خودراازانجامِ چنین عملِ زشتی{توبه ازمیخواری آن هم درموسمِ بهار ازروی مصلحت وتظاهربه تقوا} مبّرا کرده وتأکید می کند که :
"مصلحت اندیشی،نیکوکاری و پرهیزگاریِ ریا کارانه" آفت ودامِ راه عشق هستند و سپاس خدای را که من از این اتّهام مبّرا بوده و به هیج وجه نـزدِ معشوق و محبوبِ خویش شـرمنده نیستم .
رندِ عالم سوزرابامصلحت بینی چه کار؟
کارملک است آنکه تدبیروتأمّل بایدش
بـُـوَد کـه یـار نـرنـجـد ز مـا بـه خـُـلق کـریـم
کــه از ســـؤال مـلــــولـیـــم و از جـواب خـَجـِل
باتوّجه به بزرگواری ومنشِ بخشندگیِ یار، این امکان وجوددارد که گناهان وتقصیرات ولغزش هایِ ما نادیده گرفته شود. بسی امیدوارم که یار با آن خصلتِ کریمانه ای که دارداز ما آزرده خاطر نگردد. کاش چنین که تصّور می کنم وانتظار دارم رخ دهد، درغیرِاین صورت شرایط بسیاربدخواهدشد،زیرا که ما حوصلهی بازخواست شدن نداریم و از پاسخ دادن معذوریم .
انتظاری که حافظ ازیار دارد بسیارهوشمندانه وحافظانه است وحق مطلب نیزاین چنین است چراکه یار آراسته به صفاتِ جود وبخشندگی ولطفِ بی کران است وقطعن آنگونه رفتارنخواهدکرد که خُلقِ کریمانه اش کم رنگ گردد.پس باتوکّل واطمینان به این صفاتِ زیباست که شاعر جرأت پیداکرده وبه بانگِ بلند می گوید:از"سئوال کردن ملولیم وازجواب خجل".
طمع زفیضِ کرامت مبُر که خُلقِ کریم
گنه ببخشد وبرعاشقان ببخشاید
ز خون که رفت شب دوش از سـراچهی چشم
شـــــدیـم در نــظــر رهــــــــروان خـواب خـَجـِل
به سبب خونی که شبِ گذشته از چشمانمان جاری شد دچارِ بی خوابی شده ودر برابرِ "سپاهیانِ خواب" که شبانه، چشم ها را به تصرّف درآورده وآرامش به ارمغان می آورند سرافکنده شدیم .
قراروخواب زحافظ طمع مدار ای دوست
قرارچیست صبوری کدام وخواب کجا؟
رواست نرگس مست ار فـکـنــد سـر در پـیـش
که شد ز شیـوهی آن چشـم پـر عـتـاب خـَجـِل
اگر گلِ نرگس [که ازبادِغرور وخودشیفته گی همیشه مست ست] سرش رو به پایین است، شایسته است (حقش هم همین است) چرا که در برابرِ خماری و دلـربـاییِ چشمِ پر کرشمه یِ تو شرمساراست .
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشم توصدفتنه درجهان انداخت
تـویـی که خــوبتـری ز آفـتـاب و شـُـکـر خـــدا
کـــه نـیـسـتـــم ز تـو در روی آفـتــــاب خـَجـِــل
خطاب به معشوق :
ای محبوب تـو از خورشید زیبا تـر و خوش رو تـری و خـدا را حمدوثنا میگویم که من با داشتنِ دلـبـری زیبا و درخشانچهره مثلِ تو، در برابرِ آفتاب خجل نیستم . اگر آفتاب رخسارِ درخشنده دارد من دلبری دارم که رخسارش از او نیز زیباتر ودرخشنده تراست .به خود وتو می بالم و شرمنده نیستم.
پرتوِ رویِ توتادرخلوتم دیدآفتاب
می رود چون سایه هردم بر وبامم هنوز
رخ از جناب تـو عمری ست تـا نـتـافتـهایـم
نـیـَم بـه یـاری تـوفیـق ازیـن جنـاب خَجـِل
"جناب" یعنی : بارگاه؛ آستان
عمریست که از درگاهِ تـو روی نگرداندهام و این توفیق وسعادتیست که نصیب من شده است و به یاری همین توفیق و تأییداتِ خداوند است که از درگاهِ تـو شرمسار نیستم .
