گنجور

حاشیه‌ها

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۲۰:۰۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶:

تـرسـم که اشـک در غـمِ مـا پـرده‌در شـود
ویـن راز سر به‌مُهر بـه عالَم سـمـر شـود
پرده در : پرده درنده ، فاش کننده ، افشا کننده
سر به مُهر : سِرِّسربسته ، لاک و مُهر شده
سَمر : افسانه هایی که درشبهای مهتابی تعریف می کردند ، داستان،قصه.
‌ترسِ وواهمه یِ من از این است که در غمِ عشقِ تو آبِ دیدگانم جاری گردد و رسوایم سازد و این رازِ سربسته ( راز عشقِ من به تو ) همچون افسانه وداستان در همه‌یِ جهان بازگو شود.
سرشکم آمدوعیبم بگفت روی به روی
شکایت ازکه کنم خانگیست غمّازم
غمّاز:پرده در، برملاکننده،غمزه کننده ....
گویـنـد سنگ لَـعـل شود در مقامِ صـبـر
آری شود ، ولیـک به خون جگر شـود
لعل : سنگ باارزش به رنگِ سرخ وشفّاف،عقیق، کنایه از شراب؛ لبِ یار،امّادراینجامقصودِشاعرهمان سنگِ بارزشی است که در نهایتِ صبر و سختی ومشقّتِ بسیارحاصل آید.
خون جگر : کنایه از زُجر و زحمت
قدیمیان معتقد بودند که تابشِ آفتاب بر سنگ‌ها، بعضی از سنگـها را به تدریج به لعل تبدیل می‌کند ، و برای اینکه رنگ لعل ثابت بماند یا سرخ تر وشفّاف ترشود آن را مدّتی لابلایِ جگر یا لخته‌یِ خون نگهداری می‌کردند.
می‌گویند که سنگ با تحمّل گرمایِ آفتاب به لَعل تبدیل می‌شود ، آری همینطوراست، ولی این کار با زجر کشیدن و خونِ دل خوردنِ بسیار امکان پذیر است،تلمیحی نیز به خواباندنِ سنگ در لایِ خونِ جگراست.
یعنی در راهِ عشق و عرفان ،سالکِ عاشق باید برای رسیدن به سرمنزلِ مقصود زحمتِ بسیار بکشدوخونِ دلهابخورد .
سنگ وگِل راکند ازیُمنِ نظر لعل وعقیق
هرکه قدرِ نفسِ بادِ یمانی دانست.
خواهـم شـدن بـه مـیـکده گریـان و دادخواه
کز دست غم خلاص مـن آنـجا مـگر شـود
بااین همه اندوه وغمی که دارم تصمیم گرفته ام با چشمانِ گریان درحالی که استمدادمی طلبم به میخانه بروم تاشاید از دست غم گردم.به این امیدکه در آنجا با نوشیدنِ شراب، اندکی از دست غم رهایی یابم .
میخانه چه حقیقی وچه مجازی،محلِّ فراموشیِ غم واندوه ومکانِ سرخوشی وبی خودشدن است.
حالیامصلحتِ وقت درآن می بینم
که کشم رَخت به میخانه وخوش بنشینم
از هـر کـرانـه تـیـرِ دعـا کرده‌ام روان
بـاشـد کـز آن مـیـانـه یـکی کارگـر شــود
تیرِ دعا : کنایه از آه و ناله و زاری واستغاثه است
باشد : به امید اینکه ، امیدوارم ،شاید
از هر گوشه‌ای تیر آه و دعا به درگاهِ خداوند روانه کرده‌ام، به امید اینکه از میانِ آنها شاید یکی مستجاب شود .
درفراقِ یارهمیشه درحالِ استغاثه ودعا وزاری هستم،انشااله یک روز ثمرِوصل حاصل خواهدشد.
هرچندکه هجران ثمرِ وصل برآرد
دهقانِ جهان کاش که این تخم نکِشتی
ای جـان حـدیـث مـا بـَـرِ‌ دلـدار بـاز گــو
لیـکن چنـان مـگو کـه صـبـا را خـبـر شـود
چنانکه گفتیم "اشکِ چشم" و"بادِصبا" باعثِ برملاشدنِ رازِ عاشق ومعشوق است.
در بیتِ اول صحبت ازپرده دریِ اشک شدودراین بیت سخن ازپرده دریِ بادصباست.شاعرهمچنان می‌خواهد که عشقش مخفی بماند، و باد صبا ازرازِاو باخبرنشود.
خطاب به شخصِ ثالث وپیکی هست که قصدداردپیامِ عاشق رابه معشوق برساند.شاعرتأکیدداردکه ای جانِ من،ای عزیزِ من، پیامِ عشقِ و داستانِ دلداگیِ مرا طوری مخفیانه به معشوق بازگو که هیچکس مخصوصاًبادصبامطلع نشود.
توراصبا ومرا آبِ دیده شد غمّاز
وگرنه عاشق ومعشوق رازدارانند.

از کیـمـیـای مـهـر تـو زر گشت روی مـن
آری به یُـمـن لـطـف شـمـا خـاک زر شـود
کیمیا : اکسیر ، مادّه‌ای که به دنبال کشف آن بودند تا با آن مس ، روی ، آهن و دیگر فلزات را به طلا تبدیل کنند.
مـهـر : ایهام دارد : 1- عشق و محبّت 2- خورشید
روی : ایهام دارد : 1- چهره 2- فلز روی
یُـمن : برکت ، مبارکی
چهره‌ی من که ازلحاظِ ارزشمندی همچون "خاک وفلزِروی "فاقدِارزش بود،به میمنتِ تابشِ آفتابِ رخسارِتو و تأثیراتِ اکسیرِ عشقِ تو مبدّل به طلا وزَر،شده‌است ، آری اینچنین است به برکتِ لطف شما خاکِ بی ارزش (تنِ عاشق) به طلا تبدیل می‌شود.عشق تو مرا به کمال رساند .ضمنِ آنکه درلفّافه وبصورتِ ایهام می گوید:ازعشقِ توبیمارشده وچهره ام زردگشته است.
آنان که خاک رابنظر کیمیاکنند
آیابودکه گوشه ی چشمی به ماکنند
در تـنـگـنـای حـیـرتـم از نـخـوت رقـیـب
یـارب مـبـاد آنـکـه گــدا مـعـتـبـر شــود
نخوت : تکبر ، غرور
رقیب : رقیب به معنیِ مراقب و نگهبانِ معشوق است ، لیکن در اثرِ تماس دائم مشاهده یِ روزانه یِ معشوق، خودرقیب نیز عاشقِ معشوق می‌شود و مبدّل به حریفِ عاشقان.
معتبر : با اعتبار ، با عزت وحشمت
گداممکن است هم ازنظرِ مالی فقیر با‌شد هم ازنظرِ فرهنگی.
ازسخت گیری و غرور و تکبّرِ نگهبان و مراقبِ معشوق در مضیقه وفشارِ روحی هستم وازطرفی درحیرتم که کسی که (رقیب) قبل ازاشتغال به نگهبانیِ درگاهِ معشوق فقیر وبی اعتبار بوده ،چگونه گذشته یِ خودرافراموش کرده وتکبّر می ورزد؟ خدایا آن روز نیاید که گدایِ بی جنبه وبی ظرفیت،دارا و با عزّت و احترام شود وگذشته یِ خودراازیادببرد.
روا مَدارخدایا که درحریمِ وصال
رقیب محرم وحرمان نصیبِ من باشد.
بـس نـکته غیرِ حُسن بـبـایـد که تـا کسی
مـقـبـولِ طـبـعِ مـردمِ صـاحب‌نـظـر شــود
به غیر از زیبایی هایِ ظاهری، نکاتِ ظریف ولطیفِ دیگری نیز لازم است که در وجودکسی باشد تا در دلِ دل‌آگاهان وکارشناسان جایی پیدا کند و مورد قبولشان واقع شود.
جمالِ شخص نه چشم است وزلف وعارض وخال
هزارنکته دراین کار و بارِ دلداریست
این سرکشی که کنگره‌ی کاخ وصل راست
ســرهـا بـر آسـتـانـه‌ی او خـاک در شــود
کاخِ وصل : وصل از آن لحاظ که دست نیافتنی است به کاخی بلند تشبیه شده‌است.
با این بلندی و سرافرازی که کنگره‌ی کاخِ وصل دارد ،سرِهر شخصِ بلندبالاو سرِهرشخصِ سرافرازی بر درگاهش خاکِ پست می‌گردد. منظور این است که وصالِ معشوق،چونان کاخِ پادشاهان دست نیافتنی است و همه‌ی سروران وسرفرازان در برابرِ عظمتِ یار خاکساراند .
ضمنِ اینکه تلمیحی نیز به این نکته هست که در قدیم سرِ دشمنان را بریده و برایِ عبرت دیگران بر کنگره‌هایِ کاخِ پادشاه آویزان می‌کردند.
خالی مبادکاخِ جلالش زسروران
وزساقیانِ سروقدِ گلعذارهم
حـافـظ چو نـافه‌یِ سرِ زلفش بـه دست تُـست
دَم دَرکـش ،‌ اَر نـه بـادِ صـبـا را خـبـر شـــود
نافه : غدّه‌ای است در زیرِ شکمِ نوعی آهو که در بهار متوّرم و سرشار از مشک شده و سوزشی در آن احساس می‌شود ، آهو شکمش را به سنگهای تیز می‌کشد و مشک از آن خارج شده و آن سوزش نیز برطرف می‌شود.
نافه‌یِ سرِزلف : سر زلف از نظر خوشبویی و سیاهی به نافه تشبیه شده است.
دم درکش : نفس نکش ، ساکت شو ، سخن نگو
شاعرخطاب به خود می‌فرماید : ای حافظ اکنون که دستت به زلف سیاه و خوشبوی یار رسیده است دیگر گلایه نکن و ساکت باش که ممکن است باد صبا خبردار شود و تو رسوا گردی.
درمجلسِ ماعطرمیآمیز که مارا
هرلحظه زگیسویِ توخوشبوی مشامست

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:

شاهین‌صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
کـی بـاشـــــد الـتـفـات بـه صـیـد کـبـــوتــــرم
شاهین صفت: همانند پرنده‌یِ شکاریِ شاهین التفات : تـوجـّه
در قدیم پادشاهان بـاز یا شاهینِ دست آموزی داشتند که هنگامِ شکار آن را با خود به شکارگاه می‌بردند و شاهین را روی مچ‌بند چرمی که به ساعد می‌بستند قرار می‌دادند ، کلاه (سرپوش) چرمی کوچکی هم روی سر شاهین قرار می‌دادند به طوری که روی چشم او را هم می‌گرفت ، وقتی خرگوش یا صید کوچکی را می‌دیدند کلاه را از سر شاهین برمی‌داشتند و شاهین می‌رفت خرگوش را شکار می‌کرد و می‌آورد و شاه به عنوان جایزه تکّه‌ای گوشت به شاهین می‌داد ، در اینجا هم حافظ خود را به پرنده‌یِ شکاریِ شاه تشبیه کرده و "طُعمه" استعاره از "صله" ای است که از پادشاه می‌گیرد ، صیدش هم حتمن سخن و واژه‌های زیبا و خیال انگیز است .
وقتی که از دست پـادشاه (شاه منصور) غذا می‌خورم (صـلـه می‌گیرم) دیگر به صله های کوچک دیگران توجـّهی نـدارم
همایِ زلفِ شاهین شهپرت را
دلِ شاهانِ عالم زیرپرباد......
ای شـاه شیـرگیــر ! چـه کــــم گـردد اَر شـود
در سـایـــه‌یِ تــــو مـُـلـک فـراغـت مـُیــسـّـرم
شاهِ شیرگیر : دلیـر ، نیرومند وشجاع
فراغت : آسایش ، رفاه و بی‌نیـازی
"شیرگیر" ایهام دارد : 1- به معنی دلیر و نیرومند است. 2- در ادبیات فارسی به جهت اینکه تنها خورشید است که در "برجِ اسد" قرار می‌گیرد و اسد در عربی به معنی شیر است ؛شیرگیر صفتِ خورشیدنیزهست.
ای پادشاه دلیر وبلندمرتبه همانندِ خورشید: اگر من در سایه‌ی لـطفِ تـو{باتوّجه به مفهومِ خورشید،سایه دراینجا تضادِحافظانه ایجادنموده است} به آسایش و بی نیازی بـرسم از تـو چیزی کم نمی‌شود .
آن شاهِ تـُنـدحمله که خورشیدِ شیرگیر
پیشش به روزِ معرکه کمتر غزاله بـود
شعرم به یـُمن مـدح تـو صـد مـُلـک دل گـشاد
گـویـی کـه تـیــغ تـوسـت ، زبـان سـخـنــورم
یـُمن : برکت
به برکتِ ستایش و مدحِ تـو ، شعرِ من بر دلهایِ بسیاری تأثیر کرد (دل های بسیاری را تسخیر کرد) مثل اینکه زبانِ گویـای من شمشیرِ برّنده‌ی تـوست که همه جاراتسخیرمی نماید .البته تمامِ این سخنانِ مبالغه آمیزجزتعارفِ وبازی باکلمات ودلخوش کردنِ پادشاه نیست وحقیقت ندارد.حضرت استادشهریار روانشادمی فرماید:"پادشاهان مثل کودکان هستندپس برای دلخوش کردنِ آنها وتلقینِ ارزشهایِ اخلاقی بایدغلوّکرد تا مطلب مؤثّرافتد" درجایِ دیگری می فرماید:
به یُمنِ دولتِ منصورشاهی
عَلم شدحافظ اندرنظمِ اشعار
بـر گلـشـنـی اگـر بـگـذشـتـم چــو بـاد صـبـح
نـی عشق سـرو بـود و نـه شـوق صـنـوبــرم
نی : نـه
این بیت با بیت بعد موقوف المعانیست .
اگر همانندِ بادِصبح قدم در بوستانی گذاشته‌ام ازرویِ اشتیاقِ دیـدار سرو و صنوبر نبوده است....بلکه ازآن روبوده که:
بــویِ تــو مـی‌شـنـیــــــدم و بـر یـادِ رویِ تــو
دادنــد سـاقـیــانِ طــرب یـک ـ دو ســاغـــرم
بویِ تـو از بوستان به مشامم رسید ومن به بوستان رفتم تا اینکه در آنجا هم ساقیان مرحمت نموده و یکی دو جام شراب به یادِ رویِ تو وبه سلامتیِ تو من دادند.من به جستجویِ توبه گلشن رفتم وگرنه هدف ومقصودی نداشتم.
مرابه کارجهان هیچ التفات نبود
رخِ تودرنظرِ من چنین خوشش آراست
مستی به آب یک ـ دو عنب وضع بنده نیست
مـن سـالـــــخـورده پـیــر خـرابـات پـــرورم
عِنـَب : انـگـور
وضع : شـأن و شخصیت ومقام
برای اینکه مقدار و ارزشِ شرابی که در بیتِ قبل، ساقیانِ طرب به او داده بـودند را پایین بیاورد، یک–دو جام را به یک–دو حبّه یِ انگور تشبیه کرده است. این اتفاق پیشآمدی غیرِارادی بودوتوفیقی اجباری.
اینگونه عیش وعشرت ومستی درخورِشأن وشخصیّتِ من نیست، من در خرابات پرورش یافته و دست پرورده‌یِ پیر خرابات هستم ، "خرابات پـرورم" یعنی پـرورده یِ خراباتـم"مست شدن با یکی دو جام شراب در شأن من نیست .
یادبادآنکه خرابات نشین بودم ومست
آنچه درمسجدم امروزکم است آنجابود.
بـا سِــیـْر اخـتـرِ فـلـــکــم داوری بـسی سـت
انـصــاف شــــاه بــــاد دریـن قـصـّـه یـــــاورم
سیر : گردش
اختر : ستاره
در قدیم بر این بـاور بـودند که گردشِ ستارگان در سرنوشتِ انسان تـأثـیـر دارد و خوشبختی ها و بدبختی های خود را به آسمان نسبت می‌دادند و از گردشِ چرخ و فلک گله و شکایت داشتند و از دستِ آنها می‌نـالـیـدنـد .
ستیزه و گله وشِکوِه کردن از گردشِ ستارگان برایم کافی است ، امیدوارم که عدلِ شاه در این ماجرا پشتیبان من باشدوازمن حمایت کند.
عدلِ سلطان گرنپرسد حالِ مظلومانِ عشق
گوشه گیران زآسایش طمع بایدبرید
شـُـکــرِ خـدا ؛ کــه بـــاز دریــن اوجِ بــارگـــــاه
طـاووسِ عـرش می‌شـنــود صـیـْتِ شـهـپـرم
طاووس عرش : لقب جبرائیل است
بارگاهِ پادشاه (شاه منصور) را به آسمان تشبیه کرده که جبرائیل در آنجا حضور دارد .
صیت: آوازه‌ونام‌نیک، شهرتِ نیکو
از خدا سپاسگزارم که بارِ دیگردرصدرِاین بـارگاهِ پادشاه جای گرفته ام بارگاهی که شکوه وجلال به حدّیست که به آسمان پهلو می‌زند و در اینجاست که آوازه وشهرت من وصدای شاه‌پرِ من به گوشِ جبرائیل می‌رسد .
سرودِمجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعرِحافظِ شیرین سخن ترانه یِ توست
نـامــــم ز کـارخـانــه‌ی عـشـّــــاق مـحــو بـاد
گـــر جـز مـحـبـّت تــو بـُـوَد شـغـل دیــگـــــرم

کارخانه: کارگاه ، نگارخانه و... در اینجا به معنیِ دنیا و عالم است.
نام ونشانِ من از دنیایِ عاشقان برچیده باد چنانچه جز عشق و مِهرِ تـو پیشه‌ی دیگری داشته باشم .تمامِ تلاش ودغدغه یِ فکریِ من،مهرورزی وابرازعشق به توست.
آرزومندِرخِ شاهِ چوماهم حافظ
همّتی تابه سلامت زِ درم بازآید
شـِبـلُ الاَسَد به صیـدِ دلـم حملـه کـرد و مـن
گــــر لاغــرم ، و گـر نــه شــکـار غـضـنـفــرم
شِبل‌الاسد : بچه‌شیـر
غضنفر : شیر بیشه، "غضنفر" در اینجا اشاره دارد به "سلطان غضنفر" پسرِ شاه منصور که در سال 795 هـ . ق با تمامی افراد خانواده‌اش به دست امیر تیمور کشته شدند .
بچه شیـر {پسرِ شاه منصور} قصدِ شکار کردن دلم را م نمود ، چنانچه من صید بی ارزشی بودم ،حال که خودِ شاه منصور دلم راشکارکرده ودرقلبِ من جای گرفته پس معلوم می گردد من در خورِ شکار شدن به دست خود شیر {شاه منصور}هستم .
خیالِ زلفِ توگفتا که جان وسیله مساز
کزاین شکار فراوان به دامِ ما افتد
ای عـاشـقــــانِ روی تــــــو از ذرّه بـیـشـتــر !
من کی رسم بـه وصـل تـو ؟ کـز ذرّه کـمـتـرم
در اینجا غیر مستقیم شاه را به خورشید تشبیه کرده است
"بیشتر" در مصراعِ اوّل بیانگر مقدار و تعداد (کمیّت) است و "کمتر"درمصراعِ دوّم نشانگر ارزش (کیفیّت) است .
ای پادشاه که همانندِ خورشیدی و شمارِدوستدارانِ تو از تعدادِ غبارها بیشترند ! من که در برابر تـو کمتر از غبار ارزش دارم کی خواهم توانست به وصال تـو رسم؟ .
دامن مفشان ازمنِ خاکی که پس ازمن
زین دَرنتواند که برَد باد غبارم
بنـما به من که مـُنـکـِر حُسن رخ تـو کیست ؟
تـا دیـــــــده‌اش بـه گـزلــک غـیــــرت بـر آورم
گزلک : چاقوی قلم‌تراش ،چاقوی بزرگ و تیزی که سرِ آن کمی خمیده است و برای بریدنِ چرم از آن استفاده می‌شد
به من نشان بـده که چه کسی است که نیکویی تـو را اِنکار ورَد می‌کند، تا از رویِ غیرت وتعصّب چشمانش را با چاقو از حَدقه در آورم .
به حُسن وخُلق ووفا کس به یارِمانرسد
تورادراین سخن انکارِ کارِ مانرسد
بـر من فـتـاد سـایـه‌یِ خـورشـیـد سـلـطـنـت
و کـْنـــون فـراغـت ســت ز خـورشـیـد خـاورم
فراغت : رفاه و آسایش ، در اینجا بی‌نـیـازی
خاور : مشرق
خورشید استعاره از پـادشاه است.دراینجانیزهمانندِ بیتِ سیزدهم "پارادوکس{تضاد}" ایجادشده است چون خورشید سـایـه نـدارد .پس "سـایـه" در اینجا معنایِ پـرتـو دارد و مجازن یعنی تـوجـّه و عنایت .
اکنون که پـرتـوِ عنایت و تـوجـّهِ پادشاه بر من می‌تابـد آنچنان دررفاه وآسایش هستم که دیـگرحتّا نیازی به خورشید مشرق نـدارم .
نمونه ی دیگری از"پارادوکس"که به موازاتِ ایجادِ{تضاد} هماهنگی درمعنا رانیزفراهم ساخته است:
ای "آفتابِ" خوبان می جوشداندرونم
یک ساعتم بگنجان در"سایه ی" عنایت
مـقـصـود از یـن مـعـامـلـه بـازار تـیـــزی سـت
نی جِـلـوه می‌فروشم و نی عِشـوه می‌خـرم
معامله : رفتار
بازارتیزی : بازارگرمی ، دراینجا منظور،رونق دادن بازارِسخن سرایی هست،مدح درنظرگاهِ حضرتِ حافظ، فرصتی مناسب جهتِ بیانِ احساساتِ درونی،عاطفی، عاشقانه و ایجادِ بستربه منظورِابداعِ مضامینِ بِکرِ ادبیست.چنانکه درهمین بیت به صراحت منظور ومقصودِخویش رابیان کرده وخطاب به شاه منصور می فرماید:
منظورم از اینگونه رفتار (این مدّاحیِ مبالغه آمیز) بازارگرم کردن است وگرنه من نـه تظاهر و خودنمایی می‌کنم و نه منّتِ کسی را می‌کشم و نـازِکسی را می‌خرم.
مدّاحیِ حافظ دردوره ای که مدح وثنایِ شاهان رواج داشته وشاعرانِ نامی ناچاروناگزیربه پرداختنِ آن بودند بسیارمتفاوت ومنحصربفرداست.
ناگزیرازآن جهت که اغلبِ پادشاهان ودرباریان،ازاهالیِ شعروادب بودندوارتباطِ شاعران ودرباریان ،خودبخود و ناخواسته برقرارمی گردید.
امّاحافظ برخلافِ شاعرانِ همدوره یِ خویش، از پادشاهانِ ستمگروسفّاک هیچ تعریف وتمجیدی نکرده است.اواگرشاه یا وزیری را مدح کرده ، "ممدوح" اهلِ ذوق وشعربوده وباوی رابطه یِ عاطفی و دوستی داشته است.
کس چوحافظ نگشاد ازرخِ اندیشه نقاب
تاسرِزلفِ سخن رابه قلم شانه زدند.....

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹:

جــــوزا سـحـــر نــهــــــاد حـمـایــل بـرابــــرم
یـعـنـی ؛ غـلام شـاهـم و سوگـنـد می‌خـورم
برایِ روشن شدنِ مفهومِ این بیت لازمست بدانیم که
"جـوزا" برج سوّم از 12 برج منطقةالبروج است که به شکلِ انسانِ ایستاده‌ای به نظر می‌رسد.ایستاده ای که حمایل (کمربندچرمی ) بسته و به شمشیرش تکیه داده است .
حمایل : کمربندِ چرمیِ دوتکّه‌ایست که ازرویِ شانه عبور می‌کند و دورِ کمر قرار می‌گیرد. درقدیم شمشیر را به آن می‌بستند ، امروزه اسلحه‌یِ کمری به آن بسته می‌شود . حمایل به تسمه و دوال ابریشمی نیزگفته می شدکه پادشاهان به خدمتکارانشان می دادند تا به شانه بیاوزند. رنگ آن مشخص کننده‌یِ درجه و نوعِ خدمتگزاری بوده است .
در قدیم رسم براین بوده که وقتی جنگجویـان و فرماندهانِ لشکر می‌خواستند خدمتِ پـادشاه شرفـیـاب شوند ، جلویِ دربِ کاخِ ، شمشیر و حمایل خود را بـاز می‌کردند و به دربانِ کاخ که معمولن ازارادتمندان وفداییانِ شاه بودند می‌سپردند و سپس وارد می‌شدند.همچنین دشمنانِ شکست خورده نیز با تقدیم شمشیر و حمایلشان تسلیم بـودنشان را نشان می‌دادند. پـس "حمایل نهادن" کنایه از "عرضِ ارادت" و "تسلیم شدن" است.
"جـوزا" سحرگاهان حمایلِ خویش را تقدیمِ من که ازارادتمندانِ خاصِ شـاه منصورهستم نمودونسبت به پادشاه اظهار ارادت کرد. "جوزا" باتحویل دادنِ حمایلش نشان داد ،که تسلیمِ اراده یِ پادشاهست.
شاه منصورفردی شجاع،غیور ووطن دوست درمقابلِ غارتگریِ تیمورلنگ بود. اگرچه تمامِ تلاشِ شاه منصور صرفِ بیرون راندنِ تیمورلنگ گردید،لیکن توفیقی حاصل نکردو باخیانتِ یکی از امیرانِ لشکرش به نام "محمدبن زین‌العابدین"شکست خوردو سرانجام دل بر مرگ نهاد و با رشادت و جانفشانی ، در حملاتِ پیاپی، گروهی از سپاهیانِ امیر تیمور را به هلاکت رساند، ودر پایانِ کار با همه یِ شجاعت و فداکاری شکست خورد و درگیر ودارِ نبردی بی امان جان باخت.وی ممدوحِ محبوبِ حضرتِ حافظ بود و حافظ تعدادی از غزل‌ها،قطعات و مثنوی‌هایِ خود را درباره یِ او سروده‌ است.
ازمرادِشاه منصورای فلک سربرمتاب
تیزیِ شمشیربنگر قوّتِ بازوببین
ســاقی بـیـــا کـه از مــــدد بـخـت کـارســــاز
کـامـی کـه خـواستـم زخـــدا ، شـد مـُیـسّرم
ساقی بـرخیـز و بساطِ شراب مهیّاکن که به یـاریِ بختِ چاره‌گر ومشکل گشا،آرزویی را که از خدا داشتم بـرآورده شده است.
دیدارشدمیسّروبوس وکنارهم
ازبخت شکردارم وازروزگارهم
جـامـی بـده کــه بـاز بــه شــــــادیّ رو شــاه
پـیـرانـه‌سـر ، هـوای جـوانــی سـت در سـرم
پـیـرانه‌سر : هنگام پـیـری
هـوا : میل ، آرزو
"شادیِ روی کسی شراب نوشیدن" : به سلامتیِ کسی شراب نوشیدن ،
ساقیا جـام شرابی به من بـده تا دوباره به سلامتیِ شاه بنوشم ، گرچه که در دورانِ پیری بسرمی برم ولیکن میلِ جوانی کردن دارم .
نـغـز گفت آن بُت ترسا بچه‌یِ بـاده پـرست
"شـادیِ رو کسی خور" کـه صـفـایـی دارد...

راهــم مـزن بـه وصـفِ زلالِ خـِـضِـــــر کـه مـن
از جـامِ شـاه، جـرعــه‌کــشِ حــوضِ کــوثـــــرم
"راه" زدن دو معنی دارد (ایهام) :1- راهزنی،چپاول 2- موسیقی نواختن ، سرودخواندن 3- فریب دادن و گـمـراه کردن ،4- مانع شدن ومنصرف کردنِ کسی
"زلال خضر" : آبِ حیـات .
در مصرعِ دوّم جـام ِپادشاه به حوض کوثر تشبیه شده ، منظورش شراب بهشتی است.
با تعریف وتـوصیف ازویژگیهایِ آبِ حیات، مرا {گمراه نـکن-مانع ازادامه ی کارِمن مشو – باورهایِ ارزشمندِ مرا غارت مکن-ترانه مخوان....} زیرا که من از جامِ پـادشاه (منصور)شرابی گواراتر ازآبِ حیات می‌نـوشـم. ملاحظه می گرددکه چگونه تمامِ معناهایِ واژه یِ "راهم مزن"موردِنظرِشاعربوده تابرداشت هایِ گوناگون ومتفاوت انجام گیرد.
آبِ حیوان اگر این است که دارد لبِ دوست
روشن است اینکه خِضِ بهره سررابی دارد
شاها ! اگـر بـه عـرش رسـانـم سریـر فـضـــل
مـمـلـوکِ ایـن جـنـابــــم و مـسکـیـن ایـن درم

عرش : آسمان اَعلاء ، چرخ بـَرین
سَریر : تخت و اورنگ
فضل : برتری ، درجه‌یِ بالای علم و معرفت
مملوک : بـنـده ، غلام
جنـاب : درگاه
ای پـادشاه ؛ اگر مرتبه‌یِ دانش و معرفتِ من حتّابه آسمانِ برسد بازهم غلامِ درگاه تـو و نیازمند آستان تـو وازارادتمندانِ توباقی خواهم ماند.
البته باشناختی که ازآنحضرت داریم،بایداین نکته رادرنظرداشت که حافظ کسی نیست که خودرا صرفاً بانظرداشتِ منافعِ مادی، خودراغلام وچاکرِ کسی بداند.
حافظ باشاه منصور رابطه ی دوستیِ عمیقی داشته ومهمّتر ازاین رابطه،چنانکه گفته شد شاه منصور،فردی شجاع و وطن دوست بوده وهمواره دغدغه یِ جنگ بامتجاوزان وغارتگران رادرسرمی پرورانده وتلاش می کرده است.حافظ نیز باتعریف وتمجیدازاو برسته سازیِ خصالِ نیکووبزرگنمایی آنها،سعی درتقویتِ روحیّه یِ جنگاوریِ اودرمقابله بامتجاوزان به ویژه تیمورلنگ داشته وازهمین رو اوراموردِ مدح وتحسین قرارمی داد.
ضمنِ آنکه برایِ شاعری مثلِ حضرتِ حافظ،"مدحِ کسی یاپرداختن به یک واقعه یِ تاریخی اجتماعی وغیره"، بهانه وبستری جهتِ خَلقِ مضامینِ بکرِ عاشقانه وتبیینِ نکاتِ حکمت وفلسفه وطرحِ ارزشهایِ اخلاقی ودرنهایت پرورش وآموزشِ صنایعِ ادبیست.
نه هردرخت تحمّل کندجفایِ خزان
غلامِ همتِ سروم که این قدم دارد
مـن جرعـه‌نـوشِ بـــــــزمِ تـو بـودم هزار سـال
کـی تـرک آبـخـورد کـنـد ؟! طبــــــــعِ خـوگـرم
آبخورد : محل آب خوردن ، همچنین معنایِ طالع و قسمت نیز از"آبخورد"برمی آید
طبع :سرشت
خوگر : مأنوس ، اُنس گرفته
"هزارسال" مبالغه ونشانه‌ی کثرت و کنایه از زمانی طولانی است .
ای پادشاه ! سالهاست که من در مجلسِ اُنس و جشن و سرورِ تـو شرکت کرده وشراب نـوشیده‌ام{نمک پرورده ام}،کِی وچگونه می توانم ازاین اُنس واُلفت دل برکَنم. هرگزچنین نخواهدشد سرشت وطبیعتِ من با معاشرت با تو عجین شده واین عادت ترک نخواهدشد.
فرقی نمی کندموضوعِ غزل مدح پادشاه باشدیا در توصیفِ زیباییهایِ معشوق، اوازآفرینش مضامینِ عاشقانه دست برنمی دارد.بگونه ای مطلب را اَدا می کندکه خوانندگانِ غزل اگرازشأنِ نزولِ آن آگاهی نداشته باشند،غزلِ مدحِ پادشاه راغزلِ عاشقانه تلقّی می نمایند،ترکیبات وعبارات بگونه ای مهندسی شده که گویی غزل اززبانِ یک عاشقِ دلداده به معشوقی زیبارویست.حافظ کلاً رندانه سخن می گوید:
مرا روزِازل کاری به جز رندی نفرمودند
هرآن قسمت که آنجارفت ازآن افزون نخواهدشد.
ور بـاورت نـمـی‌کـنــد از بـنــــــده ایـن حـدیـث
از گـفـتــــــــــه‌ی «کـمـال» دلـیـلـی بـیـاورم :
خطاب به شاه می فرماید:
اگر صحبت های مرا بـاور نمی‌کنی از اشعارِ "کمال الدین اسماعیل{ معروف بـه "خلاّق المعانی" از شاعران پیش از حافظ است که حافظ ارادتی خاص به اوداشته است}." برایت دلیلی قانع کننده بـیـاورم .دلیل دربیتِ بعدیست:
"گـر بـرکـَنـــم دل از تـو و بـردارم از تـو مــهـــر
آن مـهــر بـر کـه افـکـنـم ؟ آن دل کـجا بـرم ؟"
این بیت از "کمال الـدین اسماعیل" است که "حـافــظ" با ذکر نام "تضمین" کرده است .
اگر من بنابه قولِ "شاعر کمال الدین" از تـو دل بـکَـنـم و محبّت و دوستیِ خود را از تـو بـِبـُرم ، آنگاه به چه کسی محبّت داشته باشم و دل به چه کسی ببنـدم که همانندِ تو شایستگی داشته باشد؟!
بی تو ای سروِ روان باگل وگلشن چکنم؟
زلفِ سنبل چه کشم عارضِ سوسن چکنم؟
مـنـصـور ، ابـن مـُـظـفـّـر غـازی‌سـت حـِرز مـن
و ز ایـن خـجـسـتــه نـام بـر اعــدا مـُـظـفـّـــرم
غازی : جنگجو ، لقبِ منصور شاه مظفّری
حِـرز : تـعـویذ ، دعایی که جهت دفعِ بـلا و چشم زخم و پیروزی بر دشمن بـر بـازو بندند یا در گردن آویـزنـد
خجسته : نیکو ، خوش‌یـُمن
اعدا : جمعِ عدو ، دشمنان
مظفـّر : پـیـروزمند
"مظفّر" اول اسم است و دوّمی به معنی : پـیـروز .
نـامِ "منصور بن مظفّر" که پادشاهی جنگجو و شجاعست برایِ من همچون دعایِ دفعِ بلا و چشم زخم است و من با بـردن این نـامِ خوش یُمن و مبارک بر دشمنان پـیـروز می‌شوم .
روح القدس آن سروش قرّخ
برقبّه ی طارمِ زبرجد
می گفت سحرگهی که یارب
دردولت وحشمتِ مخلّد
برمسندِخسروی بماناد
منصور محمّد مظفر
عـهـد اَلـَستِ مـن هـمـه بـا عـشـق شاه بـود
و ز شــــاهـراه عــمـــر بـدیـن عــهــد بـگــذرم

عهد :ایهام دارد : 1- روزگار ، زمان 2- پـیـمان
اَلـَست : "عهد الست" یعنی روزی که خداونداز انسانـهـا پیمان بندگی گرفت.
من از همان روز اَزل با شاه منصور پیمانِ مهرورزی بسته‌ام و عمرم را با وفای به این پیمان سپری خواهم کـرد.
چیزی که روشن است این است که حافظ دراظهارِ ارادت بیش ازحد مبالغه می کند،غلوّ دراظهارِ ارادت،سببِ ایجادِابهام وایهام شده وموجب رقم خوردنِ چندین معنای متضادمیگردد.دقیقاً هدفِ حافظ نیزهمین است که چنین وضعیّتی رابیافریند.بی تردیدعلاقه یِ حافظ به شاه منصور نمی تواندحتّابافرضِ وطن پرستیِ او از روزِ الست شکل گرفته باشد.چنین بنظرمی رسد که شرایط درآن زمان بگونه ای بوده که شاعرانِ نامی درموقعیّتهایِ خاصی(معذوراتِ اخلاقی یا.....) قرارگرفته وبناچار در مدحِ پادشاه،سخن سرایی می نمودند.امّانکته یِ قابلِ توّجه وتأمّل درمدحِ حافظ،صرفنظرازرابطه یِ دوستیِ وی باشاه منصور وشاه شجاع،این است که حافظ آنقدر رندانه درمدحِ آنها مبالغه می کندکه "تعریف" به "تمسخر" کشیده می شود!.....بعیدنیست که حافظ ازرویِ تعمّدورندی این کارراکرده باشد. اوباتعریفِ غلوّآمیز، آنهارااحمق ونادان وساده لوح معرفی کرده ودربسترِغزلها،دست به هنرنمایی درسخن گفتن،بازی باکلمات وابداعِ صنایعِ ادبی زده وهمگان رادرحیرت فرومی برد.
حدیثِ عشق زحافظ شنو نه ازواعظ
اگرچه صنعتِ بسیاردرعبارت کرد..........

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸:

جهان بر ابرویِ عید از هلال وسمه کشید
هـــــلال عیــــــد در ابـــــروی یار باید دید
وسمه : گیاهی از تیره‌ی صلیبیان که در برگ آن ماده‌ای به رنگِ سبز متمایل به آبیست، در قدیم برگِ آن را می‌جوشانده و برای رنگ کردنِ ابرو استفاده می‌کرده‌اند؛ امّادراینجا وسمه کشیدن به این معنانیست بلکه فقط آرایش کردن مدِّ نظرشاعراست.
جهان در مقامِ آرایشگر، وعیدنیزکه فرارسیده، در جایگاهی (همانندِیک محبوبه وعروس) قرار گرفته است،آرایشگرِچرخ، ابروانِ عروسِ عیدرا به شکلِ هلالی درآورده است تاهرچه بیشترزیباوخیال انگیزتربه نظربرسد.الحق که چنین نیزهست.رویتِ هلالِ ماه، نشانه یِ حلولِ عیداست ومردم بامشاهده یِ آن عیدراجشن می گیرند......
امّادرنظرگاهِ عاشقان ماجرامتفاوت تر،واهمیّت وجاذبه یِ هلالِ ابرویِ دوست،ازهلالِ ماهِ آسمان فراتراست.می فرماید: بهتراین است که عشّاق برخلافِ مردمِ عادی، به هنگامِ حلولِ عید،به جایِ هلالِ ماه، هلالِ ابرویِ یار راببینندکه بسی زیباتروخیال انگیزتر است.ضمنِ آنکه عاشق هرگاه معشوق را ببیند برای او عید است وچه بسا عیدِ عاشقان، ازتمامِ اعیاد سعیدتروعزیزتراست.
تاپیشِ بخت باز رَوم تهنیت کنان
کومژده ای زمقدمِ عیدِ وصالِ تو
شکسته گشت چو پشتِ هلال قامتِ من
کمانِ ابروی یارم چو باز وسمه کشید
در اینجا دو تشبیهِ زیبا صورت گرفته است :
قامتِ منِ عاشق، همچون هلالِ ماه خمیده شد وشکست،آن هنگام که یار، ابروانِ کمانیِ خویش را آرایش کرد و وسمه کشید.دراینجا معنایِ وسمه کشیدن،می تواند آرایش کردن ِ ابرو با برگِ وسمه بشرحی که دربیتِ قبلی داده شد باشد.
شاعرشکستگیِ قدِخودرابه هلالِ ماه، وخمیدگیِ ابرویِ یار رابه کمان تشبیه کرده است.کمان ازآن جهت که،ابرویِ دوست باحرکات واشارات، تیرهایِ غمزه وعشوه بردلِ عاشق می زند...وعاشق با مشاهده یِ جاذبه وزیباییهایِ ابرویِ یار از حسرت عدمِ دسترسی به وصال پیر وشکسته می‌گردد. امّا عاشق هرگزپاپس نمی کشد:
کمانِ ابرویت راگو بزن تیر
که پیشِ دست وبازویت بمیرم
مگر نسیمِ خَطَت صبح در چمن بگذشت
که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید
مگر : شاید
خط : موهایِ ظریف و کم رنگ که برگرداگردِ رخسارِ یار(اطرافِ لب و دهان وبناگوش) می‌روید،همچنین : خال ، ابرو ، ریش و سبیل ، را "چارخطِ زیبایی" می گویند، به آن سبزه نیز می‌گویند.
بـو : ایهام دارد : 1-امید، اشتیاق و آرزو 2- شمیم،رایحه و عطر دراینجاهردومعنی مدنظراست.
"جامه دریدنِ گل" نیز دو معنا دارد 1- شکفته شدن و باز شدنِ غنچه ، 2- پرپر شدن گل . هردومعنی صادق است.
"جامه دریدنِ صبح "به معنایِ چاک خوردنِ پرده یِ سیاهِ شب توسطِ صبح وشکوفاشدنِ فجر و ظهورِ سپیده است .
شاید نسیمِ دلنوازِ سبزه‌یِ رخسارِ تو بر چمن وزیده است که گل اینچنین از اشتیاقِ تو وبه امیدِبهره مندی ازاین فیض، (یا با شنیدنِ بوی تو ) همانندِ طلوعِ سپیده شکوفا شده است.
زکارِماودلِ غنچه صدگِره بگشاد
نسیمِ گل چودل اندرهوایِ توبست
نبود چنگ و رباب و نبید و عود ، که بود
گِلِ وجودِ من آغشته‌ی گلاب و نبید
چنگ و رباب : از سازهایِ زِهیِ ایرانی ، گویا "رباب" سازی شبیه طنبور بوده است.
نـبـیـد : در اصل "نبیذ" یعنی شرابِ خرماست.درقدیم بسیاری ازکلماتی که دارایِ حرف"د"بودند باحرفِ"ذ" تلفّظ می شد هنوز هم دربسیاری ازشهرها بعضی ازکلمات رابا"ذ"تلفّظ می کنند.برایِ مثال بجایِ واژه یِ خدمت "خذمت" می گویند.
عـود : هم نامِ ساز است ، هم به معنیِ بوی خوش ، چوبی که هنگام سوختن بوی خوشی از آن متصاعد می‌گردد.هردومعنی مدنظراست.
هنوز خبری از چنگ و رباب و شراب و عود نبود که وجود من آغشته‌یِ گلاب و شراب بود .اشاره به خلقت نیز می تواندباشد می فرماید بویِ گل و شرابی که از وجودِ من می‌آید اَزلیست ازهمان هنگام که:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گِل آدم بِسرشتند و به پیمانه زدند
بیا که با تو بگویم غمِ ملالتِ دل
چرا که بی تو ندارم مَجال گفت و شنید
مجال : فرصت ، در اینجا به معنی حال و حوصله و رغبت نیزآمده است.
ای دوست بیا که غم و اندوه دل را با تو بگویم و با تو درد دل کنم زیرا من بی تو فرصت و رغبت صحبت با هیچ کسی را ندارم .
باسرِ زلفِ تومجموع ِ پریشانی ِ دل
کومجالی که سراسرهمه تقریرکنم؟
بهایِ وصل تو گر جان بود خریدارم
که جنس خوب مُبصِّر به هر چه دید خرید
مبصِّر به معنی بینا و اهل بصیرت است
به هرچه : به هر مقدار – به هر قیمت
حافظ در اینجا خودرا مبصّر می‌داند و می‌گوید : اگر قیمتِ وصالِ تو "جان"هم باشد خریدار هستم ، زیرا آدمِ مبصّر جنس با ارزش را که می بیند به هر قیمتی آن را می‌خرد ، من هم ارزشِ واقعیِ وصالِ تو را می‌دانم و خوب می‌دانم که خیلی بیشترازاینها می‌ارزد.
شهریست پرکرشمه وحوران زشش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدارِ هرششم
چو ماهِ رویِ تو در شامِ زلف می‌دیدم
شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید
سیاهیِ زلف به ظلمت وتاریکیِ شب تشبیه شده ورخسارِیاربه ماهِ تابانی که ازدلِ این سیاهی نمایان است.سیاهیِ شبِ عاشق ازپرتوِ این ماه مبّدل به روزِروشن شده است.
هنگامی که رویِ ماهِ تو را در میانِ زلفِ همچون شبت می‌دیدم ، روزگارِ تاریکِ همچون شبم مانندِ روز روشن می‌شد .
گفتم ای شامِ غریبان طرّه یِ شبرنگِ تو
درسحرگاهان حذرکن چون بنالد این غریب
به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
با اینکه جانم به لب رسیده ودارم می‌میرم وناکام مانده ام وهنوز به وصال تو نرسیده‌ام ،بااین حال که امیدم را از دست داده‌ام هنوز از تلاش برای به تو رسیدن دست بر نداشته‌ام و هچنان در راه وصال تو می‌کوشم وخواهم کوشید.
صبرکن حافظ به سختی روز وشب
عاقبت روزی بیابی کام را
ز ِشوقِ رویِ تو حـافــظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید
حافظ فقط به خاطر تو ودراشتیاقِ وصالِ تو، شعرسروده وحرف هایِ دلش رابه نظم درآورده است.
"چو مروارید در گوش کن" کنایه از شنیدنِ با توّجه و بدونِ فراموشیست. در اینجا تشبیه مضمری آورده است و شعرش را به مروارید تشبیه کرده است.
پس شعرش را بادقّت وتوّجه بخوان وچونان مرواریدی گرانبها آویزه‌یِ گوشت کن و ازآنهامواظبت کن .
حافظ آن ساعت که این نظمِ پریشان می نوشت
طایرِفکرش به دامِ اشتیاق افتاده بود.

