صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعلفام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را
عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است، دام را
در بزم دور، یکدو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانهسر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
ای صوفی بیا که آینهیِ جام، صافی است تا صفایِ می ِ سرخ را ببینی. صوفی و صافی و صفا، آرایههای جناس و اشتقاق دارند. «را» در مصراع ِ نخست، رایِ فکّ ِ اضافه است. جام در زلالی و صافی، به آینه تشبیه شده. غزل با صدا کردن و فراخواندن ِ صوفی شروع میشود که بیاید و چیزی را ببیند. انگار که در ادامهی صحبتی پیشین، میخواهد چیزی را به کسی نشان دهد.
در ادامهی خطاباش به صوفی، پس از نشان دادن ِ صفایِ می ِ لعلفام، ادامه میدهد که اگر به دنبال ِ راز ِ درون ِ پرده ای، آن را از رندان ِ مست بپرس. که زاهد ِ عالی مقام، این حالت و این کیفیت را ندارد؛ و از این عشق و محبّت هم برخوردار نیست؛ که بتواند راز ِ درون ِ پرده را بداند یا اگر میداند، بتواند به پرسش ِ تو پاسخ بدهد. رند ِ مست و زاهد ِ عالیمقام در تقابل با هم آمدهاند. و صوفی را کسی توصیف کرده که به دنبال ِ آگاهی از راز ِ درون ِ پرده، از زاهد ِ عالیمقام پرسان است. و شاعر، صفایِ می ِ لعلفام را و رندان ِ مست را آگاهتر و مهربانتر دانسته و به صوفی توصیه کرده که اگر راز ِ درون ِ پرده را میخواهد، آن را از رندان ِ مست (میتواند خود ِ شاعر باشد) بپرسد.
کسی نمیتواند عنقا را شکار کند. تو نیز دامی که چیدهای را برچین! که آنجا (جایی که به قصد ِ شکار ِ عنقا دام گستردهاند) چیزی جز باد به دست ِ دام نیست. باد به دست بودن کنایه از دست خالی برگشتن و چیزی به دست نیاوردن است. عنقا شکار ِ کس نخواهد شد. و از این که بخواهی دامی بگستری و عنقا صید کنی منصرف شو! چون که آنجا و در آن کار، همیشه دام ِ تو چیزی صید نخواهد کرد جز باد!
در بزمی که به هر کسی به نوبت پیمانهئی شراب میچشانند، یکی دو قدح سربکش و برو. این به آن معنا است که امیدوار نباش که وصال، همیشگی باشد. تنها میتوان یک دو قدح در کشید و رفت و انتظار ِ وصال ِ همیشگی داشتن، کاری عبث است. بزم ِ دور استعاره از زندگی باشد. مثل ِ مهمانییی که چند مدتی هر کسی در آن ساکن است.
ای دل! روزگار ِ جوانی گذشت و در آن روزگار گلی از باغ ِ عیش نچیدی. اکنون که پیر شدهای، به خاطر ِ آبروی خودت هنری مکن! مکُن هنری، یا هنری مکن را من تعبیری طنزآلود و کنایهآلود میبینم! هنری نکن، کار ِ خارقالعادهئی نکن! کار ِ خطرناکی نکن! به عبارتی، آن زمان که جوان بودی و برای جوانان، عیش و چیدن ِ گل ِ عیش مُجاز تلقی میشود (بهعبارتی قابل ِ توجیه است و بیآبرویی ِ کمتری بر آن هست) این کار را نکردی! حالا که پیر شدهای، سر ِ پیری به خاطر ِ حفظ ِ آبرویِ خودت دستکم شاهکار خلق نکن!
سعی کن تا عیش ِ نقد را در دست داشتهباشی. به این دلیل که آدم هم روضهی دارالسلام و باغی که در آن آسایش و سلامت داشت را رها کرد، چون که آبخور، نصیب، چشمهی آب ِ کوثر یا چشمهیِ جاودانگی در آن باقی نمانده بود. بهعبارتی بهشت هم جاودانی و ابدی نبود. پس بکوش تا از هر آن عیشی که در حال برای تو میسر است، بهرهمند شوی. بهشت در اینجا، به عنوان فعل استفاده شده است؛ از «هشتن» به معنای «رها کردن» یا «پایین گذاشتن» که با واژه «بهشت» به معنای «پردیس»، «جنّت» یا «مینو» جناس تام دارد.
من در درگاه و محضر ِ تو بسیار خدمت کردهام و از این بابت، حقّ ِ خدمت بر گردن ِ تو دارم. ای خواجه! به پاس ِ این خدمت، به ملاطفت و ترحّم و بندهنوازی، اعتنا و توجهی به من که غلام و چاکر ِ تو ام بکن.
۱. حافظ خواهنده و خواستار ِ جام ِ می است. ای صبا برو و به شیخ ِ جام و دارندهیِ جام از طرف ِ من اظهار ِ ارادت و بندگی بکن و بگو که حافظ جام ِ می میخواهد. ۲. اگر تو مرید ِ شیخ و مراد ِ خودی، حافظ، مرید ِ جام ِ می است. ای صبا! برو و به شیخ ِ جام بندگی و ارادت مرا برسان. هر سالکی در طریقت، مرید ِ شیخی است. و شاعر اعلام میکند، که مرید ِ جام ِ می است و شیخ ِ او نیز، شیخ ِ جام است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
جورست پیشه گنبد فیروزه فام را
آخر غلام توست، ادب کن غلام را
در باز شد ز میکده ناموس و نام را
ساقی صلای باده بگو خاص و عام را
مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش
بنمای راه میکده مستان جام را
دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا
[...]
در خور اگر نییم می لعل فام را
ای کاش تر کنند به بویی مشام را
بر قدر زخم مرهم لایی نمی دهند
زان می که طعم و بوش گزد مغز و کام را
بر بام ما دریغ نپایید هفته یی
[...]
در گردش آورید می لعلفام را
زین بیش خشک لب مپسندید جام را
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۷۹ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.