شاها اگربه عرش رسانم سریرِ فضل
مملوکِ این جنابم ومسکینِ این درم
حجاب ظلمت از آن بـست آب خضر کـه گـشت
ز شـعـر حـافــظ و آن طـبــع همچـو آب خـَجـِل
"آبِ حیات" با آن همه ارزشِ والایی دارد بدان سبب درپشتِ پـرده یِ تاریکی (ظلمات) پنهان شده که از شعر و قریحه یِ روان وشیوایِ شاعریِ حافظ خجالت زده است. آبِ حیات نیز نمی تواندبا طبعِ شاعریِ حافظ رقابت کند.
فرق است ازآبِ خضرکه ظلمات جای اوست
تاآبِ ما که منبع اش اللّه اکبر است.
از آن نـُهـفـت رخِ خـویـش در نـقــابِ صـــــدف
که شد ز نظم خوشش لـؤلـؤ خوشاب خَجـِل
لـؤلـؤِ خوشاب (مروارید) از آن جهت چهره درنقابِ صدف پنهان نموده که از شعرِ همچون مرواریدِ آبـدار و درخشنده یِ حافظ شرمناک است .
زشوقِ رویِ توحافظ نوشت حرفی چند
بخوان زنظمش ودرگوش کن چومروارید
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۴۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴:
به سرّ جام جم آنگه نظر توانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
جامِ جم کنایه ازدلِ عارفِ آگاه ووارسته است.وقتی که عارفی به وصالِ معشوق برسد دلش همچون جام جم، وهمانندِآیینه ،حقایق راانعکاس می دهد وصاحبِ معرفت وکرامات می گردد.آیینه ای که اسکندر وجمشید قصدداشتندبا زور وقدرت ولشکرکشی به دست آرند،لیکن موّفق نشدند،چراکه "جامِ جم"متاعی نیست که بازر وزوربه دست آید. بلکه بلعکس با ازدست دادن ورهاشدن اززر وزور وعلایقِ دنیوی به دست می آید.
زمانی می توانی از اسرارِ دلِ یک عاشقِ کامل و عارفِ واصل آگاهی پیداکنی که خاکِ آستانِ میکده یِ معرفت راچونان سرمه وتوتیا بردیده کشی وسربرخاک نهی تا خاکِ میکده باعث بینایی و بصیرتِ تو شود.میکده ای که درآنجا ازخویشتنِ خویش بیخود می شوی وفقط به محبوب می پردازی.
"میکده" از واژه های کلیدی درشعر حافظ است و اغلب دربرابرِ نهاد هایِ ریاییِ شریعت، مثلِ مسجد و محراب و منبر و مدرسه و یا خانقاه و صومعه می آید ، میخانه در عرفان به معنی ؛ عالمِ جبروت ، محلِّ بی خودشدن ومکانِ بی ریایِ مناجات با معبود است.
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظِ بی عملان واجب است نشنیدن
مباش بی می و مطرب که زیرِ طاقِ سپهر
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
لحظه ای را بی می و مطرب سپری مکن که غم واندوه دراین دنیا جز با این دو متاعِ ارزشمند: ( می ومطرب ) زدوده نخواهد شد."می ومطرب" کنایه از وارستگی ازتعلّقاتِ دنیوی وشادیخواریست.
حدیث ازمطرب ومی گو ی ورازِ دَهرکمترجو
که کس نگشودونگشایدبه حکمت این معمّارا
گُلِ مرادِ تو آنگه نقاب بگشاید
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
در راهِ طلبِ یار ووصالِ دوست،می بایست سراز پا نشناخت ولحظه ای آرام ننشست. آرزوها وخواست هایِ توآنگاه جامه یِ عمل خواهندپوشید که دراین راه ثابت قدم باشی وبادّقت وظرافت ولطافت،ازآرزوهایت مواظبت کنی،چنانکه نسیمِ سحرگاهی بااشتیاقِ فراوان به خدمتگزاریِ گلها وغنچه هااشتغال دارد.
همانندِاوبایدسحرخیزباشی ودرمسیرِ آرزوهایت گام برداری (به راز و نیاز بپردازی-اشک بردیدگان جاری کنی) تا گلِ مراد وخواسته هایت، نقاب ازچهره برداشته وشکوفاگردد وتوکامروان ورستگار گردی.
من این مرادببینم بخودکه نیم شبی
به جایِ اشکِ روان درکنارِ من باشی
گدائیِ در میخانه طرفه اکسیری است
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کردگ
گدایی کردن از میخانه (اظهارِ نیاز و خواستن از درگاهِ معبود) کیمیایِ شگفت انگیزیست که با آن خاک را می توانی تبدیل به طلا کنی .گرچه به ظاهر "گدایی کردن" نشانه یِ فقیری وبی سروسامانیست لیکن درکشورِ عشق معنا ومفهومی دیگردارد ومایه ی رشکِ سلطانیست.
گرچه بی سامان نماید کارِ ماسهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشکِ سلطانی بود
به عزم مرحله ی عشق پیش نه قدمی
که سود کنی ار این سفر توانی کرد
به منظورِ طی کردنِ مراحل و منازلِ سلوک و رسیدن به سرمنزلِ عشق تصمیم بگیر وگام بردار که اگر چنین سفری را در پیش گیری سودهایِ فراوانی نصیب تو خواهد شد.
خرّم آن روزکزین مرحله بربندم بار
وزسرِکوی توپرسند رفیقان خبرم
تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
تو که نمی توانی از دنیایِ خاکی و شهوات وغرایزِ حیوانی دل بکَنی وخودراآزادکنی، چگونه خواهی توانست به کوی عشق و حقیقت برسی .برای رسیدن به سرمنزلِ حقیقت باید به هیچ چیز تعلّقِ خاطرنداشته باشی.
غلامِ همّتِ آنم که زیرچرخ کبود
زهرچه رنگ تعلّق پذیردآزاداست
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
جمالِ معشوق حجاب و پرده ای نداردوپوشیده نیست، غبارِراه را از خود پاکن تا چهره یِ زیبای اورا آشکارا ببینی. غبارِ راه همین تعلّقاتیست که درمقابلِ چشمانِ آدمی قرارمی گیرد وشخص نمی تواندتجلّیِ حقیقت رابه روشنی مشاهده کند.
بدین دودیده یِ حیرانِ من هزارافسوس
که بادوآینه رویش عیان نمی بینم.
بیا که چاره ی ذوقِ حضور و نظمِ امور
به فیض بخشیِ اهل نظر توانی کرد
وامّانومیدنیز مباش بیاکه به مددِ عنایات و توّجهاتِ اهلِ نظر، آنهاکه به سرمنزل رسیده وازتعلقّاتِ دنیوی وارسته اند،می توانی امورِ مربوط به سلوک را تنظیم نمایی و تو هم از لذّتِ حضورِ معشوق بهره مند شوی .آنها بی هیچ منّتی تو راکمک خواهندکردتا ازنزدیکترین مسیر به سرمنزلِ سعادت برسی...
بگذربه کوی میکده تازُمره یِ حضور
اوقاتِ خود زبهرِ توصرفِ دعاکنند
یکی ازاین وارستگان همین حضرت حافظ است که صادقانه مخاطبینِ خویش راراهنمایی می کند.
ولی تو تا لبِ معشوق و جامِ می خواهی
طمع مدار که کارِ دگر توانی کرد
امّا تازمانی که تو تعلّقِ خاطر به مسایلِ دنیوی داری وگرفتارِ عشقِ مجازی هستی وطمع در لب معشوق ومیِ انگوری بستی ،گمان نکن که خواهی توانست به سرمنزلِ مقصودبرسی.عشقِ مجازی خوب است ،امّا خوب تراین است که عشقِ مجازی کم کم مبّدل به عشقِ حقیقی گردد وهمانندِپلی آدمی رابه آن سویِ دیگرهدایت کند،آنجاکه حضرتِ استادشهریاروبسیاری دیگر هدایت شدند.
ملاحظه می شودکه :
"می و میکده" در غزلیّاتِ حافظ معانیِ دوگانه ومتضاد دارد. در بیتِ اوّل ودوّمِ این غزل "میکده ومی" دارایِ معانیِ عرفانی می باشند. چنانکه گفته شد خاکِ میکده توتیا یِ چشمِ حقیقت بین است و می و مطرب عاملی برایِ زدودنِ غم واندوه از دل معرفی شده اند.امّا در بیتِ نهم معنایِ "معشوقِ ومی" مثبت ومطلوب نیستند واشاره به معنیِ مجازی دارند.
یکی ازویژگیهایِ خاصِّ غزلیّاتِ حافظ ،اعطایِ رایگانِ بلیطِ رفت وبرگشت ازعالمِ خاکی(عشقِ مجازی)به عالمِ آسمانی(عشقِ حقیقی) به مخاطب است.خواننده یِ شعر همیشه درحالِ سیروسفر درحدِّ فاصلِ این دوعالم است واززیباییهایِ راه لذّت می برد.
فرداکه پیشگاهِ حقیقت شود پدید
شرمنده رهروی که عمل برمجازکرد
دلا زنورِ هدایت گر آگهی یابی
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
ای دل اگر از روشناییِ هدایت و تأثیرِ راهنمایی هاوعنایاتِ وارستگان برخوردارشوی، همانندِ شمع در راه رسیدن به دوست خنده زنان می توانی بی هیچ شک وتردیدی دل به آتش بسپاری وسر ببازی.
"هدایت یافتن وهدایت شدن" به راهِ حقیقت وعشق،درنظرگاهِ حافظ بسیارمهّم است وبدونِ این مجوّز کسی قادربه درکِ حقیقت نخواهدبود.
زاهد اُر راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد.
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
ای حافظ ؛ اگر این نصیحتِ ارزشمند را به کار به بندی خواهی توانست واردِ شاهراهِ حقیقت شده ؛ ازآن عبور کنی و به کویِ حق راه یابی .روشن است که منظورازنصیحتِ شاهانه ، مفاهیم ونکاتِ همین غزل است.کویِ حق نیزآنجاست که:
خُم هاهمه درجوش وخروشندبه مستی
وان می که درآنجاست حقیقت نه مجازاست
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۴۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰:
بـه عــــــزم تـوبـه سـحـر گـفـتـم استخـاره کـنـم
بـهـار تـوبه شـکـن میرسـد ، چـه چـاره کـنــم؟!
دراین غزل طنزی بسیارلطیف وحافظانه نهفته است.طنزی که بیانِ آن منحصراٌ دراختیارحافظ است وکمترشاعری می تواندچنین ظریف ورندانه حقِ مطلب رااداکند.
شاعرهنگامِ سحرگاهان ، به نیّتِ ترکِ شرابخواری ،با خود می گویداستخاره ای بکنم تاببینم تصمیمِ "ترکِ شرابخواری" خوب است یانه؟! امّـا هنوز تصمیمی اتخاذنکرده (قبل از استخاره) دردرستی ونادرستیِ تصمیمش تردید می کند!.... موسمِ بهاردرراه است، بـهـار که فصلِ تـوبه از شراب نیست ، پس چارهای نـدارم جز این که توبه نکنم وبه نوشیدنِ شراب همچنان ادامه دهم.
شاعر به زیبایی والبته حافظانه وبه طنز این نکته را بیان می کندکه فصلِ بهار فصلِ شادیخواریست وتوبه ازپرداختنِ به طرب وشادی درچنین موسمی کارِ درستی نیست .
حاشاکه من به موسمِ گل ترکِ می کنم
من لافِ عقل می زنم این کار کِی کنم؟
سـخـــن درسـت بـگـویم : نـمــیتــوانــــــم دیـد
کـه مـی خــــورنـد حـریـفـان و مـن نـظـاره کــنـم
درادامه یِ بیتِ بالا می فرماید:
حقیقتش را بگـویـم (روشن تربگویم )که چرا نمیتوانم تـوبـه کنم ؟: چون نمیتوانم ببینم که هم پـیـالـههایم(رفیقانم) به شرابخواری وخوشگذرانی مشغولنـد و من بنشینم وآنهارا تـمـاشـا کنـم !.
مامردِ زُهدوتوبه وطامات نیستیم
باما به جام وباده یِ صافی خطاب کن
چو غـنـچـه با لـب خـنـدان به یـادِ مـجـلـس شـاه
پـیـالـه گـیــرم و از شـــــــــوق جـامـه پـاره کـنـم
حال که توبه ازشرابخواری پیش ازآنکه به استخاره کشیده شود منتفی شده وخیالِ شاعرازاین بابت آسوده گشته است،هوسِ باده نوشی دراو صدچندان شده ومیل دارد که بالبی خندان به یادِ روزهایِ باشکوهِ گذشته، پیاله ای گرفته وازشوق وشعفِ مستی،چونان غنچه ای جامه پاره کند وشکوفاشود.