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۳:

چِـل ســـال بـیـش رفــت کـه مـن لاف می‌زنــم
کـز چـاکـــــــــران پـیـــر مـغـان کـمـتـریـن مـنــم
"لاف زدن" : ادّعای بیهوده کردن ، خودستایی کردن
"پـیـر مغان" : پـیـرِ می فروش وراهنمایِ خیالیِ حافظ، در اصطلاحِ عرفانی ، پـیــر و مرشدِ کامل ، قطب و مرادِ مریـدان که از مسایلی باخبر است که دیگران ازآنها بی خبرنـد. باتوّجه به اینکه به پیشوایانِ زرتشتیان "مغان" گفته می شد و"باده یِ مغان" همان شرابیست که زرتشتیان بعمل می آورند،ممکن است که مقصودِ شاعر از"پیرمغان" همان "حضرت زرتشت"باشد.خاصه آنکه حافظ احترامِ ویژه ای به ایشان قائلندودرسراسرِدیوانِ خویش همواره به نیکی ازاویادکرده است. او در برابرِ پیر مغان متواضع بوده وفروتنیِ قابلِ تأملی دارد:
گرپیرمغان مرشدِمن شدچه تفاوت؟
درهیچ سری نیست که سرّی زخدانیست
گرچه بعضی ها بااستنادبه این ابیات معتقدندکه حافظ پس ازمدّتی صوفیگری به مذهبِ زرتشت گرویده است،لیکن باوجوداین همه ارادت به زرتشت ازسویِ حافظ،همانگونه که قبلن نیزتوضیح داده شده، بنظرِنگارنده یِ این شرح،وی یک آزاداندیش بوده وهرگز درقالبِ هیچ مکتب ومذهبی نمی گنجیده است. اوخود یک مکتب ومذهبِ خاص ومنحصربفرد است وتعریف وتمجیدِ اوازکسی به ویژه(زرتشت) نشانه یِ ارادت وحق شناسی وعلاقه به فرهنگ وآیینِ آباواجدادیست.
مــعــنـیِ بــیــت : بیش از چهل سال است که من به دروغ ادّعـا می‌کنم{نوعی شکسته نفسیست} که از کوچکتـرین خدمـتـگـزارانِ پیرِمغان هستم،درحالی که نمی توانم اعمال ورفتارم رامطابقِ خواستِ اوتطبیق دهم .
گرم نه پیرِمغان دربه روی بگشاید
کدام در بزنم چاره ازکجا جویم ؟
هـر گـــز به یـُـمـنِ عـاطـفـتِ پـیــر مــی فـروش
سـاغـر تـُهــی نـشـد ز مـیِ صـــــافِ روشـنــم
"یـُمـن" : مبارکی ، برکت
"پیـرِ می فروش" : همان پیرمغان است
معنایِ سطحیِ این بیت نیز اشاره به مجازبودنِ شرابخواری درمذهبِ زرتشت دارد:
به لطف ومرحمتِ پیرِ می فروش(حضرت زرتشت) ساغر وپیمانه یِ من هرگز ازشرابِ صاف وناب خالی نگردید.
امِا ازنظرگاهِ عرفانی "ساغـر" دراینجا کنایه از دلِ شاعراست که همواره به برکتِ عنایاتِ پیرِ خیالی، از شرابِ آگاهی بخش خالی نبوده وتاریکیهایِ دل وجانش را روشن نموده است. به میمنتِ راهنمایی هایِ آنحضرت ومحبت هایِ بیدریغِ او هیچگاه دل من از معرفت و حقیقتِ حق تعالی خالی نشده است.
به جانِ پیرِ خرابات وحقِ صحبتِ او
که نیست درسرِ من جزهوایِ خدمتِ او
چراغِ صاعقه یِ آن صحاب روشن باد
که زد به خرمنِ ما آتشِ محبّتِ او
از جــاهِ عـشـق و دولـت رنـــــــدانِ پـاکـــــــبــاز
پـیـوستـه صــدر مـِـصـطـبـه ها بـــود مـسـکـنـم
"جـاه" : جایـگاه ، مقام و مرتبه
"دولت" : اقبال ، سعادت و نیکبختی
"پـاکـبـاز" : پاک باخته،و به کسی گفته می‌شود که تمام دار و نـدارش را یکباره ببازد ، در اصطلاح عرفان ؛ به سالکی گفته می‌شود که همه‌یِ هستی‌اش را فدای معشوق کند .
"مـِـصـطـَبه" : سـکـو ، تختـگاه ، در میکده ها و قهوه خانه های قـدیـم سکو هایی می‌ساختند و روی آن را برای نشستنِ میگساران و مشتری ها فرش می‌کردند مثل قهوه‌خانه های سنّتی امـروز ، بعضی از این سکوها و تختــها بلندتر و جایـگـاهِ افراد خاص و پهلوانان بـوده که به آن "صـدر مـِصطبه" می‌گفته‌اند .
"مـیـکـده" در اصطلاح عرفان ؛ محلِّ راز و نیازِ سالکان طریق معرفت و محفل و مجلسِ رندانِ عارف است .
درسایه یِ مقامِ والایِ عاشقی که بدست آورده ام و به لطف وبرکتِ همراهی،همدلی وهمنواییِ رنـدانِ پاکباخته، همیشه در میکده‌یِ معرفت جایگاهِ مخصوص و مرتبه‌یِ بالایی داشته‌ام .
به صدرِ مَصطبه ام می نشانداکنون دوست
گدایِ شهرنگه کن که میرِ مجلس شد.
در شــأنِ مـن بـه دُرد کـشـی ظـَـنِّ بـد مـَـبـَــــر
کـــآلـوده گـشـت جـامـــــه ولی پـاکــــــدامـنـم
"شأن" : قـدر و مرتبه
"دُرد کشی" : شرابخواری ، "شراب را تا ته و با دُرد سر کشیدن"
دردکشان همان رندانِ پاکباخته ای بودندکه هرچه داشتندهزینه‌ی شراب می کردند و دیگر پـولی برایشان باقی نمی ماند وازهمین رودر میکده ها پرسه می زدند و دُردِ تهِ جام ها را جمع می‌کردند ومی نوشیدند.
ظـَنِّ بدمبر : حدس و گـمـانِ بدمکن ،
به شرابخواریِ من وطرزِ اندیشه وجهان بینیِ من گمانِ بـدمـبـر،من رندم ،شایدظاهرآلوده وگناهکاری داشته باشم لیکن باطنِ پاکی دارم.من سالکِ راهِ عشقم وهرچه که پیرمغان فرمایدآن کنم وازسرزنشِ دیگران نیندیشم:
گفتم شراب وخرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهبِ پیرمغان کنند.
به می سجاده رنگین کن گرت پیرمغان گوید
که سالک بی خبرنبودزِ راه ورسمِ منزلها
شهـبازِ دست پادشهم ، این چه حالت ست ؟!
کــــز یـاد بـــرده‌انـد هـــــــــوایِ نـشـیـمــنـــم
"شـهـبـاز" : بـازِسفید ، (عقاب) پرنده ی شکاری
"پادشاه" : استعاره از پیرمغان است ،
در قدیم پادشاهان ، شهباز را دست آموز و برای شکار تربیت می‌کردند ، روی مچ دست چپ پاشاه دست‌بندی چرمی می‌بستند که نـشیـمن‌گاهِ شهباز بـود.
من درنزدِ پیرِمغان جایگاهِ ویژه ای داشتم،نمی دانم چرااینگونه رقم خورد....؟ این چه وضعیتی است که پیش آمده وتـمـایـل و آرزویِ رسیدن به نشمین‌گاه اصلی و مسکنِ مألوف را از یـادم برده‌اند؟ .
"دست پادشاه" کنایه از نزدیک بودن،همدم وهمنفس بودن باپیرِمغان است.
حافظ جنابِ پیرمغان جایِ دولتست
من ترکِ خاکبوسیِ این درنمی کنم
حـیـف ست بلبلی چو مـن اکـنـون در این قفس
با این لـسـان عـذب کـه خـامـُش چو سـوسـنـم
"حیف" : ستم ، افسوس
"لسان عذب" : زبان فصیح و شیرین
"سـوسـن" : نام گل است ، چون پنج کاسبرگ و پنج گلبرگ دارد و کاسبرگها به رنگ گلبرگ هستند به گل "ده زبان" نیزمشهور شده است .
بسی مایه‌یِ ستم و جفاست که شاعرِ شیرین زبانی همچون من در این شرایط{وضعیّتِ بیتِ قبل}قرارگرفته ام.گویی که بلبلی رادرقفس زندانی کرده باشندواجازه یِ آوازخوانی راازوبگیرند. سوسن نیزبااینکه ده زبان دارد خاموش است وقادربه بیانِ احساساتِ درونیِ خویش نیست.من هم ناگزیرم ساکت باشم ونمی توانم آنچه راکه دردل دارم واضح بیان کنم.
دراین غوغاکه کس کس رانپرسد
من ازپیرِ مغان منّت پذیرم
آب و هـوای فـارس عـجـب سـِفـلـــه پـرور سـت
کـو همرهی ؟! کـه خـیـمـه از ایـن خاک بر کنـم
"سـِـفـلـه" : لـئـیـم ، پست و فرومایه
"خیمه برکندن" : کوچ کردن و سفر کردن همراه بادل کندن است.
شاعر ازشرایطِ حاکم برشهرِخویش و اوضاع و احوالِ جامعه، دلشکسته ودلگیراست،به حدّی که قصد دارد با همسفری همدل وهمفکر،مهاجرت کرده ودرجایِ دیگری رَحلِ اقامت بیافکند.
اوضاعِ فارس به کامِ فرومایگان است . کجاست همسفرِ هم رأیی که باهمراهیِ او از این دیار کوچ کـنـم .
دولتِ پیرِ مغان بادکه باقی سهلست
دیگری گوبرو ونامِ من ازیادببر
حـافـــظ به زیر خرقه قـدح تا بـه کی کشـی ؟!
در بــزم خـواجـــــــه پــرده ز کـارت بـر افـکــنــم
"قدح کشیدن به زیر خرقه" : جام وظرفِ شراب حمل کردنِ پنهانی تحتِ پوششِ خرقه
می‌دانیم که خرقه‌یِ زهدکه اسباب ووسیله یِ ریاوتظاهربوده، درنظرگاهِ حافظ بسیار ننگ آور و کثیف است .دراینجا خطاب به خودش می‌فرماید:
ای حافظ تاکی به زیرِ خرقه،پنهانی شراب حمل می کنی؟ این کارننگ است،پلیدیست وشیوه یِ شیّادان است.به عبارتی به دَر می‌گویـد تا دیـوار بشنود .
از طرفی دیگرمی‌خواهدبـگـویـد که درشرایطِ اختناق و خفقانی که حـکـومتِ وقت ایجاد کرده، ناگزیرم برخلافِ میلِ قلبی،من نیزهمانندِ ریاکاران وسالوسان،ظرفِ شراب را زیر خرقه پنهان ‌کنم{ریاکاری کنم وعقایدم را نتوانم ابرازکنم}
"خواجه" : "خواجه جلال الـدین تـورانـشاه" از وزرایِ شاه شجاع و از ممدوحانِ حافظ است و حافـظ بسیار به او علاقه‌مند بوده است
"پـرده بر افکندن" : افشاگری و رسوا کردن است .
خودراتهدیدبه افشاگری کرده ومی گوید:
اینبار دربزمِ خواجه تورانشاه،همانندِ گذشته پرده پوشی وپنهانکاری نخواهم کرد.بی ریاابرازعقیده خواهم نمود وضمنِ پوزش ازپیرِمغان ازسرزنشِ دیگران اِبایی نخواهم داشت.
پیرِمغان زِتوبه یِ ماگرملول شد
گوباده صاف کن که به عذرایستاده ایم.
تـوران‌شـهِ خـجـسـتـه که در "مـَـنْ یـَزیـد" فضـل
شـد مـنـّـــت مـَـواهـِــــــب او طـــــوق گــردنــم
"مـَنْ یـَزیـد" : مخفّفِ "هـَلْ مـَن یـَزیدُ"است { آیا کسی هست که برقیمتِ پیشنهادی بیافزاید؟} این عبارت در مـزایـده وحراجِ یک کالا به کار می رود.
"فـضـل" : دانش ،برتری ، شایستگی ، احسان ، لطف
"مـِنـَّت" : احسان ، نیـکی کردن
"مـواهـب" : جمع موهبت به معنیِ عطا و بخشش
"طوق گردن شدن" : مـدیـون شدن ،زیربارِدِینِ کسی قرارگرفتن وبدهکاراوشدن
از آنجا که تـورانـشـاهِ فرخنده پی وسعادتمند، در احسان کردن و بخشش همیشه دستان گشاده ای دارد وازهمگان دراینکاربرتر است و نیزبرای دانش و معرفت ارزشِ بیشتری قائـل می‌شود، با لطف و عنایاتی که درحقِ من کرده ، مرا مطیع و فرمانبرِ خودش کرده است.
خوشم آمدکه سحرخسروِخاورمی گفت
باهمه پادشهی بنده یِ تورانشاهم

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳:

چـنـدان کـه گـفـتـم غـم بـا طـبـیـبــان
درمـــان نـکـردنــد مـسـکیــن غریـبـان
"چـنـدان" : بسیار زیـاد،هرچقدر،آنقدر.....
"طبیب" : هم شغلِ طبابت وپزشکی مدِّنظراست و هم طبیبانِ مدّعی،که ادّعایِ فضل ودانش و کرامات دارند،چراکه هردو از دردِ عشق بی‌خبر هستند واز علاج ِآن ناتوان.
"مسکیـن" : بـیـچـاره ، درمـانـده ، هم می‌تواند طبیب مدِّنظر باشدبه این معناکه طبیبان بادردِعشق ناآشنا هستند وازمداوایِ این درد درمانده وعاجزند، بیچاره وغریب (ناآشنا) هستند. "مسکین" هم می تواندصفتی برایِ عاشقان باشد،به این معنا که عاشقان ،بیچارگانی هستندکه کسی آنهارادرک نمی کند. آنهاغریبانِ دروطن وتنهاماندگانِ درجمع هستند.
ملاحظه می شودکه حافظ هرگز به گرفتنِ یک معنا ازیک واژه وعبارت قانع نمی شود.اوهمیشه سعی داردآدمی رابه تفکّر وتفحص وتأمّل وادارد.....
هـر چـقـدر انـدوه و دردِ خود را بـا طبیبانِ بیچاره و نا آشنا با دردِ عشق، در مـیـان گـذاشتم،نتوانستند دردِ مرا تشخیص ومداواکـنـنـد. ویـا : طبیبان نـتـوانـستـنـد دردِ عاشقانِ مسکین و بیچاره را درمـان کـنـنـد.
طبیبِ راه نشین دردِ عشق نشناسد0
بروبه دست کن ای مرده دل مسیح دمی
آن گل که هر دم در دست بادی ست
گــو : شــرم بـادش از عـنــدلــیــبــان
این بیت نیز ایهام دارد ودومعنی ازآن صادر می گردد :
1-آن گل که هرلحظه دراختیارِ یک نوع باد است وبرای هربادی جلوه گری می کند،بگوکه ازبلبلان که درفراقِ گل می نالند خجالت بکشد،حیا داشته باشد.
2- معشوق زیبا رو و بی وفـایی که هر لحظه درآغوشِ کسی مشغولِ هوسرانی وخوشگذرانیست، بگواز عاشقانِ خویش شرمگین باشد و وفانگهدارد.
نـوایِ بـلـبـلـت ای گـل ! کجـا پـسنـد افتـد؟
که گوش و هوش به مرغانِ هرزه گو داری!
یـا رب ؛ امــــــان ده ، تـا بــاز بـیــنــد
چـشـم مـُحـبـّـــــان روی حـبـیـبــــان
"مـُحـِبّ" : دوستـدار ، عاشـق
"حـبـیـب" :دوست، معشوق ،
پـروردگارا عنایتی کن ،مهلت و فرصتی عطافرمای تـا دوباره چشمانِ عاشقان به جمالِ معشوقانـشان روشن گردد.
رنجِ ماراکه توان بُرد به یک گوشه یِ چشم
شرطِ انصاف نباشدکه مداوا نکنی
دُرج مُـحـبـّت بــر مـُهـر خـود نـیـست
یـا رب ؛ مـبـــــــادا ! کــامِ رقــیــبــان
"دُرج" : صندوقچه‌ای که در آن جواهرات را نگهداری کنند ، جعبه‌یِ جواهرات دراینجااستعاره از دل معشوقست .
"مـُهـر" : نشانه‌یِ مخصوصِ پادشاه یا بزرگان که معمولاً بر روی نـگـیـن انگشتری (عـقـیـق) حـک می‌کردند. نامه های محرمانه ، صندوق جواهرات یا در خزانه را که می‌بستند ، مقداری مـوم روی لبه‌ی آن می‌گذاشتند و بعد مـُهـر را بر موم فشار می‌دادند تا نشانه یا اسم پادشاه بر موم حـک شود به این کار : مـُهـر و مـوم می‌گفتند ، امـروزه از "لاک" به جای "مـوم" استفاده می‌شود و به آن : "لاک مـُهـر" می‌گـویـنـد. اگر شکلِ مـُهـر رویِ موم دست نخورده باشد مشخص است که نامه یا صندوقچه باز نشده است :
«گوهر مخزن اسرار همان ست که بـود
حـُقـّه‌ی مِـهـر بـدان نام و نشان ست که بود»
"رقـیـب" : مراقب ، نگهبانِ درگاه معشوق
نگهبان معشوق چون بـا معشوق پیوسته همراه است خود نـیـز عاشق می‌شود و کم‌کم بـه عنوان عاشقِ دیگر معشوق به عنوان طرفِ مقابل و حریفِ عاشقِ اصلی محسوب می‌گردد.
شکلِ مُهرِصندوقچه‌یِ عشق من (دل معشوق) مشکوک بنظرمی رسد.به گمانم دست خورده است ، پروردگارا ! نـکـنـد که رقـیـبـان به آرزویِ خود رسیده باشنـد ودست دراین جعبه یِ گنجینه یِ ارزشمندبرده باشند. مبادا دلِ معشوقِ مرابه دست آورده باشند.
خون شد دلم از حسرتِ آن لعلِ روانبخش
ای دُرجِ محبّت به همان مُهر ونشان باش
ای مـُنـعِـم آخـر بـر خــــــوان جـودت
تـا چـنـد بـاشـم از بـی نـصـیـبـان ؟!
"مـُنـعِـم" : دارنده یِ نعمت ، بـهـره‌مـنـد ،
"خـوان" : سـُفـره
"جـود" : سخاوت ، بخشش ، نعمت
ای معشوقِ غـنـیّ ودارا که همه یِ نیازهایِ مراداری، چرا وتـا به کی مـن از گستـره‌یِ سفره یِ سخـاوتـمـنـدیِ تـو که همگان بـهـره مندندمحروم بـاشم ؟!!
جای دیگری خطاب به خودمی فرماید:
توبه تقصیرِخودافتادی ازاین درمحروم
ازکه می نالی وفریادچرامی داری؟
حـافــظ ! نگشتی شیـدای گیـتـی
گـر مـی‌شـنـیـــدی پـنـــــد ادیـبــان
"نـگشتـی" : نمی‌گشتی ، نمی‌شدی
"شـیـدا" : والـه ، عاشق
"گـیـتـی" : جـهـان ، دنـیـا
حافظ هرگاه که اراده می کند نکاتِ زشت رفتارهایِ آدمی را،مطرح سازدتامایه یِ عبرتِ دیگران گردد؛ خودرا موردِ خطاب قرارمی دهد.این نوع سخن گفتن تأثیرِ عمیقی دارد واین نشانه یِ هوشمندی ودانشِ روانشناختیِ والایِ آن نادره گفتارِ روزگاراست، وگرنـه حـافـظ ذرّه ای شیفتگی ودلبستگی به دنـیـا و تـعـلّقاتِ آن ندارد.(به عبارتی به دختر می گویدکه عروس بشنود)
ای حـافــظ ! اگـر نصیحـت واندرزِ نـاصـحـانِ نـکـتـه‌دان گـوش فرامی‌دادی ؛ شیفته یِ دنیا نمی‌شدی تااینچنین ازسفره یِ سخاوتمندیِ یاربی نصیب و محروم بمانی.
از"شیدایِ گیتی"معنایِ عاشقِ دنیوی(عشقِ مجازی)نیزصادرمی گردد.دران صورت این معنی نیزمقصودِشاعربوده است:
ای حافظ اگربه پندِ ادیبان عمل می کردی ازعشقِ مجازی ودنیوی عبورکرده وازآن پلی ساخته وبه عشقِ حقیقی ومعنوی می رسیدی.
فرداکه پیشگاهِ حقیقت شودپدید
شرمنده رهروی که عمل برمجازکرد.

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۹:۰۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:

چو آفتابِ می از مشرقِ پـیـاله بر آیـد
ز باغِ عارضِ ساقی هزار لاله بر آیــد
آفتاب می : شراب از جهتِ درخشندگی به آفتاب تشبیه شده است که ازشرقِ پیاله سربرآورده وپرتوافشانی می کند.
عارض : چهره ، رخسار
باغِ عارضِ ساقی : رخسارِساقی به باغی تشبیه شده که گلگون و لاله زار است،سرخ رنگ است.
در این بیت تشبیهِ زیبایِ حافظانه ای رقم خورده است ، وقتی شراب را در جام و پیاله می‌ریزند سطحِ دایره‌وارِ شراب به آهستگی بالا می‌آید، همانگونه که خورشید آرام آرام از سمتِ مشرق بالا می آید ، وقتی که شراب در جام ریخته می‌شود پرتوِ رنگِ شراب در چهره‌یِ ساقی منعکس می‌شود و چهره‌اش گلگون و قرمز می‌شود ، یا ساقی هم در اثر نوشیدنِ شراب چهره‌اش گلگون و سرخ می‌شود...... .
چو آفتابِ می از مشرقِ پـیـاله بر آیـد
ز باغِ عارضِ ساقی هزار لاله بر آیــد
آفتاب می : شراب از جهتِ درخشندگی به آفتاب تشبیه شده است که ازشرقِ پیاله سربرآورده وپرتوافشانی می کند.
عارض : چهره ، رخسار
باغِ عارضِ ساقی : رخسارِساقی به باغی تشبیه شده که گلگون و لاله زار است،سرخ رنگ است.
در این بیت تشبیهِ زیبایِ حافظانه ای رقم خورده است ، وقتی شراب را در جام و پیاله می‌ریزند سطحِ دایره‌وارِ شراب به آهستگی بالا می‌آید، همانگونه که خورشید آرام آرام از سمتِ مشرق بالا می آید ، وقتی که شراب در جام ریخته می‌شود پرتوِ رنگِ شراب در چهره‌یِ ساقی منعکس می‌شود و چهره‌اش گلگون و قرمز می‌شود ، یا ساقی هم در اثر نوشیدنِ شراب چهره‌اش گلگون و سرخ می‌شود .
خوش هواییست فرحبخش خدایابفرست
نازنینی که به رویش میِ گلگون نوشیم
نسیم در سرِ گل بشکند کُلاله‌یِ سنبل
چو از میانِ چمن بویِ آن کُلاله بر آیـد
کُلاله:کاکُلِ مجعّدوپیچیده، زلفِ مجعّد ، دسته‌ای از مویِ جلو سرکه بر بالای پیشانی بندند ، یک دسته‌گل
"سنبل" دراینجااستعاره از معشوق است ،
هنگامی که بویِ زلف یار در باغ و بوستان بپیچد، نسیم آن زلف معشوق را به رخِ گل می‌کشد (تویِ سر گل می‌زند) که ببین این بویِ زلف یار است تو دیگر دم از خوشبویی نزن .
آن نافه یِ مرادکه می خواستم زِبخت
درچینِ زلفِ آن بتِ مشکین کلاله بود
حکایتِ شبِ هجران نـه آن حکایتِ حالی‌ست
که شِـمّـه‌ای زِ بیانش به صد رساله بر آیـد
حکایت : داستان ،شرح ، توصیف
شِـمّـه :اندک، یک بار بوییدن ،
رساله : نامه یِ تشریحی ، مقاله ، در اینجا به معنی کتاب
برآید : شرح داده شود، بگنجد
داستان شب هجران ازآن شرح‌حال هایی نیست که حتا اندکی از آن رابتوان در صد کتاب بگنجاند.این حکایت شرح دادنی نیست.
هرشبنمی دراین ره صدبحرِآتشین است
دردا که این معمّا درد وبیان ندارد
ز گِردخوانِ نـگونِ فلک، طمع نـتـوان داشت
که بی ملالت صد غصّه یک نـواله بر آیـد
گِردخوان : سفره‌یِ گرد ، سینی
"گِردخوانِ نگونِ فلک" : آسمان به سینی یا سفره‌یِ گِردی تشبیه شده که واژگون گردیده است.روشن است که سفره‌ای که واژگون شود چیزی در آن نمی‌ماند.
نواله : لقمه ، یک وعده یِ غذا برای یک نفر ،
از سفره‌یِ گردِ واژگون گشته یِ چرخِ گردون، نمی‌توان امیدوانتظار داشت که یک لقمه نان،به راحتی و بدونِ تحمّلِ رنج و غصّه به دست آید .
عهدوپیمانِ فلک رانیست چندان اعتبار
عهدباپیمانه بندم شرط باساغرکنم
به سعی خود نـتـوان بـُرد پی به گوهرِ مقصود
خیال باشد ، کاین کار بی حواله بر آیــد
گوهر : گنج
مقصود : مراد ، آرزو
حواله : برات ، الهام شدن،بهره ای که شخصی بخاطرِشایستگی می برد.
بعضی کارهابا تلاش و کوششِ شخصی به نتیجه نمی رسدمثلِ شاعری وسرودنِ شعر،حتمن لازمست که استعدادوذوقِ شعرگفتن اعطا شده باشد.کسی باتلاش نمی تواندونخواهدتوانست یک بیت شعرهمانندِحضرت حافظ بسراید؛مگراینکه موردِعنایت واقع شده باشد. در چنین اموری خیالِ اینکه کسی باتلاشِ خود به گنجِ مراد خواهد رسید، توّهم و تصوّری محال بیش نیست ، این کار بدونِ عنایت و حواله یِ خالقِ بی همتا امکان پذیر نیست .
سرزمستی برنگیرد تا به صبحِ روزِ حشر
هرکه چون من دراَزل یک جرعه خوردازجامِ دوست
گرت چو نوحِ نبی صبر هست در غمِ طوفان
بلا بـگردد و کام هـــــزار ســــاله بـر آیــد
بلا بگردد : بلا رفع شود
کامِ هزارساله : کامرانیِ مطلق، ضمنِ آنکه اشاره به هزارسال(950) سال پیامبریِ نوح نیزهست .
اگر همچون نوح که متحمّلِ رنج ومشقّتِ فراوان شدو صبر و شکیبایی پیشه کرد، بتوانی در غمِ هجران صبر کنی بلاها وموانع مرتفع می شود و به آرزویِ خویش خواهی رسید.به عبارتی دیگردرعشق صبروتحمّلِ بسیاربایدتاکامِ دل برآید.‌‌‌‌
ساقی بیاکه هاتفِ غیبم به مژده گفت
بادردصبرکن که دوا می فرستم
نسیم زلف تو چون بـگذرد به تربت حـافــظ
ز خاک کالـبـدش صــد هـــزار لاله بـر آیــد
اگر شمیمِ روح نوازِ گیسوانِ تو برخاکِ تربتِ حافظ عبور کند، ازخاکِ جسمِ من لاله هایِ خونینِ فراوانی می‌رویند، خونِ دلی که از عشقِ توخورده‌ام خاکِ تربتِ مرا مستعدساخته وهربارکه بویِ خوشِ زلفِ تو وزیدن آغازد،هزاران لاله سربرآورده ومزارم رالاله زارمی سازند.
زِحالِ ما مگرآگه شود دلت وقتی
که لاله بردَمد ازخاکِ کشتگانِ غمت

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۰:

چو بَرشکست صـبـا زلف عنـبـر افشانش
به هر شکسته که پیوست ،تازه شدجانش
برشکست : پیچ وخم داد صبا : بادِ خنکِ ملایمی که سحرگاهان از شمال شرقی می‌وزد ورابطِ عاشق ومعشوق نیزهست
عنبر : ماده‌ی سیاه و خوشبویی که از شکم ماهی "عنبر" می‌گیرند.
زلف به دوعلّت به عنبرتشبیه می گردد: یکی از جهت خوشبویی و دوم از جهت سیاهی.
"شکسته" درمصرع دوم یعنی عاشقی که ازغم واندوه شکسته شده، پیر وناتوان شده،"شکسته" درمصرع اول ودوم بامعناهای متفاوت، تناسبِ زیبایی ایجادنموده است.
هنگامی که نسیمِ صبحگاهی از لابه لایِ زلفِ خوشبوی معشوق عبورمی کند و آن را پر چین وشکن می‌کند،آغشته به بویِ دل انگیزِزلفِ یارمی گردد. از همین رو به هر عاشقِ شکسته‌قامتی که برخورد می کند جان ودلِ اوراباعطرِدلاویزی که به همراه دارد،صفابخشیده و شاداب وتازه وباطراوت می‌نماید.
مگرتوشانه زدی زلفِ عنبرافشان را
که بادغالیه ساگشت وخاک عنبربوست....
کجاست هم‌نفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانـش
هم‌نفس : همدم و همدل
به‌شرح : تشریحی ، به تفصیل
عرضه دادن : توضیح دادن ، بیان کردن
"هم‌نفس" کسی که بامهربانی به دردِ دل آدم گوش فرادهد.
کجاست کسی که توانددرد وغمِ دلِ مرادرک کند و تحمّلِ شنیدنِ رنجها را داشته باشد؟دوستِ همدلی کـو تا به تفصیل برایش شرح دهم که دلم از فراق ودوریِ معشوق چه رنجها و دردهایی متحمّل شده است.؟
نمی بینم ازهمدمان هیچ برجای
دلم خون شدازغصه ساقی کجایی؟
بَریدِصبح، وفانامه ای که برد بردوست
زخونِ دیده یِ مابود مُهرِعنوانش
بَرید صبح : قاصدوپیک صبح، کنایه از نسیمِ صبحگاهی
صبح وفا : آغاز وفاداری
مُهرِ عنوان : مُهری که زیر عنوانِ نامه می زنند ، سابقاً سلاطین در فرمان های صادره زیر عنوانِ فرمان، مُهرِ خود را می زده اند.
قاصدِصبح یاهمان بادِصبا (رابطِ میانِ عاشق ومعشوق) نامه ای که عنوانش "اظهارِوفاداری" بود،ازجانبِ ما(عشّاق)به پیشِ دوست برد وعرضِ ارادتِ مارابه محبوب ابلاغ کرد.نامه ای که جوهرومرکّبِ مُهرِتأییدیه یِ آن،ازخونِ دلِ مابود.
این بیت اشاره به عهدوپیمانِ روزِالست دارد.روزی که انسان مسئولیتِ عظیمِ عشق راپذیرفت.
برو ای زاهدوبردُردکشان خرده مگیر
که ندادندجزاین تحفه به ما روزِ الست
زمـانـه از ورقِ گل مـثـالِ رویِ تو بـسـت
ولی ز شرمِ تـو در غنـچه کـرد پنـهانـش
زمانه : روزگار ، دهر،دراینجادستِ تقدیر،رقم زننده
مثال : تمثال ، شکل،شبیه،مانند
دست تقدیر گل را شبیهِ چهره‌ی تو ساخت ولی از شرمِ اینکه به زیباییِ رخسارِ تو درنیامد، آن را در غنچه پنهان کرد .
گل زیباست امّا توآنـقدر زیباتر ولطیف تری که گل با همه‌یِ زیبایی ولطافت، از چهره‌ی تو خجالت می‌کشد وازهمین روست که درغنچه نهان شده است.
به سان سوسن اگرده زبان شودحافظ
چوغنچه پیش توأش مُهر بردهن باشد
نخـفـته‌ایم و نـشد عشق را کرانه پـدیـد
تـبـارَکَ الله از این ره که نیست پـایـانـش
کرانه : ساحل
تبارکَ الله : پناه بر خدای پاک و منزّه،"عجبا" ، "شگفتا"
بی آنکه شبی سرِ راحت به بالین بگذاریم وآسوده خاطربخوابیم،تمامِ عمر در دریایِ عشق،همچون غریقی دست وپا زدیم وسعی وتلاش ‌کردیم، لیکن نشانه ای ازساحل به چشم نمی خورد. شگفتا که دریایِ عشق ساحل وراهِ عشق را پایانی نیست.
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجاجزآنکه جان بسپارندچاره نیست
جـمـالِ کـعـبـه مـگـر عـذرِ رهـروان خـواهــد
که جان زنده دلان سـوخت در بـیـابـانـش
جمالِ کعبه : زیبایی وجاذبه یِ دیدارِحق، کنایه از جمالِ دلدار ومحبوب،جذبه ای که درشمایلِ کسی یاچیزی وجود دارد ولی باچشم ظاهری قابلِ رؤیت نیست بلکه باچشمِ دل دریافت می گردد.جمالِ کعبه همان ذاتِ کبریایئست که درظاهرکعبه به چشم نمی آید.
مگر : شاید ،
زنده دلان :رهروان، عاشقان ، عارفان
عارفان و عاشقان وسالکانِ راهِ حقیقت در راه رسیدن به حق،دربیابانی که ازهرسوصدخطر درکمین است،زجر ها کشیده و رنجها می برند وجان ودلشان دراین راه می سوزد وکباب می گردد.هیچ چیزی نمی تواند درد و رنجشان را بطریقی مناسب التیام ‌ببخشد و ازآنهادلجویی کند،مگرآنکه دیدارِیار میّسرگرددو زیباییِ ذاتِ کبریاییِ خداوند وجاذبه یِ دیدار جبرانِ زحمات ومشقّاتِ آنهارانماید.
کعبه که جزخانه یِ تهی چیزی بیش نیست ونمی تواندعطشِ عاشقان رافرونشاند.تنهاپاداشِ مناسبِ این همه ازخودگذشتگی و ایثار،لذّتِ دیدارِمعشوق است. انصاف نیست که رهروان اینچنین درآتشِ تب وتابِ وصال بسوزند وهیچ بهره ای جزرسیدن به خانه یِ خالی ازیار نبرند.به عبارتی شاعرجسارت به خرج داده وقصددارد توّجه وترّحمِ فزونتری از محبوب راجلب نماید .
دراینجامنظورازکعبه لزوماً "مکّه" نیست.شاعرازآن روازواژه یِ "کعبه" استفاده کرده که سختیها ومشقّاتِ سفربه مکّه درقدیم رایادآوری نماید. "جمالِ کعبه" استعاره ازچهره ی معشوق می باشد.
طریقِ عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
بـدین شـکـستـه‌یِ بیت الحـَزَن که می‌آرد
نـشانِ یـوسف دل از چـَهِ زنـخدانـش ؟!
شکسته : پیر وخمیده قامت
بیت الحزن :غمخانه، خانه‌ی غم واندوه ، کلبه‌ای که حضرت یعقوب درآنجا درانتظارِگمشده ی خویش،غم واندوه می خورد وگریه وزاری می کرد.اوآنقدرگریه کردتااینکه نابینا شد.
زنخدان : گودیِ وسط چانه که از زیباییِ چهره محسوب می گردد.زنخدان درادبیات ما معمولاً به چاه تشبیه می شود.چاهی که دلِ عاشق دردرون آن گرفتاراست.
شاعربه زیبایی، ضمن اشاره به داستان یوسف، خودرادرجایگاهِ یعقوب قرارداده است.امابااین تفاوت که اینباردلِ عاشق درچاهِ زنخدانِ معشوق گرفتار شده است. عاشق همانندِیعقوب ضجه وناله سرمی دهد. اودرجستجوی نشانی ازگمشده یِ خویش(دل) است.حافظ رندانه بظاهر درجستجویِ دل خویش است،لیکن چون دل او درچاهِ زنخدانِ یارگرفتارشده،پس باپیدا شدنِ دل، نشانیِ معشوق نیز برملاخواهدگردید.
چه کسی برای این عاشقِ پیروشکسته قامت که همچون یعقوب در کلبه‌ی احزان از فراقِ دلِ خویش که در چاهِ زنخدان معشوق گرفتار آمده خبری می‌آورد. درجایی دیگرخطاب به معشوق می فرماید:
ببین که سیب زنخدان توچه می گوید
هزاریوسف مصری فتاده درچهِ ماست
بـگیـرم آن سرِ زلف و به دستِ خواجه دهم
که سـوخت حـافــظِ بیـدل ز مـکر و دستانش
خواجه : آقا و سرور
دستان : حیله و فریب،حکایت
"سرِ زلف را به دست کسی دادن" به معنیِ تفویضِ اختیار برای تنبیه کردنِ او
دراینجادومعنی می توان برداشت کرد:
برداشت اول:درادامه ی بیتِ قبلی که شاعربه دنبالِ پیداکردنِ دل خویش است،اینک دل دارایِ شخصیّتِ انسانی شده است. شاعرقصد دارد پس ازپیداکردنِ دلِ خویش،سرزلفِ اورا به خواجه بسپارد تاتوسطِ اوتنبیه شود.منظور ازخواجه احتمالن (تورانشاه وزیر شاه شجاع است که دوست صمیمی حافظ می باشد )
برداشت دوّم: برگشت به بیتِ اول غزل،{زلفِ معشوق عنبرافشان است شمیمِ دلنوازِ آن به هرشکسته ای که می خوردجانش تازه میگردد} شاعر از زبانِ شخص سوّمی که شاهدِ سوزوگدازِشاعراست می فرماید:
اگراین امکان برایِ من فراهم می گردیدبه هرقیمتی که شده، سرِ زلفِ معشوق را به این عاشقِ خونین دل می رساندم تاکامش برآید.دقت شود که خواجه لقبِ حافظ نیزهست.زیرا که من می بینم که درفراقِ معشوق وازمکر وحیله یِ زلفِ اوچه رنجی متحمّل میگردد.سرِزلف بامکر وحیله دام می نهد ودلهارا شکارمی کند
خیالِ چنبرِ زلفش فریبت می دهدحافظ
نگرتاحلقه یِ اقبال ناممکن نجنبانی

شیخ اجل در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - درمصیبت كربلا:

احتمالا صورت صحیح بیت بیست و پنجم این باشه:
سنگ‌ها بر سینه کوبان، جامه‌ها در نیل غرق
می‌رود نالان فرات، آری ازین غم در عزاست
«جامه‌ها» و «غرق»

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۲۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۱:

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاندزمن
ور بگـــویـم دل بگـــردان رو بگـــرداند ز من
خاک راه شدن : کنایه ازشکسته نفسی و نهایت فروتنی است.
دامن افشاندن : کنایه از روی‌گردانی و بی توّجهی نمودن، با غرور و تکبّر از کسی دور شدن و کسی را نـپـذیرفتـن
دل بگردان : تغییر نظر بده
روی گرداندن پشت کردن
در ادبیاتِ عاشقانه‌ی ما عاشق همیشه اظهارنیاز می کندو معشوق ناز.
منِ عاشق اگر روزی به این امید بمیرم که خاکِ راهش شوم تا مگردردامنش بنشینم،ازبختِ بدی که دارم، مرا نمی‌پـذیرد و چنانچه به هرزبانی از او بخواهم که تغییرِ رأی دهد و به من متمایل شودوتوّجه کند به من پشت می‌کند و از من دور می‌شود
ندارم دستت ازدامن بجز درخاک وآن دَم هم
که برخاکم روان گردی به گرد دامنت گَردم....
روی رنگین را به هر کس می‌نماید همچو گل
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
روی رنگین : رخسارِ سرخ و برافروخته ، چهره‌ی پر طراوت و زیبا
می‌نماید : نشان می‌دهد
باز پوشاندن : پنهان کردن
چهره‌یِ پر طراوت خود راهمانندِگل به هرکسی نشان می‌هد و وقتی به او می‌گویم که روی زیبایت را به هر کس و ناکس نشان مده وبپوشان،او رویِ خود راتنها از من پنهان می‌کند.!
دل ازمن برد وروی ازمن نهان کرد
خدا را باکه این بازی توان کرد؟
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من
دراین بیت به چشم شخصیتِ انسانی داده شده است.
"خون راند ز من" : اشک خونین از من جاری سازد.
به چشمِ خویش گفتم حداقل یکبار درست وحسابی تماشایش کن ، تامگرآرم شوی. گفت: می‌خواهی من خوب تماشایش کنم تا اشکِ خونیـنِ من همچون جوی جاری گردد؟!یک بارسیرتماشایِ اوکردن همانا ویک عمر گریستن همانا....
دراین بیت تناسب زیبایی بین خون و چهره‌ی معشوق ایجاد شده است. همانگونه که دربیتِ قبلی اشاره شده، معشوق چهره‌اش سرخ است. سرخیِ چهره‌ی او در اشکِ چشمِ عاشق که خونین است انعکاس پیداکرده است.
نکته یِ دیگر اینکه تاب وتبِ عشقِ عاشق، باتماشایِ معشوقنه تنها کم نمی شود بلکه فزونی می یابد.
بلبلی برگِ گلی خوشرنگ درمنقارداشت
وندرآن برگ ونواخوش ناله های زارداشت
گفتمش درعینِ وصل این ناله وفریادچیست
گفت ماراجلوه یِ معشوق دراینکارداشت.
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
تشنه به خون کسی بودن : آرزوی مرگ کسی داشتن ، قصد کشتن کسی داشتن
کام ستاندن : به مراد دل رسیدن ، به وصال رسیدن
داد ستاندن :آزار واذیت کردن ودادش رادرآوردن
"تـشنـه" با"لـب"و"کام" با"داد" تناسب زیبایی دارند.
او آرزوی مرگ مرا دارد.اوتشنه ی خون من است در حالی که من آرزومندِ بوسیدن ومکیدنِ لـبـهـای او هستم. تا ببینم عاقبت من به وصال او می‌رسم وکام می گیرم یا او مرابه جفامی کُشدوداد ازمن می گیرد وبه کام خویش می رسد؟!
امّاحافظ عاشقی نیست که ازمعشوق ناخرسندباشد.
میلِ من سویِ وصال وقصدِاوسویِ فراق
ترکِ کامِ خودگرفتم تابرآیدکامِ دوست
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایت‌های شیرین باز می‌ماند ز من
دراین بیت ضمنِ اشاره به داستانِ "شیرین و فرهاد" باآرایه هایِ زیبایی که بینِ "تلخ" و "شیرین" و"فرهاد" وشیرین" ایجادنموده است درادامه یِ بیتِ قبلی می فرماید:
چنانچه من در راهِ طلب به تلخی همچنانکه فرهادجان سپرد،جان بسپارم.همانندِ فرهادکه داستانهای شیرینِ شورانگیزِبسیاری ازاوبجامانده،ازمن نیزقطع یقین افسانه هایِ شیرینِ عاشقانه ای بازخواهدماند.پس من چیزی ازدست نخواهم داد.
«گر چو فرهادم به تلخی جان بر آید» اشاره (تلمیح) به مرگ تلخ فرهاد دارد ، بر اساس روایت نـظـامی : خسرو پرویز برای آنـکـه فرهاد را از سر راه بردارد به او پیشنهاد می‌کند که اگر گذرگاهی در کوه بیستون برایش ایجاد کند "شیرین" به فرهاد برسد ، و فرهاد می‌پذیرد ، فرهاد ابتدا تصویری از شیرین در کوه کنده کاری می‌کند و با تماشای آن نیروی عجیبی پیدا می‌کند و شروع به کندنِ کوه می‌کند ، تا اینکه روزی شیرین به دیدن او می‌آید و این دیدار باعث می‌شود که نیـروی فرهاد چندین برابر شود ، به خسرو پرویز خبر دادند که چه نشسته‌ای که شیرین به دیدارِ فرهاد رفته و فرهاد به عشق او نزدیک است که کارِ گذرگاه را تمام کند ، خسرو به توصیه یِ اطرافیان نیرنگ بکاربسته وبه دروغ خبرِمرگِ شیرین رابه فرهادرساندند.
تااینکه فرهاد باشنیدنِ این خبر،به تلخیِ جانکاهی جان به جان آفرین تسلیم کرد.........
زحسرتِ لبِ شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمدازخون دیده ی فرهاد
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خنددچوصبح
ور به رنجم خاطرِ نازک برنجاند ز من
اگر همانندِ شمعی در پیشگاهِ او بـسوزم وآب شوم وتمام گردم، او همانند صبحی که بر شمعِ سوخته یِ مرده، تبسّم می‌زند، بر غمِ جان‌سوزِ من می‌خندد. و لی برعکس اگر از دستِ سنگدلی هایِ اوبنالم وضجه وزاری سردهم و آزرده خاطر شوم، دلِ زود رنج وطبعِ لطیفش،برنمی تابدو از من آزرده خاطر می‌گردد.
درنمی گیرد نیازونازما باحُسنِ دوست
خرّم آن کزنازنینان برخور دارداشت.
دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگرید
کو به چیزی مختصر چون باز می‌ماند ز من
جان دادن : ایهام دارد : 1- مـُردن 2- جان را با بوسه‌ای معامله و معاوضه کردن
دهـان : لـب
بـهـر دهـانـش : بخاطربوسیدنِ لـبـش
(مـخـتـصـر = کوچک و ناچیز ، کم بها ، ایـهـام دارد : 1- دهان معشوق ، به خاطر تنگی و کوچکی‌اش 2- جانِ عاشق که درنظرگاهِ معشوق در برابر بوسه ارزشِ چندانی ندارد.
دوستان ببینید که ؛ من به اِزایِ بوسه‌ای از لبـش جانـم را تقدیمش کرده‌ام ولی او جانم را در برابر بوسه‌اش ناچیز و بی ارزش می‌داند و بوسه‌ای نمی‌دهد. یا به عبارتی دیگر: دوستان ببینید که ؛ من درآرزویِ بوسه‌ای از لب او دارم می‌میرم ولی (اوازمن بازمی ماند)مضایقه می کندو بوسه‌ای از آن دهانِ کوچکش را ازمن دریغ می‌دارد.
"بازماندن" رااگربه معنایِ گشوده ماندنِ دهان بگیریم،درآن صورت معنایِ بیت دوم بدین صورت خواهدبود:
من برای خاطرِ یک بوسه جان خویش را می دهم امّا ببینیددهانِ معشوق چگونه در اِزایِ این کارِ کوچکِ من،از تعجّب وتمسخُر بازمانده است!
درجای دیگر درهمین معنامی فرماید:
گفتم آه ازدلِ دیوانه یِ حافظ بی تو
زیرِلب خنده زنان گفت که دیوانه یِ کیست؟
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من
زین دست :ازاین نـوع ، گونه ، بدین شکل و شیوه
افسانه :داستان باور نکردنی
خـوانـدن : روایت کردن
ای حـافـظ شکیبایی پیشه کن که اگر درسِ غم از این گونه ای که می بینم بوده باشد ، عشق در هر گوشه‌ای از جهان داستان‌های باور نکردنی و عجیب در باره‌ی من روایت خواهد کرد.
دوستان درپرده می گویم سخن
گفته خواهدشد به دستان نیزهم

