ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!
شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!
عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛
که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!
ای که داری هوس روی بتان در هر گام
بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت!
پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛
که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت
چشم لیلی نگهی، تا نزند راه کسی؛
همچو مجنون به بیابان جنون نتوان یافت
خاری ار نیست بدل، از پی گلرخساری
کش بود سبزهٔ خط غالیه گون نتوان رفت
آذر این ره ره عشق است، اگرت خضری هست؛
مرو این راه، که بی راه نمون نتوان رفت!
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و دشواریهای آن است. شاعر به طرفی به نام دوست اشاره دارد و میگوید که به رغم تمایل به ورود به دنیای عشق و زیبایی، راهی برای خروج از آن وجود ندارد. عشق مانند طلسمی است که آدم را در خود محبوس کرده و نمیگذارد به سادگی از آن خارج شود. او به وضعیت خود و دیگران در عشق اشاره میکند و از مشکلات و خطرات آن میگوید. در آخر، بر این نکته تأکید میکند که عشق راهی دشوار است و اگر کسی به آن پا بگذارد، باید با تمام وجودش این مسیر را دنبال کند، زیرا امکان بازگشت وجود ندارد.
هوش مصنوعی: ای کسی که گفتهای: از در دوست نمیتوان وارد شد! حالا که شوق و محبت مانند خضر (شخصیت اسطورهای) راه ما را روشن کرده، چگونه میتوان از این راه نرفت؟
هوش مصنوعی: عشق در محله زیباییها یک راز و تعهد وفاداری به وجود آورده است؛ میتوان به درون آن وارد شد، اما خارج شدن از آن ممکن نیست.
هوش مصنوعی: ای کسی که در هر قدم به دیدن روی محبوبان فکر میکنی، به خاطر شدت عشق و آسیبهایی که دیدهای، دیگر نمیتوانی قدم برداری و از جای خود بلند شوی.
هوش مصنوعی: ما قبلاً در جایی زندگی میکردیم که حالا به خاطر ناهماهنگی با دیگران، نمیتوانیم از آنجا برویم.
هوش مصنوعی: چشمهای لیلی نگاهی دارند که نمیگذارند کسی به آنها نزدیک شود؛ همانطور که مجنون در بیابان جنون، فراق و عشق را نمیتواند پیدا کند.
هوش مصنوعی: اگر دل تنگ و ناراحت نباشد، برای رسیدن به چهره زیبایی که میخواهی، نمیتوان از خط زیبای سبز رنگی که شبیه عطر است، عبور کرد.
هوش مصنوعی: این مسیر، مسیر عشق است. اگر تو همسر خضر هستی، نباید به این راه پا بگذاری، زیرا بدون راهنما نمیتوان در این مسیر پیش رفت!
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت
هیچ معشوقهٔ او را دل و دیده نشکفت
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت
نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت
بوسهای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت
هر لبی را که ببوسید نشانها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
[...]
در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت
تا تو بازآیی از آنجا که نمییارم گفت
هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد
خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت
گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو
[...]
هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت
با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت
زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود
همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت
هر یک از تار مژه قطره آبی دارد
[...]
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.