منظور از شاه،پادشاهِ خاصی نیست."مجـلـسِ شـاه" یادآورِاهمّیت وشکوهِ مجلسیست که درگذشته برقرار بوده است.
به عبارتی دیگر،شاعر مجلسی راکه درآن توفیقِ گرفتنِ پیاله ای شراب راپیداکرده باشد،بامجلسِ شاهانه برابرمی داند واز شور و شادی و اشتیاقِ حضور درچنین محفلی،همچون غنچه ای،بالبِ خندان جامه پاره کرده وشکوفا می گردد.
همچنین شاه می توانداستعاره از "معشوق" "پـیـر و مـرشدِ" وارسته باشد. چنانکه درقدیم خیلی از عرفایِ بزرگ را "شـاه" میگفتهاند ، مثـل "شـاه نعمت الله"
هرمرغ به دستانی درگلشنِ شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
بــه دورِ لالــــــــــــــــه دِمــاغِ مــرا عــلاج کـنـیــد
گــــــــــــــر از مـیـانـهیِ بـزمِ طـرب کـنــاره کـنـم
برگشت به بیتِ اوّل خطاب به دوستان:
چنانچه من در موسمِ طرب وشادی (فصلِ بـهـار) از مجلسِ شرابخواری و شادیخواری باتوبه کردن کناره گرفتم؛ ساکت منشینید.... شمامطمئن باشید که مغـزم عیبی پیداکرده و دچارِ مشکلی شده است!.پس بی درنگ دست بکار شوید وبا چرخاندنِ جامِ شراب ونوشانیدنِ آن، مـرا مداوا کـنـیـد!. به زبانِ حافظانه، به زور به من شراب دهید تا بهبودی حاصل کنم....
نه این زمان دلِ حافظ درآتشِ هوس است
که داغدارِ اَزل همچو لاله یِ خودروست
زِ روی دوسـت مـــــرا چـون گـلِ مـُراد شـکـفـت
حـوالـهی سـر دشـمـن به سـنـگ خــاره کــنــم
"گلِ مـراد شکفتن" کنایه از به آرزوی خود رسیدن است
"حوالـه کردن" : سپـردن ، واگذار کردن .
آن لحظه ای که به میمنتِ مشاهده یِ رخسارهیِ دوست به کامِ خویش رسیـدم ،تمامِ گرفتاریهایِ من مرتفع می شودوباتوفیقِ عظیمی که به دست می آورم درشرایطی متعالی ومطلوب واقع می شوم .درشرایطی قرارمی گیرم که یک پیروز وفاتحِ میدان قرار می گیرد. باخیالی آسوده ،سرِ دشمن را به سنگ خارا وا گذار میکنم واحساسِ فتح وظفر می نمایم.دشمنانی که منعِ عشق می کردند ولحظه ای دست ازملامت برنمی داشتند.
دیدارچهره یِ دوست،والاترین احساس هارادردرونِ من برمی انگیزاند. وقتی که چهره یِ دوست متجلّی می گردد، دشمن گریزان شده ودور می شود.
آن عشوه دادعشق که مُفتی زِ رَه برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذرگرفت
گـدایِ مـیـکـدهام ، لـیـک وقـتِ مسـتی بـیـن ؛
کــه نـاز بــر فـلـک و حـُــکـم بــر سـتـاره کــنــم
"گـدا" : تـنـگدست ، فقیر ، ازمنظرِ عرفانی یعنی کسی که خواهانِ عنایات و تجلـیـّات الهیست ، نیازمند به عنایتِ پـیـر و مرشدِ کامل ووارسته
می فرماید: آری بظاهرمن تهیدست وبی چیزم ، من نیازمندِ دُرد نوشی از مـیـکـدهیِ معرفت و عشق هستم، امـّـا اگرمی خواهی ازباطنِ من آگاه گردی،بیا آن هنگام که به یادِ دوست ازشرابِ عشق سرمست می شوم،مرامشاهده کن وببین که چگونه ازفخر وغرور ومباهات، بر آسمانها و ستارگان فرمانروایی میکنم وازکاینات بی نیازم .
