میر ذبیح الله تاتار
میر ذبیح الله تاتار در ۱ سال و ۷ ماه قبل، جمعه ۳۰ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰:
این حضرت لسان الغیب را که میخوانم بیشتر به بزرگی اش پی میبرم.
روز در کسبِ هنر کوش که می خوردنِ روز
دلِ چون آینه، در زنگِ ظُلام اندازد
من دوستی دارم متاسفانه معتاد به الکل است هر چه کردیم وادار به ترک الکل نتوانستیم.
ایشان اگر در شب الکل بخورد کمتر روانش مختل میشه، اگر از طرف روز به ویژه صبحگاهی بنوشد آن روز تمام روز عصایش مختل و جنون دارد.
این بیت حافظ اندرز بزرگیست برای آنعده کسانیکه اعتیاد به الکل دارند
میر ذبیح الله تاتار در ۱ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۶:۰۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵:
خطاب لسان الغیب به قلب و درونش!
تا در ره پیری به چه آیین رَوی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای دل! جوانی، روزگار و زندگی ات را به اشتباه و غفلت سپری کردی و از هیچ خطا و گناهی پروا نداشتی. دیده شود که در این ایّام پیری و بیچارگی چه راه و روشی را در پیش می گیری؟
میر ذبیح الله تاتار در ۱ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱، ساعت ۱۴:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳:
💋 لب و دندانت را حقِ نمک
هست بر جان و سینههای کباب
لب ودندان توآنقدربانمک هستند که برجان و سینه های سوخته ی عاشقان حق نمک داشته، و برگردنِ عاشقان حقوق دارند، صاحب اختیار بوده وهرکاری بخواهندمی توانند انجام دهند.
عاشقان نمک پرورده ی توهستند، سینه های کباب شده ی عاشقان با لب و دندان تو رابطه ی معنایی وصورتی دارند.
سینه ی عاشق وقتی ارزشمنداست که کباب شود،کباب نیز وقتی دلپذیراست که نمک داشته باشد! پس در اینجا نیز حافظ پارادُکس زیبایی رقم زده است.
سینه و جان عاشقان ازحسرتِ لب و دندان ِ بانمک تو کباب شده است ومتقابلاً سینه ها و جانِ عاشقان که سوخته وکباب شده اند بدون نمکِ لب ودندان توبه دردی نمی خورند.
میر ذبیح الله تاتار در ۳ سال و ۵ ماه قبل، شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۴۲ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۳:
سلام بر همه عزیزان
بیت و داستان رستم زمان خوب می چسپد که مکان های تاریخی را از نزدیک مشاهده فرمای
من از شهر سمنگان و از منطقهی زیبای تخت رستم هستم
آن کوه که رخش رستم ناپدید شد به اسم کوه بست مسماست، وتخت رستم در فاصله یک کیلومتری منزل مان است که از سنگ ساخته شده است و خواندان ابیات شاهنامه در سالون های تخت رستم کیف دیگری دارد.
میر ذبیح الله تاتار در ۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:
✍ شب اخیر که مریضی مولانای بلخ سخت شده بود خویشان و پیوستگان اضطراب عظیم داشتند و سلطان ولد فرزند مولانا هر دم بیتابانه به سر پدر می آمد و باز تحمل آن حالت ناکرده از اطاق بیرون میرفت و مولانای بزرگ این غزل آتشین را نظم فرمود و این آخرین غزل حضرت مولانا می باشد:
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
اهل قونیه از کوچک و بزرگ بر جنازه مولانا حاضر شدند وعیسویان و یهودیان نیز که صلح جوی و نیک خواهی وی را آزموده بودن به همدردی اهل اسلام شیون میکردند.
شیخ صدرالدین بر پیکر بیجان مولانا نماز خواند از شدت بیخودی و درد شهقه ی بیزد و از هوش برفت. جنازه مولانا را به حرمت تمام بر گرفتند در تربت مبارک مدفون ساختند و مدت چهل روز یاران و مردم قونیه تعزیت مولانا میداشتند و ناله و گریه میکردند و بر فوت آن سعادت آسمانی دریغ و حسرت میخوردند.
جنات نصیب شان باد!
میر ذبیح الله تاتار در ۴ سال و ۳ ماه قبل، دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۴۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۸:
معنی بیت ها
1 آن کس را که به نیکی و پرهیزگاری، همانند مغز پسته می پنداشتم، دریغا که همچون پیاز، پوست بر پوست کشیده و ریا می کرد
2 همانا عبادت و نیکی زاهدان ریایی، بسان نماز اشخاصی که پشت به خانه کعبه نماز
می گزارند، بی اثر و باطل است.
3 وقتی که بنده، خدای خود را می خواند و صدا می کند (عبادت می کند)، نباید کس دیگری را به جز خدا (برای عبادت و بندگی) بشناسد
میر ذبیح الله تاتار در ۴ سال و ۳ ماه قبل، دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۴۴ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۸:
سلام
این شاه بیت سعدی اشاره میکند در مذمت زندگی تظاهر گران که همه کارش پر از تزویر وریا است
بدون شک زندگی عاری از معنا نیست یا معنی خوب دارد یا هم بد، مثلا حافظ زندگی ملامتیه قلندریه داشت ملامتیه میگفتند ما باید کاری بکنیم که از چشم مردم بی افتیم، کاریی نکنیم که مردم مارا ستایش کند و بگوید که آدم خوبی است، از این طریق میخواستند که نفس شان را ذلیل کنند، چون که ستایش بقول مولانا آدمی را چنان فربه میکند که خدا را از یاد میبرد. ذلیل کردن و خاضع نمودن نفس و بر سر نفس کفتن او در یک جامعه سنتی مذهبی عبارت است از گناه کردن. حافظ و دیگر ملامتیان شراب میخوردند، اما شراب خوردن شان یک معنای نهانی داشت، مثل همه شراب میخوردند اما بخاطر این شراب میخوردن که مردم به آنها بگویند فاسق اند تا از چشم مردم بیفتند، تا طالب مدح و ثنای این و آن نباشند تا نفس شان خاضع شده بندهٔ راستین خداوند باشند در واقع این کار ملامتیان خیلی معنا دارد حتی به گناه شان معنی میدهد، چون اقبال میفرماید گناه ابتکاری هم ثواب دارد، مسلمًا حافظ و ملامتیان گناه ابتکاری میکردند کاری میکردند در ظاهر، که باطنی داشت، باطنیکه از دید دیگران پنهان بود البته این کار شان به شرابخواری شان و به گناه شان معنا میداد ، اتفاقاً این معنای بدی نیست بلکه خوب است برخلاف ریاکاران، آدم ریاکار عبادت میکند نماز میخواند برای خدا نمیخواند بلکه برای مردم میخواند مصداق همین بیت سعدی:
آن که چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز
پارسایان روی در مخلوق
پشت بر قبله میکنند نماز
چون بنده خدای خویش خواند
باید که به جز خدا نداند
میر ذبیح الله تاتار در ۴ سال و ۳ ماه قبل، سهشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳:
سلام
سپاس از برادرمان آقای سید علی ساقی واقعا توضیح و تحلیل خیلی زیبا و جامع را ارائه کردند
میر ذبیح الله تاتار در ۴ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۴۹ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » راز آفرینش [ ۱۵-۱] » رباعی ۷:
سلام
آنگونه که خیام زندگی را معما میداند حضرت حافظ نیز معما دانسته اما با تفاوت اینکه خیام خود را این سوی پرده گفته و حافظ خودی پرده، که میفرماید:
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز.
میر ذبیح الله تاتار در ۴ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:
سلام
حافظ در بیت هشتم برایمان میفرماید:
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
میفرماید: دنبال راز زندگی نرو دنبال راز دهر نرو هیچ کس نمیتوان با حکمت و فلسفه این راز را گشود.
میر ذبیح الله تاتار در ۴ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۱۴ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۱:
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وین یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر بسریم
این رباعی خیام خیلی حکیمانه به ما نصیحت میکند که در زندگی نورمال و شادمان ادامه بدهید و عمرت را برای طرح های بزرگ و لا ینحل ضایع مساز قناعت پیشه کن قانع باش.
میر ذبیح الله تاتار در ۴ سال و ۴ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۴۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶:
سلام بر همه عزیزان
میان عاشق و معشوق حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
این بیت پایانی حضرت لسان الغیب را رباعی خیام تا یید میدارد که فرموده:
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو،
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.
میر ذبیح الله تاتار در ۴ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳:
سلام
به نظر من
بیت : او نمی دیدش از دور خدا را میکرد
همین خدا را درست است به جای خدا یا
یعنی خدا از ما دور خد را صدا میکرد، اینجا دوری خدا به اعتبار منزلت و بزرگی او و فاصلهٔ عرش از ماست و گرنه خداوند میفرماند:" نحن اقرب الیه من حبل الورید"
میر ذبیح الله تاتار در ۶ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۱۵:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
سلام
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
(01) ای ساقی جامی به گردش در آور و آن را به من ده ، زیرا عشق در آغاز آسان به نظر آمد اما بعد مشکها رو نمود.
مصرع اول عربی میباشد ؛ الا حرف ندا (هان )
یا ایها الساقی ای ( تقسیم کننده شراب)
ادر فعل امر به معنی (چرخاندن وبه گردش در آوردن )
کاساً به معنی ( جام یا کاسۀ )
ناولها فعل امر از مناوله به معنی (چیزی را به کس دادن ویا دراز کردن).
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
(02) به امید آنکه باد صبا آخر گره ای از سر زلف توبکشاید ، از پیچ و تاب زلف مجعد مشکبویش چه خونی در دلها افتاد.
جعد : موی مجعد، مصدر به معنی اسم مفعول
درمصرع دوم بیت میتوان هم مُشکین وهم مِشکین خواند .
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
(03) من درمنزل معشوق امنیتی برای عیش و شادی ندارم زیرا پیوسته ، صدای جرس بلند است که بار ها را ببندید.
منزل :جایگاهی که کاروان درسفر بارهای خویش وقافله را بر زمین میگذارند وبعداز آنجا حرکت میکنند ، محل فرود.
جرس : زنگ مراد از زنگی که در گردن شتر بسته شده باشد وکاروانیان را از حرکت کاروان آگاه سازند ، وآهنگ حرکت را اعلام نماید.
مقصود اینکه در این دنیا که خطر مرگ ، مثل بانگ جرس که به کاروانیان اعلام حرکت میکند ، هردم مارا تهدید مینماید، چگونه با خیال آسوده عیش وشادی کنیم.
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
(04) اگرپیرمغان بگوید مصلی ات را با شراب رنگین کن بپذیر ؛ زیرا روندۀ راه طریقت از رسوم منازل بین راه بی اطلاع نیست.
پیر مغان : شراب فروش ، مسلمین قدیم شراب را از دو جا بدست میآوردند یکی از مسیحیان و دیر ها دیگری از مجوسان یعنی مغان . شعاری هم هست شراب خوب نیست از از خم مجوسی باشد که روی آنرا عنکبوت گرفته باشد .
سالک : رونده راه حق سالک ابتدا طالب هست وطلب نتیجه احساس نقص و تنبه ومیل به کمال است که پس از یافتن پیری ومرید شدن در پرتو راهنمایی او سیر کمالی میسر میشود . وطالب مردید سالک جازم ومجذوب میگردد.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
(05) شب تاریک و ترس از امواج وگردابی اینگونه هولناک ؛ آنها که بر ساحل دریا آسوده می گذرند کی حال ما را میدانند.
برای نشان دادن حال وحشت و سرگردانی خود در جست وجوی راز خلقت ، نمای از وحشت شب دریا وطوفان ساخته ، وآنرا در برابر آرامش سواحل آرام قرار داده است . خودرا به عنوان سالک راه طریقت به کسی تشبیه کرده که شبی تاریک برکشتی نشسته وبیم موج و گرداب شک و گمراهی ، وسرانجام گرداب هائل مرگ هرکدام به نوعی در این نما جلوه گرند.
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
(06) هرچه کردم براثر خود سری به بدنامی منتهی شد ؛ بی شک رازی که از آن گروه گروه سخن گویند ، پوشیده نخواهد ماند.
یعنی به جای اینکه رسوم متعارف جامعه را رعایت کنم خودسرانه به دنبال تمنیات دل رفتم واین سبب بدنامی من گردید، واکنون مردم گروه گروه از این بدنامی سخن میگویند،چنین است که این راز پنهان نخواهدماند.
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
(07) اگر حضور قلبی میخواهی پیوسته او را درنظر داشته باش ؛ هر وقت به کسی که دوستش داری برخوردی ، دنیا را وا گذار وآن را نادیده بگیر.
تلق : ازفعل لقی یلقی به معنی ( کسی را دیدن یا باکسی برخورد کردند).
تهوی : ازفعل هوی یهوی به معنی ( دوست داشتن).
دع : صیغه امر ازفعل وَدَعَ یَدَعُ به معنی ( ترک کردن و واگذاشتن).
اهمِل : صیغه امر از فعل اهمَلَ به معنی (فراموش کردن).
حاصل معنی اینکه :
اگرمیخواهی حضور قلبی با معشوق داشته باشی ازیاد او غافل مباش ؛ ووقتی به معشوق رسیدی هرچه را که جز اوست نادیده بگیر.
میر ذبیح الله تاتار در ۶ سال و ۹ ماه قبل، شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۸:۳۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۴:
سلام
عالم ز تو ببینیم و نبینیم ترا
میر ذبیح الله تاتار در ۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:
شاعر
میر ذبیح الله تاتار در ۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۹:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰:
سلام
حضرت لسان الغیب تنها یک شاهر نبود بلکه یک سالک ویک عابد حقیقی وعالم دینی و فلسفی بود .
حافظ جدا از تظاهر ریا پرهیز داشت واین طیف مردم دوری می جست :
باده نوشی که دراو روی وریای نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریا است
خوردن شراب بدون ریا وتظاهر و دورنگی به مراتب بهتراست از زهد فروشی و ریا کاری.
مانه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواه است
حافظ اظهار میدارد ، ما از رندان ریاکار ودورنگی نیستیم ، خداوند دانای اسرار از حال دل ما گواه است
میر ذبیح الله تاتار در ۶ سال و ۹ ماه قبل، یکشنبه ۵ آذر ۱۳۹۶، ساعت ۰۸:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰:
سلام
این غزل حضرت لسان الغیب متوجه به پیرصنعان می شود
حکایت پیر صنعان را حضرت عطار چنین حکایت می نماید:
شیخ سمعان پیرعهد خویش بود
در کمال از هرچ گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال
با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان او بود ای عجب
مینیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت
هم عیان کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود
عمره عمری بود تا میکرده بود
خود صلوة وصپیشوایانی که در عشق آمدند
پیش او از خویش بیخویش آمدند
موی میبشکافت مرد معنوی
در کرامات و مقامات قوی
هرک بیماری و سستی یافتی
از دم او تن درستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوهٔ اصحاب دید
چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان
گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد
عقبهٔ دشوار در راه اوفتاد
ور بماند در پس آن عقبه باز
در عقوبت ره شود بر وی دارز
آخر از ناگاه پیر اوستاد
با مریدان گفت کارم اوفتاد
میبباید رفت سوی روم زود
تا شود تدبیر این معلوم زود
چار صد مرد مرید معتبر
پسروی کردند با او در سفر
میشدند از کعبه تا اقصای روم
طوف میکردند سر تا پای روم
از قضا را بود عالی منظری
بر سر منظر نشسته دختری
دختری ترسا و روحانی صفت
در ره روح اللهاش صد معرفت
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون
اوفتاده در چه او سرنگون
گوهری خورشیدفش در موی داشت
برقعی شعر سیه بر روی داشت
دختر ترسا چو برقع بر گرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
گفت دختر گر تو هستی مردکار
چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفتا خمر کردم اختیار
با سهٔ دیگر ندارم هیچکار
بر جمالت خمر دانم خورد من
و آن سهٔ دیگر ندانم کرد من
گفت دختر گر درین کاری تو چست
دست باید پاکت از اسلام شست
هرک او هم رنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم
وانچ فرمایی به جان فرمان کنم
حلقه در گوش توم ای سیم تن
حلقهای از زلف در حلقم فکن
گفت برخیز و بیا و خمر نوش
چون بنوشی خمر ، آیی در خروش
شیخ را بردند تا دیرمغان
آمدند آنجا مریدان در فغان
شیخ الحق مجلسی بس تازهدید
میزبان را حسن بیاندازه دید
آتش عشق آب کار او ببرد
زلف ترسا روزگار او ببرد
ذرهٔ عقلش نماند و هوش هم
درکشید آن جایگه خاموش دم
جام می بستد ز دست یار خویش
نوش کرد و دل برید از کار خویش
شیخ را بردند سوی دیر مست
بعد از آن گفتند تا زنار بست
شیخ چون در حلقهٔ زنار شد
خرقه آتش در زد و در کار شد
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند
هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق
کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق
کس چو من از عاشقی شیدا شود
و آن چنان شیخی چنین رسوا شود
گفت کابین را کنون ای ناتمام
خوک رانی کن مرا سالی مدام
رفت پیرکعبه و شیخ کبار
خوک وانی کرد سالی اختیار
در نهاد هر کسی صد خوک هست
خوک باید سوخت یا زنار بست
هم نشینانش چنان درماندند
کز فرو ماندن به جان درماندند
چون بدیدند آن گرفتاری او
بازگردیدند از یاری او
جمله از شومی او بگریختند
در غم او خاک بر سر ریختن
میرویم امروز سوی کعبه باز
چیست فرمان، باز باید گفت راز
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم
خویش را محراب رسوایی کنیم
این چنین تنهات نپسندیم ما
همچو تو زنار بربندیم ما
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین
زود بگریزیم بیتو زین زمین
معتکف در کعبه بنشینیم ما
دامن از هستیت در چینیم ما
شیخ گفتا جان من پر درد بود
هر کجا خواهید باید رفت زود
تا مرا جانست، دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
عاقبت رفتند سوی کعبه باز
مانده جان در سوختن، تن درگداز
شیخشان در روم تنها مانده
داده دین در راه ترسا مانده
وانگه ایشان از حیا حیران شده
هر یکی در گوشهٔ پنهان شده
شیخ را در کعبه یاری چست بود
در ارادت دست از کل شست بود
باز پرسید از مریدان حال شیخ
باز گفتندش همه احوال شیخ
موی ترسایی به یک مویش ببست
راه بر ایمان به صد سویش ببست
عشق میبازد کنون با زلف و خال
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال
دست کلی بازداشت از طاعت او
خوک وانی میکند این ساعت او
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت
روی چون زر کرد و زاری درگرفت
با مریدان گفت ایتر دامنان
در وفاداری نه مرد و نه زنان
شرمتان باد، آخر این یاری بود
حق گزاری و وفاداری بود
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار میبایست بست
از برش عمدا نمیبایست شد
جمله را ترسا همیبایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کانچ کردید از منافق بودنست
هرک یار خویش رایاور شود
یار باید بود اگر کافرشو
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش
برنیاوردند یک تن سر ز پیش
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود
کار چون افتاد برخیزیم زود
لازم درگاه حق باشیم ما
در تظلم خاک میپاشیم ما
پیرهن پوشیم از کاغذ همه
در رسیم آخر به شیخ خود همه
جمله سوی روم رفتند از عرب
معتکف گشتند پنهان روز و شب
بر در حق هر یکی را صد هزار
گه شفاعت گاه زاری بود کار
هم چنان تا چل شبان روز تمام
سرنپیچدند هیچ از یک مقام
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب
بعد چل شب آن مرید پاک باز
بود اندر خلوت از خود رفته باز
صبح دم بادی درآمد مشک بار
شد جهان کشف بر دل آشکار
مصطفی را دید میآمد چو ماه
در برافکنده دو گیسوی سیاه
سایهٔ حق آفتاب روی او
صد جهان جان وقف یک سر موی او
میخرامید و تبسم مینمود
هرک میدیدش درو گم مینمود
آن مرید آن را چو دید از جای جست
کای نبی الله دستم گیر دست
رهنمای خلقی، از بهر خدای
شیخ ما گم راه شد راهش نمای
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند
رو که شیخت را برون کردم ز بند
مرد از شادی آن مدهوش شد
نعرهای زد کآسمان پرجوش شد
جملهٔ اصحاب را آگاه کرد
مژدگانی داد و عزم راه کرد
رفت با اصحاب گریان و دوان
تا رسید آنجا که شیخ خوک وان
شیخ را میدید چون آتش شده
در میان بیقراری خوش شده
هم فکنده بود ناقوس مغان
هم گسسته بود زنار از میان
هم کلاه گبرکی انداخته
هم ز ترسایی دلی پرداخته
شیخ چون اصحاب را از دور دید
خویشتن را در میان بینور دید
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد
هم به دست عجز سر بر خاک کرد
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز
رفت با اصحاب خود سوی حجاز
دید از آن پس دختر ترسا به خواب
کاوفتادی در کنارش آفتاب
آفتاب آنگاه بگشادی زبان
کز پی شیخت روان شو این زمان
مذهب او گیرو خاک او بباش
ای پلیدش کرده، پاک او بباش
او چو آمد در ره تو بیمجاز
در حقیقت تو ره او گیر باز
از رهش بردی، به راه او درآی
چون به راه آمد تو هم راهی نمای
ره زنش بودی بسی همره بباش
چند ازین بیآگهی آگه بباش
چون درآمد دختر ترسا ز خواب
نور میداد از دلش چون آفتاب
در دلش دردی پدید آمد عجب
بیقرارش کرد آن درد از طلب
آتشی در جان سرمستش فتاد
دست در دل زد،دل از دستش فتا
نعره زد جامه دران بیرون دوید
خاک بر سر در میان خون دوید
با دل پردرد و شخص ناتوان
از پی شیخ و مریدان شد دوان
هم چو ابر غرقه در خون میدوید
پای داد از دست بر پی میدوید
میندانست او که در صحرا و دشت
از کدامین سوی میباید گذشت
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار
اشک میبارید چون ابر بهار
دیده برعهد وفای او فکند
خویشتن در دست و پای او فکند
گفت از تشویش تو جانم بسوخت
بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت
برفکندم توبه تا آگه شوم
عرضه کن اسلام تا با ره شوم
شیخ بر وی عرضهٔ اسلام داد
غلغلی رد جملهٔ یاران فتاد
چون شد آن بت روی از اهل عیان
اشک باران، موج زن شد در میان
آخر الامر آن صنم چون راه یافت
ذوق ایمان در دل آگاه یافت
شد دلش از ذوق ایمان بیقرار
غم درآمد گرد او بی غمگسار
گفت شیخا طاقت من گشت طاق
من ندارم هیچ طاقت در فراق
میروم زین خاندان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع
ایام بکام تان
میر ذبیح الله تاتار در ۷ سال و ۴ ماه قبل، دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶، ساعت ۱۸:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴:
سلام
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوری هارا به پیش داور اندازیم
ـ
ـ
یکی از داشتن عقل لاف زده به خود می بالد ودیگری با ادَّعای داشتن کرامات گزافه گوی میکند ، بیا تاقضاوت این دعواها را به قاضی عادل جهان (خداوند جل جلاله) واگذار کنیم.
میر ذبیح الله تاتار در ۷ سال و ۵ ماه قبل، چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶، ساعت ۱۹:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷:
سلام
همانطور که در معانی ابیات این غزل مشاهده میشود شاعردر این غزل 9 بیتی ، هفت بیت اول آن را بامعانی منصل به هم سروده به نحوی که می توان مفاهیم این 7 بیت را موجزترین شرح حال حافظ عارف دانست وخوانندگان محترم بامطالعه یکبار دیگرمعانی این 7 بیت میتوانند پس از 700 سال عینا به اصول عقاید عرفانی این شاعر عارف وبزرگ ادبیات فارسی دست یابند.
شاعر برای اینکه به غزل خود صورت عشقی داده باشد آن را با ابیات 8 و 9 به پایان میرساند.