شیخ اجل در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۸:۱۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش دوم: خردنامه » بخش ۳۹ - سوگند نامه اسکندر به سوی مادر:

درود
با توجه به وزن، به نظر می‌رسه نخستین کلمه بیت 113 «دگر» باشه

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۶:۲۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳:

بوی خوش تـو هر که ز باد صـبـا شنید
از یــار آشـنـا ســـخـن آشـنـا شـــنـیـد
آشنا : شناخته شده و معروف ، دوست و قوم خویش
یارآشنا :استعاره از باد صباست که رابطِ میان عاشق ومعشوق است.
سخن آشنا : سخن و صحبتِ دوست و معشوق ، پیامِ نویدِ وصال
"بادِصبا" که دربارگاهِ معشوق تردّد دارد وباعاشقانش نیز در ارتباط است، عطرِدل انگیزِزلف وتنِ محبوب و معشوق راگرفته و برای عاشقان به ارمغان می آورد و آنها را سرخوش وسرمست می نماید .
بوی دلـپـذیرِ تو را هر کس از باد صبا شنید(دریافت نمود)، انگار که از باد صبا پیام معشوق را دریافت کرده است .برای عاشقِ دل ازکف داده، بویِ پیراهنِ معشوق نیز اعجازمی کند......
بوی خوش تـو هر که ز باد صـبـا شنید
از یــار آشـنـا سـخـن آشـنـا شـنـیـد
آشنا : شناخته شده و معروف ، دوست و قوم خویش یار آشنا :استعاره از باد صباست که رابطِ میان عاشق ومعشوق است.
سخن آشنا : سخن و صحبتِ دوست و معشوق ، پیامِ نویدِ وصال
"بادِصبا" که دربارگاهِ معشوق تردّد دارد وباعاشقانش نیز در ارتباط است، عطرِدل انگیزِزلف وتنِ محبوب و معشوق راگرفته و برای عاشقان به ارمغان می آوردوآنهاراسرخوش وسرمست می نماید .
بوی دلـپـذیرِ تو را هر کس از باد صبا شنید(دریافت نمود)، انگار که از باد صبا پیام معشوق را دریافت کرده است .برای عاشقِ دل ازکف داده، بویِ پیراهنِ معشوق نیز اعجازمی کند.
درمجلـسِ ما عطـر میآمیــز که ما را
هرلحظه زگیسویِ توخوشبوی مشام است.
ای شاه حُسن ؛ چشم به حالِ گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گـدا شنید
شاه حُسن :معشوق، پادشاه زیبارویان ، زیبای زیبایان
ای پادشاه زیبا رویان ، ای پادشاه خوبان به حال منِ فقیر(محروم مانده ازوصال) هم عنایتی بفرما.توّجهِ گهگاهِ پادشاه به گدا ازقدیم الایّام رسمِ معمولی بوده وبه منزلتِ پادشاهی خدشه ای واردنمی کند. گوش من از داستانهایِ التفات وعنایتِ پادشاهان به فقیران پراست و بسیار شنیده است .
شاعرمی‌خواهد معشوق رابه بذلِ عنایت وتوّجهِ به عاشق تشویق وترغیب نماید.
ازعدالت نبود دور گَرش پرســــدحال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
خوش می‌کنم به بـاده‌ی مُشکین مشام جان
کـز دلق پوش صـومـعـه بـوی ریـا شـنـیـد
دَلق پوش : صوفی ، دراینجا به معنی ریاکار
صومعه : دیر ، خانقاه
ریا: تظاهر به دین‌داری و نیکوکاری
ازآنجاکه در قدیم رسم بوده برای دفعِ بیماری یا خوش‌بو ساختن بعضی شراب ها ، آن را با گل ، گلاب یا مُشک می‌آمیختند ، ازاین می فرماید: مشامِ جان راباباده ای که بامشک وعطروگلاب غنی شده، خوش ومعطّر می نمایم.بویِ ریاوتظاهربه دینداری ازسویِ صوفیِ دروغگو، مشامِ جان راسخت آزرده وناخوش کرده است.پس خنثی کردن وپاکسازیِ این بویِ ناخوشآیند،باهرباده ای میّسر نیست.
حافظ همواره از ریاکاران بیزاری وبرائت می جسته و پیوسته با آنان در ستیز بوده است .
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که ز روی و ریا کنند
سـرِّ خـدا که عارفِ سالک به کس نـگـفـت
در حیرتم که باده فروش از کـجـا شـنـیـد ؟!!
سـرّخدا: خدوانددربخشندگی وبخششِ گناهان رازیِ شگفت انگیز دارد.بدین معناکه ممکن است یکی هفتاد سال عبادت وبندگی کندلیکن به سببِ نداشتنِ خلوصِ نیّت،سرانجامِ وعاقبتِ نیکی نداشته باشد.وبرعکس چه بساکسانی که بظاهرگناهکارانند،لیکن به سببِ ارتکابِ اعمالی شایسته هرچنداندک،درپایانِ کار جزوِ رستگاران خواهندبود.
البته روشن است که این سِرّ واینگونه قضاوت، ازاختیاراتِ خاصِ ذاتِ باریتعالیست و همگان جزتعدادی معدود (عارفانِ سالک) ازچگونگی ورمز ورازِ آن آگاهی ندارند.
استادروانشادشهریاردراینباره چه زیبا می فرماید:
غرّه مشو که مرکبِ مردانِ مردرا
درسنگلاخِ بادیه پِی ها بریده اند
نومیدنیزمباش که رندانِ باده نوش
ناگه به یک ترانه به منزل رسیده اند.
باده فروش : در اصطلاحِ عرفان،به پیر و مرشدگفته می شود. امادراینجا همان باده فروش یافروشنده یِ شراب است.
می فرماید در شگفتم که فروشنده یِ باده وصاحبِ میخانه،چگونه به عاقبتِ گناهی که(کارِمِی فروشی) مرتکب می شود بی اعتناست.درپرده ورندانه بگونه ای که جوازِ کسبِ اونیزازاعتبارفزونتری برخوردارگردد،می فرماید: اوقطعن به سرّ خدا دسترسی پیداکرده وحتمن ازچگونگیِ بخشایشِ گناهان اطلاع دارد که اینچنین بافراغتِ خاطربه باده فروشی اشتغال دارد.
اگر کردم دعایِ می فروشان
چه باشدحق نعمت می گذارم
یا رب کجاست محرم رازی که یـک زمـان
دل شرح آن دهـد که چه گفت وچه‌ها شنید
خداوندا محرمِ رازی کجاست که با او درد دل کنم و از بلاهایی که در راه عشق کشیده‌ام صحبت کنم.حافظ باجهان بینیِ خاصی که داشته،همواره احساسِ تنهایی شدیدی داشت.دربسیاری ازغزلها به این نکته اشاره کرده وازدستِ تنهایی شکوه وشکایت نموده است.
سینه مالامالِ درداست ای دریغا مرهمی
دل زتنهایی به جان آمد خدارا همدمی
ایـنـش سزا نـبـود دلِ حق‌گزار مـن
کـز غـمـگسـار خـود سـخـن نـاسـزا شـنـیـد
حق‌گزار : قدر دان و سپاسگزار
غمگسار : محبوب و معشوق،کسی که غمخواری کندوغم ازدل بزداید.
من که این همه باخلوصِ نیّت عشق می ورزم ومِهر معشوق رادرسینه می پرورانم،حقّم این نبود، شایسته نبود که دلِ قدردان من از محبوب و معشوق خود کلامِ نا روا وسخنانِ سخت بشنود.
نکته یِ جالب توجه درعشقبازیِ حافظ این است که گلایه یِ او ازرفتارِ معشوق بسیارمحترمانه ودرحدِاظهارِ نیاز وابرازِ احساساتِ عاطفیست.اوهرگز پای ازدایره یِ ادب ومتانت وحرمت بیرون ننهاده ونسبت به معشوق جسارت نمی ورزد.
نکته هارفت وشکایت کس نکرد
جانبِ حرمت فرونگذاشتیم
محروم اگر شدم ز سرِ کوی او چه شـد ؟!
از گلشن زمانه کـه بـوی وفـا شـنـیـد ؟!!
شاعردر این بیت نیز بجایِ آنکه ازبی وفاییِ یارشکایت کند داردخود را دلداری می‌دهد . "کوی معشوق" به "گلشن زمانه" تشبیه شده که وفا و وفاداری در آن نیست .
اگرمرا به کوی معشوق دسترسی نیست و بی بهره مانده ام،جایِ گله و شگفتی نیست. زیرا کوی یار هم مانند زمانه و روزگار به کسی وفا نکرده است،اغلبِ عاشقان درآتشِ فراق می سوزند ودردریایِ بیکرانه یِ عشق جان می سپارند.
جزاینقَدر نتوان گفت درجمالِ توعیب
که وضعِ مهرو وفانیست رویِ زیبارا
ساقی بـیـا که عشق نـدا می‌کـنـد بـلـنـد
کآن کس که گفت قصّه‌ی ما ، هم زما شنید
ای ساقی بیا ببین وبشنو که عشق چه غوغایی به راه انداخته وچه فریادِبلندی درجهان طنین افکنده است.بیا دراین غوغایی که به پاشده شرکت کن وپیمانه های شراب رابه گردش درآور....
وامّا چه اتّفاقی رخ داده که شاعر "ساقی" رافراخوانده واورانیزبه جشن دعوت می کند؟
بایدگفت شاعراین نکته رااززبانِ عشق یادآوری می کند که هر کس داستانِ ما را بازگویی می کند از خودِ ما به او الهام شده است .به عبارتی دیگر: اگر کسی حدیثی از قصه یِ عشق را می‌داند وبازگویی می کند قطعن عاشق شده واین موضوع،موهبتِ خودِ عشق است.
"عشق" خودش می گوید وباز خودش می‌شنود.هرچه هست "عشق"است و ما و شما بهانه ای بیش نیستیم.
"تنهاخودِعشق" است که داستانهای شورانگیزبپاکرده وحکایتهای اینچنین اثربخش خلق نموده است.
درمعنایِ این بیت این حقیقتِ بزرگ که:"عشق خداست وخداعشق است" نهفته است.
زاهداَر راه به رندی نبَردمعذوراست
عشق کاریست که موقوفِ هدایت باشد.
به همان معناکه خداوندهرکه را بخواهد هدایت کند، عشق هرکه رابخواهدمبتلا می کند.
مـا بـاده زیـر خـرقـه نـه امـروز می‌خـوریـم
صـد بار پـیـر مـیـکده این ماجرا شـنـیـد
خرقه ازلوازم عبادت ونشانه یِ عبودیت درنزدِ زاهدان بویژه صوفیان بوده است.حافظ که ازتظاهروریاکاریِ آنها دلزده شده ومسیرِ عشق وآزاداندیشی را انتخاب کرد،خرقه همانندِ صوفیان دستآویزِ ریاکاری نکرد بلکه اوعشقبازی پیشه کرده بودومسلّم است که عشقبازی مایه یِ سرمستی وسرخوشیست.معنایِ ظاهریِ بیت نیز این است»
باده نوشیِ پنهانیِ ما برای بار اوّل که نیست ، این مسئله صد بار به گوش پیر و مرشد ما رسیده واوازرفتارِ ماآگاهست.
پیر وراهنمایِ حافظ که مشخص نیست چه کسی بوده وظاهراً خیالی می باشد،ازباده نوشیِ یارانِ خویش اطلاع کامل داشته وخودنیز دراین زُمره قراردارد
دوش ازمسجدسویِ میخانه آمدپیرِ ما
چیست یارانِ طریقت بعدازاین تدبیرِما
ما می به بانگ چنگ نه امروز می‌کشیم
بس دَور شـد که گنبد چرخ این صدا شنید
دَوْر : دو معنی دارد : 1- گردش و چرخیدن 2- عصر و روزگار
تنها امروز نیست که ما با بانگ ونوای چنگ،اقدام به باده نوشی می‌کنیم. روزگار طولانی است که مابدین کارمی پردازیم و این خبر در آسمان هم پیچیده است .
به هیچ دَوْر نخواهندیافت هشیارش
چنین که حافظِ مامستِ باده یِ ازلست
پـنـد حکیم محض صواب است و عین خـیـر
فرخـنـده آن کسی که به سمعِ رضا شـنـیـد
حکیم : دانشمند ، فرزانه
محض : عین ، مطلق
عین : ماهیت ،خودِ خیر
فرخنده : خجسته ، نیکبخت
سمعِ رضا : شنیدن همراه با پذیرفتن
پندواندرزِ عارفِ دانایِ فرزانه، درست و ناب و خیرِ بی چون وچراست ، خوشبخت کسی است که بشنود و بپذیرد وبکاربندد.
چنگِ خمیده قامت می خواندت به عشرت
بشنوکه پندِ پیران هیچت زیان ندارد
حـافــظ وظیـفـه‌ی تـو دعـا گفتن‌ست و بس
در بــنــدِ آن مـبـاش که نـشـنـیـد یا شـنـیـد
ای حافظ وظیفه‌ی تو این است که برای سلامتیِ معشوق دعا کنی وبس.
در فکر این نکته مباش که دعایت راچه کسی)معشوق یاغیر) شنیدیا نشنید.اصل مطلب این است که تو خالصانه آرزوی خوبی وسلامتی داشته باشی.
من ودل گرفداشدیم چه باک؟
غرض اندرمیان سلامت اوست

۷ در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵:

اینقدر مغرور نباش و بی مهری نکن تا از سر ناچاری برای شکایت تو دست به دامن خدا نشویم
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است

سجاد در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۵:۱۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۵:

سلام دوستان گنجوری
کسی میدونه مفهوم این بیت چی میشه؟(اگه ممکنه واضح و شامل توضیح بدید)
"دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان"

امین افشار در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۴:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۲۹:

درود
ان الانسان لفی خسر...
بدرود

رامین در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۴۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۳:

بعد از
پذیره شدنش بزرگان و شاه کسی کاو به سر برنهادی کلاه
بهد از این بیت در کتاب من شعر زیر امده
همی گفت هر کس ک :این رستم است ؟وگر افتاب سپیده دم است
بنظرم با اهنگ شعر جور در میاید لطفا این بخش را تصیح کنید ممنون میشم

رامین در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۳:۱۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۴:

در کتابی ک من دارم.بیت اخر این چنین امده
بیامد بمالید و زین برنهاد
شد از رخش رخشان و از شاه شاد

بهزاد در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۳۲ دربارهٔ رهی معیری » منظومه‌ها » خلقت زن:

اگر زن نو گل باغ جنان است
قافیه جهان نوشته شده ، در کتاب سایه عمر نوشته شده است در چند ترانه هم استفاده شده

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۱۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۵:

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
این چگونه حالت مستانه ایست که به ما دست داده است؟ باتوجه به ادامه یِ غزل،شگفتیِ شاعر ازکیفیتِ عالیِ باده می باشد که نوشیده است.البته همانگونه که قبلن گفته شده، مجازی یاحقیقی بودنِ باده ومستی، درغزلیاتِ حافظ بستگی به برداشتِ شخصیِ مخاطب است....

این ساقی که بود؟ و این می که ممکن است یک خبرمسرّت بخش ازجانبِ معشوق بوده باشد را از کجا آورده بود؟
ماشیخ وواعط کمترشناسیم
یاجام باده یاقصه کوتاه
چـه راه می زند این مطرب مقام شناس
کـه در مـیان غزل قول آشنا آورد
راه:آهنگ،پرده، شیوه
مقام شناس: آنکه دستگاههای موسیقی را خوب می شناسد.
قول:آواز- قوّال آوازه خوان
این نوازنده ی ماهرر ومقام شناس به چه شیوه ودرچه پرده ای وچه آهنگی می نوازد که اینچنین درمیانِ غزلی که می خواندگفتارهای آشنا رامی گنجاند.
دلم ازپرده بشدحافظ خوش لحجه کجاست؟
تابه قول وغزلش ساز نوایی بکنیم
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
توهم همانندِ من باده به دست گیر و راهِ دشت و دَمن را پیش گیر که مرغِ نغمه سرا(قاصد) آهنگ (خبر) خوب و دلنشینی را می نوازد .
غنچه ی گلبن وصلم زِنسیمش بشکفت
مرغِ خوشخوان طرب ازبرگِ گلِ سوری کرد
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
ای دل همانندِ غنچه از فرو بستگیِ روزگار شِکوه وشکایت مکن که بادِ صبا خبرهای خوبی با خود آورده است.
زکارِما ودلِ غنچه صدگره بگشاد
نسیمِ گل چو دل اندرپیِ هوایِ توبست
رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
کش: دلپذیر،مطبوع
روشن است که شاعر بااین غزلِ فرحبخش، به استقبالِ بهار ویا به تعبیری به استقبالِ معشوق رفته است.درنظرگاهِ حافظ معشوق باآمدنش بهار برپامی کند وباآمدن فصل بهار نیز شاعر چنین می پندارد که معشوق آمده است.
شکفته شدنِ گلِ سرخ و نسرین رابه فال نیک می گیرم،یادآورخوبی ونیکیست.بنفشه شادو خندان آمده وسمن صفاآورده است.
زدستبردِ صباگردِگل کلاله نگر
شکنج گیسویِ سنبل ببین به روی سمن
صبا به خوش خبریِ هدهد سلیمان است
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
صبا با این خبر های خوب وخوش ، همانندِ مرغ سلیمان است که نویدِ شادی بخشی از سرزمینِ سرسبز سبا ( گلستان امروزی) آورده است .
ای هدهدسبا به سبا می فرستمت
بنگرکه ازکجا به کجا می فرستمت
علاجِ ضعف دل ما کرشمه یِ ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
درمان رنجها و سختی های این چند سال هجران، باغمزه وکرشمه یِ ساقی(معشوق) برطرف می شود ، ای عاشقِ سردرگریبان،ای دلِ خونین ،سر برآور باش که طبیبِ دردهای تو آمده ونوشدارو آورده است.
دردم ازیاراست ودرمان نیزهم
دل فدای اوشدوجان نیزهم
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
پیرمغان:راهنما وپیرخیالی،بعضی هامعتقدندپیرمغان همان زرتشت می باشدکه بسیارمورداحترام حافظ بوده است.
ای شیخ من پیرو تونیستم،تووعده می دهی وبجانمی آوری،من پیروِ انسان کاملی هستم از من ناراحت نشو زیرا وعده های تودروغین است ولی او وعده های راستین میدهد.باتوّجه به اینکه درمذهب زرتشت خوردن شراب مجازاست ازآن جهت است که وعده های اوراراستین می پندارد.
ازآستان پیرمغان سرچراکشیم
دولت درآن سراوگشایش درآن دراست
به تنگ چشمیِ آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
با طنز وتمسخروالبته باتفاخرمی فرماید: به تُرک تازه به دوران رسیده یِ غارتگرِعشوه گری که برمن درویشِ ناتوان حمله کرده (توّجه نموده ودلم رابه غارت برده است. بنازم.
فغان کین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردندصبرازدل که ترکان خوان یغمارا
فلک غلامیِ حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
از این به بعد چرخِ فلک(روزگار) همچون غلامی، فرمان برِ حافظ خواهدبود.چراکه حافظ در پناهِ ولایتِ شما(پیرمغان ) خواهد بود.
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعایِ پیرمغان وردِ صبحگاه من است.
آنچه لازم است در باره این غزل گفته شود تسلطِ شاعر بر اصطلاحات علم موسیقی وآواز و گنجانیدن آنها در غزل است. زیرا شاعر در علم بدیع استاد ودر بلاغت کلام بی همتاست . در این غزل کلمات: مرغ، نغمه، سرا، ساز، خوش، نوا، راه، مطرب، طریق، مقام، غزل، چنگ همه از اصطلاحات موسیقی است و دلیلی قوی بر تسلط و مهارت حافظ در علم موسیقی و الحان است

سیدعلی ساقی در ‫۸ سال و ۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ساعت ۱۲:۱۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۱:

حــاشـا کـه مـن بـه مـوسـم گل تـرک مـی کـنـم
مـن لاف عـقـــل می‌زنــم ، ایــن کار کـی کـنـم ؟!
حاشا :اینگونه مباد،هرگز،دورباد،محال است ، غیر ممکن است.
"موسم گل" : فصل بهـار
"لاف زدن" : ادّعـای بیهوده وبی مورد کردن ، مّدعی چیزی بودن که آن رانداشتن ،
"لاف عقل می‌زنـم" یعنی من ادّعای عاقل بـودن می‌کنم.امّاچرا حافظ به طعنه چنین
گفته که:من "لافِ عقل می زنم" به این سبب هست که حافظ همواره مقام
"عشق" رابر"عقل"ترجیح داده و والاتر می داند.به عبارتی به طنز می گویدکه من
لافِ عقل می زنم یعنی به عقل معتقدنیستم من به عشق اعتقاددارم.
حافظ اغلبِ غزلیّات خودرابه بستری برایِ بیانِ اعتقاداتِ خویش مبدّل ساخته تاجهان
بینیِ خاص خود رادرمقابله باخرافه پرستی وریاکاری وتزویرترویج نماید.
دراین غزل نیزبابهره گیریِ رندانه ازحال وهوایِ فرحبخشِ فصل بـهـار،فرصت راغنیمت
شمرده و شرابخواری را امری روا و ستوده مطرح می‌سازد و ترک آن به ویژه دربهار را
روا نمی‌دارد.
غـیـر ممکن است که من در فصل بـهـار نوشیدن شراب را کنار بگذارم ، مـن که
ادّعای عاقل بـودن دارم هیچوقت ایـن کار(ترک کردنِ می) راانجام نخواهم داد.
خوشترزعیش وصحبت باغ وبهارچیست؟
ساقی کجاست گوسببِ انتظارچیست؟
مـُطرب کجـاست ؟ تـا همه محصول زُهـد و عـلـم
در کـار چـنــگ و بــربــــــــــــــــط و آواز نـی کـنــم
"مـُطـرب" : نـوازنـده
"چـنـگ" و "بـربـط" : از سازهای سیمی و "نی" از سازهای بادی است .
حافـظ عاشق است،مرام ومسلکِ اوعشق است وبس.
"حـافــظ" دانش و فضل را مایه‌یِ خودبینی و محرومیت از معرفتِ حقیقی می‌داند :
«تـا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی
یـک نکته‌ات بگویم: خود را مبین که رستی»

نـوازنده کجاست تا من تمام نتیجه‌ی پارسایی و دانش وزهدوتقوارا را صرفِ آواز چنگ
و بربط و نی کنم
فرق عاشق وعابد وعاقل وزاهد،درهمین نکته نهفته هست.عاشق برای یک حتی
یک لحظه دریافتِ"شهود و اشراق" وغوطه ورشدنِ درشور وشعفِ وصال،حاضراست
همه ی هستیِ خویش رانثارکند.
مخالفتِ "حافظ"با "علم"،"درس"و"مدرسه"ازآن جهت نیست که خود اهل علم نباشد
، او بیشترِ علوم زمان خود را به خوبی فرا گرفته و اهل حکمت ، کلام ، فلسفه وادب
و هنر و.....بود. مخالفت اوباعقل ودانش ودفتر، ازاین روست که به عقیده ی
او"عشق خداست وخداعشق اشت".برای نزدیک شدن به ذات پاک خداوندی،راهی
جزعشق ورزی وجودنداردوباعقلگرایی وبحث وجدل ومصلحت اندیشی،نمی توان این
مسیر راپیمود. همانگونه که امـام "ابـوحامد غزالی" سالها در نظامیه یِ بغداد
تدریس ‌کرد، بعد پشیمان می‌شود و آن سالـهـا را هـدر شده می‌پندارد .
عارف بزرگ قرن ششم ، "محی الدین ابن عربی" در نامه‌ای به متکلّم بزرگ
معاصرش "امام فخر رازی" می‌نویسد : "سزاوار است که خـردمـنـد هیچ علمی را
طلب نکند مگر آن که به او کمالِ معنوی ببخشد و همراه با آموزنده خود باشد و این
جز علم بالله نیست که از راه موهبت و مشاهده حاصل می‌گردد."
به هر حال عـرفـا ، به غیراز عشق وعلمِ سیر و سلوکِ عاشقانه،سایر علوم را
آمیخته به انواع غفلت‌ها ، پـوشیده در انواع حجاب‌ها و قرینِ آفت‌ها دانسته‌اند.
"مولـوی" هم کسب علوم را آمیخته به جاه طلبی و نـام‌جویی می‌داند و یا در جای
دیگر دانشِ "نـَحـو" مردِ نحوی را به طنـز و سخره می‌گیرد :
« آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نـهـاد آن خـود پـرسـت
گفت هیچ از نحو خواندی ؟ گفت : لا
گـفـت : نـیـم عـمـر تـو شـد بـر فـنــا
حدیـث از مطرب و می گـو و راز دهــر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمـّا را
"حـافـظ" علم و دانش را در مقابل مطرب ، می و معشوق قرار می‌دهد و اگر دفتـر و
کـتـابی دارد ، در گـرو باده است :
سالـهـا دفتـر ما در گـروِ صـهـبـا بـود
رونق میکده ازدرس ودعای مـا بــود
و یااینکه درجایی دیگر، ظرفِ شرابـش را مردم دفـتـر و کتاب پنداشته‌اند :
صراحی می‌کشم پنهان و مـردم دفتر انگارند
عجب گرآتشِ این زرق دردفترنمی گیرد.
از قـیــل و قـــالِ مـدرسـه حـالـــــی دلــم گــرفـت
یــک چنـد نـیـز خـدمـت مـعـشـوق و مـی کـنــــم
"قیل و قال" اصطلاحاً به معنی جدل و بحث بیهوده است .ضمنِ آنکه امروزه به معنی
: سر و صدا نیزبه کار برده می‌شـود.
من دیگر از بحث و جدلِ مدرسه ومکتب خسته و دلگیر شده‌ام ،هیچ نتیجه یِ
مطلوبی حاصل نشد. از این به بعد مدتی هم می خواهم به می و معشوق بپـردازم.
حدیثِ مدرسه وخانگه مگوی که باز
فتاد برسرحافظ هوای میخانه
کـی بـــود در زمـانه وفـــا ؟ جــام مـی بــیـــــــار !
تـا مـن حـکــایـت جـــــم و کـــــــاووس کـی کـنـم
"کی بود در زمانه وفا ؟ یعنی هرگز نـبـوده است .
روزگار هیچ وقت وفا نداشته‌است ، پس جام شراب بیاور تا من داستان جمشید و
کیکاووس را روایت کنم که چگونه آنها با آن همه قدرت و سالها حکومت،نابود شدندو
زمانه به آنها وفایی نکرد و سرانجام از بین رفتند.
که آگه است که کاووس وکی کجارفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم برباد
از نــامــــه‌ی سـیـاه نـــتـــرسـم کـــه روز حـشـــر
بـا فـیـض لـطـف او صــد از ایـن نـامــه طـی کـنــم
"نامه‌یِ سیاه" :از طومار گناهان ، شرح و لیست گناهان "نامه طی کردن" : نامه
را پیچیدن و کنار گذاشتن .
حافظ خدا رابخشایشگرِمهربانی می شناسدکه هرگز برایِ بندگانِ خودحتی
خطاکاران،آتش عذاب برنیفروخته وقصدنداردکسی رادرروزقیامت موردعذاب وشکنجه
قرار دهد. خدایی که حافظ معرفی می نمایدخدایی مهربان ولطیف وبخشنده هست
نه ترسناک وشکنجه گر. ازهمین رومی فرماید:
من از طومار بلند گناهانم نگـران نیستم زیرا که در روز قیامت بافوران بخشایش
خداوند، می‌توانم صد برابر این گناهان را از خداوند بخشش را بگیرم نه تنهامن بلکه
همگان شاملِ عفو و رحمت خداوند هستند.
سهو وخطای بنده گرش اعتبارنیست
معنای عفو ورحمت آمرزگارچیست؟
کـو پـیـک صـُبــح ؟ تـا گــلـــه هـای شـب فــراق
بـا آن خـجـسـتـه طـالــــــــعِ فـرخـُنـده پـی کـنــم
"پیک صبح" : باد صبا ، نسیم سحرگاهی که سنگ صبورِ عاشقان است ، باد صبا از
کوی معشوق می‌آید ، بـوی خوشِ او را به عاشق می رساند.
"خجسته طالع" : نیک‌بخت
"فرخنده پی" : خوش قدم ، خوش یـُمـن.
کجاست پیک سحرگاهیِ نیک بخت و خوش قدم که من گِله ها یِ شب فراق
ودردِدلِ خود را به او بـگـویـم ؟!
مرحباای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تاکنم جان ازسرِ رغبت فدایِ نام دوست
ایـن جـان عـاریت که به حـافــــظ سـپـرد دوست
روزی رُخـَـش بـبـیـنــم و تـســلـیــم وی کـنـــــــم
"عاریت" : امانتی ، آنچه به کسی بسپارند و بعد پس بگیرند.
حافظ حتی جانش را نیزازآنِ معشوق می داند وآرزومنداست که روزی که رخِ دوست
رامشاهده می کند جانِ خویش راتقدیم اوکند.
روزی در واپسین لحظات عمر چهره‌ی زیبای دوست را می‌بینم و این جان را که نزد
من به امانت سپرده است تسلیم او می‌کنم .
بـدین دو دیده‌ی حیران من هزار افسوس
8که با دو آیـنـه رویـش عـیـان نـمـی بـیـنـم

۱
۳۵۶۰
۳۵۶۱
۳۵۶۲
۳۵۶۳
۳۵۶۴
۵۴۷۳