ازآن زمان که براین آستان نهادم روی
فرازِ مسندِخورشید تکیه گاه منست
مـرا کـه نـیـسـت ره و رســـم لـقـمـه پـرهـیـزی
چـرا مــــــلامـت رنــــــــــد شـرابـخـواره کـنـم ؟!
حافظ دراندرز دادن یک روانشناسِ پخته وخبره است. اغلبِ اوقات اوخود رامتهّم می کند ورفتارهایِ زشت وناپسندرابه خودنسبت می دهد،سپس بازبانی زیبا اقدام به بیانِ حقایق کرده و زشتیِ کار رابرمَلا می سازد،تادیگران که بظاهر پاکیزه کارند ودرباطن گناهکار،بشنوندوعبرت گیرند."تاسیه روی شودهرکه دراو غَش باشد" .
معنیِ بیت: من که خود تواناییِ خودداری کردن از لقمهیِ شبُهه را ندارم ، حـق ندارم که دیگران رابه سببِ خوردنِ لقمهیِ شبُهه سرزنـش کنم. به عبارتی دیگر : من که خودم شراب می خورم چرا وچگونه می توانم رند را از خوردنِ شراب باز دارم.
این رندی و زیرکیِ حـافــظانه است که با "خود اتـّهـامی" و "طـنـز" به رفتارِ واعظانِ ریاکار و سالوسان میتـازد .
واعظان کین جلوه درمحراب ومنبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کارِ دیگرمی کنند
بـه تـخـتِ گـل بـنـشـانـم بـُتــی چـو سـلـطـانی
ز سـنـبـل و سـمـنـش سـاز طــوق و یـاره کـنـم
"سـاز کـردن" : آماده ساختـن
"طـوق" : گردن بند
"یـاره" : الـنـگو و دستبـنـد ، در قـدیم رسم بر این بـوده که در شبِ عروسی، گردنبـند و دستبـنـدِ عروس را از گُل درست میکردند
ازآن زمان که حافظ عشق را انتخاب کرد،تمامِ پندار وگفتار ورفتارش تحتِ تأثیرِ عشق درآمد وروح وروان وجسم وجانش برمَدارعشق قرارگرفت وهیچ کس نتوانست اورا ازعشق ورزی بازدارد.
دراین بیت نیز برآنان که اورا ازعشق منع می کردند مغرورانه فخرفروشی نموده وباآب وتاب برزیباییهایِ دنیایِ خیال انگیزِ عشق می نازد.
معشوقِ زیبا رویم را همانندِ یک سلطان بر تختی از گل مینشانم و گردنبـنـد و دستبـنـدش را هم از سمبل ویاسمن درست میکـنـم .
واعظِ شحنه شناس این عظمت گومفروش
زان که منزلگهِ سلطان دلِ مسکین من است
ز بـاده خوردنِ پـنـهـان مـلـول شـد حـافــــــــظ
بـه بـانـگ بـربــــط و نـِی رازش آشـکـاره کــنــم
حـافــظ از اینـکـه مدّت هاست به سببِ نامساعدِشرایطِ حاکم برجامعه ،شرابِ پـنـهـانی خورده ودرخفا به عیش ونوش مشغول است ناراحت و خسته شده ، اکنون که شرایط دگرگون گشته و بویِ بهبودیِ زمانه برمشامش رسیده است،دلش می خواهد با ساز و آواز به عیش ونوش بپردازد و رازِپنهانی اش راباصـدای ساز و آواز بر مَـلا سازد.
شرابِ خانگیِ ترسِ مُحتسب خورده
به رویِ یاربنوشیم وبانگِ نوشانوش
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۲:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۴:
به دورِ لاله قـدح گـیـر و بی ریـــا میبـاش
به بـوی گل نـفسـی هـمـدم صـبـا میبـاش
دور : دوران، فصل ، زمان
به بـوی گل : ایهام دارد : 1- شمیم،رایحه ، عطر 2- میل ، آرزو،امید
صبا : بادِ ملایمِ صبحگاهی که از شمال میوزدوپیام رسانِ عاشق ومعشوق است.
بین "بو" - "بادِ صبا" و "دَم" ایهامِ تناسب برقرار است .
درمجلسی که جامِ شراب به گردش درمی آید،خالصانه وبی هیچ تظاهری حاضرباش، هنگامِ بهار جامِ شراب سربکش و تظاهر و ریا را از خود دور کن ، خالص باش وبا استشمامِ عطرِ گل،ازفیض بخشیِ بادِصبا نیزبهره مندشو....
به بیانی دیگر: درفصلِ شکوفاییِ گل،جامِ شراب بگیر ونقاب ازچهره بردار ودرهوایِ گل ودر آرزویِ گل بودن و نیک شدن،همدم وهمنفسِ بادِصباباش، سحرخیزباش وهمواره به الطاف و عنایاتِ خداوندی امیدواربمان.
دورِ لاله:یعنی دورانِ گل ،بهار "دور" گرداندن و به گردش در آوردنِ جامِ می در مجلس رانیزتداعی می کند.به ویژه آنکه لاله یادآورِ پیاله وجامِ شراب می باشد.
چون پیاله دلم ازتوبه که کردم بشکست
همچولاله جگرم بی می وپیمانه بسوخت
نـگـویـمـت که هـمـه سـاله می پرستی کن
سـه مـاه مـِیْ خـور نـُه ماه پـارسـا میبـاش
باتوّجه به اینکه دربیتِ اوّل جهتِ شادیخواری ورهاشدن ازغم واندوه، توصیه به شرابخواری شده،شاعربلافاصله بادرنظرگرفتنِ زیانهایِ مصرفِ بی رویه یِ شراب، درجهتِ تصحیحِ گفتار،می فرماید:دچارِاشتباه نشوید، نمیگویم که تمامِ فصولِ سال به نوشیدن شراب بپرداز ،راهِ منطقی ومعقول این است که سه ماه فصلِ بهار را شراب بنوش و نـُه ماهِ دیگر راپارسایی پیشه ساز وازخوردنِ شراب پرهیزکن.
بااین منطق چنانچه باده خواری درنزدِ خداوند گناه محسوب گردد،می توان امیدواربود که خداوندِمتعال به سببِ نه ماه پرهیزکاری،گناهِ سه ماه خوشگذرانی راببخشاید.
یارب به وقتِ گل گنهِ بنده عفوکن
وین ماجرابه سرو لبِ جویباربخش
چو پـیـرِسـالکِ عشـقت به می حواله کـنـد
بـنـوش و منـتـظـرِ رحـمـتِ خـدا میبـاش
"پیرِسالک" مرشد و راهنما
چنانکه پیر و راهنما درراهِ طریقت ومسیرِ سیرو سلوک، تو را به نوشیدنِ شراب سفارش کرد، بی هیچ تردیدی اطاعت کن و بنوش و منتظرِ عفو و بخششِ خداوندگار باش .خداوندهرگزبرتوسخت نخواهد گرفت. خداوندبخشایشگرِ مهربانست.
ممکن است منظورِ شاعر از"پیرِسالک" خودش بوده باشد، چراکه دربیتهایِ بالا این خودِشاعراست که شرابخواری راتجویز کرده وطرزِمصرفِ آن رانیزبیان می کند.
امّا اینکه پیر ومرادِ حافظ چه کسی بوده، گرچه به روشنی مشخّص نیست ،امّاچنانچه دربسیاری ازغزلها به صراحت اشاره شده، حافظ به "زرتشت" ارادتی ویژه داشته وتاآخرِ عمر براین عهد پایداربوده است.
گفتم شراب وخرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیرمغان کنند
مریدِپیرِمغانم زِمن مرنج ای شیخ
چراکه وعده توکردی واوبجا آورد.
آن روز بر دلم درِمعنی گشوده شد
کز ساکنان درگهِ «پیر مغان» شدم
ازآن به دیرِ مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیردهمیشه دردل ماست
گرت هواست که چون جم به سـّرِغیب رسی
بـیـا و هـمـدم جـامِ جـهـان نـمـا میبـاش
اگرتورا میل و آرزو براین است و قصد داری همانندِ جمشید از اسرارِ غیب آگاهی یابی، جهد کن تا جامِ جهان نما (جامِ شراب، کنایه ازدل عارفِ روشن ضمیر) را به دست آوری .
"جامِ جم" درحقیقت همان جامِ جمشیداست، به اعتبارِ اینکه می گویند جمشید بود که شراب را برای اوّلین بار ساخت ونوشیدوبه رازِسرمستی واقف گشت.باآگاهی ازاین راز اسرارِ هستی براو پدیدار شدوازآن پس "جامِ جم"به جامِ آگاهی بخشی شهره گردیدو "جامِ جهاننما" تقریباً از قرن ششم به بعد در ادبیات ایران زمین به "جام جم" مبدّل شد.
در شاهنامه از"جامِ کیخسرو" سخن گفته شده، جامی که کیخسرو در آن مینگریست و به اسرارِ هستی دست می یافت .
به روایتی دیگر جمشید، کلیم الله اوّل (وندیداد) است. پادشاهیست که پیش از حضرتِ زرتشت می زیسته و اهورامزدا با او گفتگو کرده است.این جام، جامیست که عاملِ معرفت و واسطه بین جمشید و اهورامزدابوده است .
"جام جم" _ "جام جهاننما" - "آیینهی اسکندر"در دیوانِ حافظ،کنایه ازدلِ عارفِ کامل وسالکِ به منزل رسیده هست،همچنین به معنایِ جام شراب نیزمی باشد.
آیینه یِ سکندر جامِ می است بنگر
تابرتوعرضه دارد احوالِ ملکِ دارا
چو غـنـچـه گر چه فروبستگیست کار جهان
تـو همـچو بـاد بـهـاری گره گشـا میبـاش
اگر چه کارِ روزگار همانندِ غنچه فروبستگی (گِره دار) وبا ایهام وابهام وپیچیدگی همراه است، تومتفاوت باش و مانندِ بادِ بهاری که گره ازغنچه باز می گشایدو شکوفا میکند، گره از کارِ مردم باز کن و در رفع ِگرفتاریِ آنها کوشاباش .
صدهافرشته بوسه برآن دست می زنند
کزکارِ خلق یک گرهِ بسته واکند
وفـا مـجـوی ز کس ، ور سخن نمیشـنـوی
به هـرزه طـالب سـیـمـرغ و کیمیـا میبـاش
سیمرغ : پرندهای افسانهای که گفتهاند زیستگاهش قلّهی قاف بوده است.
"سیمرغ" و "کیمیا" هردو افسانه و دست نیافتنی وغیرِ واقعیاند و حافظ میخواهد بگوید "وفـا" نیز در این زمانه دست نیافتنی است .
وفای به عهد و پیمانِ درست از مردمِ زمانه سراغ ندارم ،اگر این حرف را قبول نداری و انتظار داری از مردم وفاداری ببینی، انتظاری بیهوده است همچنانکه انتظارِیافتن سیمرغ و کیمیا،انتظاری بیهوده وبمانندِ آب درهاون کوبیدن است.واقع بین باش ودل به افسانه وقصه مبند.
جنگِ هفتادو دو ملّت همه راعذربنه
چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند
مـُریـدِ طـاعتِ بیگانگان مشـو حـافــظ !
ولـی مـعـاشــر رنــدان پـارسـا مـیبـاش
ای حافظ : پیرو وتابعِ بیگانگان (خارجیان-تازیان-غیرِایرانیان)مباش وفریفته یِ تبلیغاتِ آنها مشو،بلکه معاشر وهمنشینِ رندان(آزادگان و وارستگانِ) پارسیان(ایرانیان)باش وبه آداب ورسومِ فرهنگِ اصیلِ ایرانی رفتارکن.
حافظ نیز همانندِ فردوسی،به فرهنگِاصیلِ ایرانی، تعصّبِ خاصی داشته وهمیشه این احساسِ خویش را درهرفرصتی که دست می داده ابراز می نمود.واین ویژگی یکی ازهمان دهها ویژگیِ رازِ ماندگاری ومحبوبیتِ آن حضرت است.
تازیان را غمِ احوالِ گرانباران نیست
پارسایان مـددی تا خوش و آسان بروم
تازیان یعنی عربها و پارسایان یعنی اهالی فارس ومردمانِ ایران زمین .
یا:خوبانِ پارسی گو بخشـنـدگانِ عـمـرنـد
سـاقی بـده بشـارت رنـدانِ پـارســا را
گرم نه پیرمغان دربه روی بگشاید
کدام دربزنم چاره ازکجاجویم؟
سیدعلی ساقی در ۸ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۰۲:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰: