صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
ای بسا دُر که به نوکِ مژهات باید سُفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاکِ درِ میخانه به رخساره نَرُفت
در گلستانِ ارم دوش چو از لطف هوا
زلفِ سنبل به نسیمِ سحری میآشفت
گفتم ای مَسنَدِ جم، جامِ جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولتِ بیدار بِخُفت
سخنِ عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شِنُفت
اشکِ حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوزِ غمِ عشق نیارَست نهفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
در این شعر، بلبل به گل نوشکفته میگوید که نازش را کم کند زیرا در باغ بسیاری مانند او شکوفا شدهاند. گل در پاسخ میخندد و میگوید که سخن راست، کسی را نمیرنجاند ولی هیچ عاشقی اینگونه با معشوق سخن نگوید. شاعر میگوید اگر مزه عشق را میخواهی بچشی هیچ راهی ندارد جز آنکه خود و منیت را کنار بگذاری و بر خاک در میکده سجده کنی. و برای نوشیدن از آن جام خاص باید بسیار اشک بریزی و طلب کنی. شاعر از مسند جمشید، می بیشتر میطلبد و به او میگویند که بخت او دیگر بیدار نیست. و در ادامه میگوید که هرچه گفته شود عشق نیست و عشق ورای گفت و سخن است و در پایان، این سوز اشتیاق خود را نمیتواند نهان کند و صبر خود را در دریای اشک میاندازد.
صبحگاه بلبل با گل تازهشکفته گفت که با من کم ناز کن زیرا در این باغ، گلهای همچون تو بسیارند.
گل خندید و به او پاسخ داد: از سخن راست نمیرنجیم ولی کسی که عاشق است اینگونه با معشوق و محبوب، سخن نمیگوید.
اگر امید داری که از آنجام یگانه و مرصّع، باده بنوشی، بسیار مرواریدهای اشک باید از نوک مژگان بریزی.
تا ابد و هرگز بوی عشق را نشنود و نخواهد دانست که عشق و محبت چیست، آنکس که چهره و رخسار بر خاک در میخانه ننهد.
دیشب در گلستان بهشت وقتی که نسیم ملایم سحری، زلف سنبل را آشفته میکرد.
از او پرسیدم که ای تکیهگاه جمشید، جام جهانبین تو کجاست (که مرا نصیب دهی) گفت افسوس که آن دولت نیک و سعادت خفت.
هرچه که بیان شود سخن عشق نیست، ای ساقی باده بده و این گفتگو را کوتاه کن.
اشک و گریه حافظ، عقل و صبر را به دریا انداخت، چه میتوانست کرد زیرا سوز و درد عشق را نمیتوانست نهان کند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقهٔ او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت
بوسهای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت
هر لبی را که ببوسید نشانها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
[...]
در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت
تا تو بازآیی از آنجا که نمییارم گفت
هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد
خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت
گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو
[...]
هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت
با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت
زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود
همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت
هر یک از تار مژه قطره آبی دارد
[...]
ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!
شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛
که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!
ای که داری هوس روی بتان در هر گام
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال ۳۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.