گنجور

 
آذر بیگدلی

ای که گفتی: ز در دوست درون نتوان رفت!

شوق چون خضر ره ما شده چون نتوان رفت؟!

عشق در کوی بتان، بسته طلسمی ز وفا؛

که توان رفت درون، لیک برون نتوان رفت!

ای که داری هوس روی بتان در هر گام

بسکه افتاده سر و ریخته خون نتوان رفت!

پیش ازین ما، ز مقیمان دیاری بودیم؛

که ز ناسازی اغیار کنون نتوان رفت

چشم لیلی نگهی، تا نزند راه کسی؛

همچو مجنون به بیابان جنون نتوان یافت

خاری ار نیست بدل، از پی گلرخساری

کش بود سبزهٔ خط غالیه گون نتوان رفت

آذر این ره ره عشق است، اگرت خضری هست؛

مرو این راه، که بی راه نمون نتوان رفت!

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

اینهمه زاری عاشق بنمود و ننهفت

هیچ معشوقهٔ او را دل و دیده نشکفت

ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت

نشدش کالبد از زاری و ز فرقت زفت

مولانا

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت

چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت

هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد

که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت

یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات

[...]

اوحدی

در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت

تا تو بازآیی از آنجا که نمی‌یارم گفت

هیچ محتاج گرو نیست، که دل خواهد برد

خم ابروی تو، گر طاق برآید، یا جفت

گر تو خواهی که بدانی: به چه روزیم از تو

[...]

جلال عضد

هر شب از هجر تو تا روز نمی یارم خفت

با کسی واقعه خویش نمی یارم گفت

زیر پهلوی هر آن کس که پُر از خار بود

همه شب هیچ شکی نیست که نتواند خفت

هر یک از تار مژه قطره آبی دارد

[...]

حافظ

صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت

ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی

هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جامِ مُرَصَّع می لعل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه