گنجور

 
حافظ

صبا! به لُطف، بگو، آن غزالِ رَعنا را؛

که سَر به کوه و بیابان، تو داده‌ای ما را.

شِکرفُروش که عُمرَش دراز باد، چرا

تَفَقُّدی نَکُنَد، طوطیِ شِکرخا را؟

غرورِ حُسنت اجازَت مَگَر نداد، اِی گُل؟

که پُرسِشی نَکُنی، عَندَلیبِ شِیدا را.

به خُلق و لُطف تَوان کرد صیدِ اهلِ نَظَر؛

به بند و دام نَگیرَند، مرغِ دانا را.

نَدانَمَ ازْ چه سبب رنگِ آشنایی نیست،

سَهی‌قَدانِ سیَه‌‌چشمِ ماه‌سیما را.

چو با حبیب نِشینی و باده پِیمایی،

به یاد دار، مُحِبّانِ بادپیما را.

جُز این قَدَر نَتوان گفت در جَمالِ تو عیب؛

که وضع، مِهر و وفا نیست، رویِ زیبا را.

در آسمان، نه عجب، گَر به گفته‌یِ حافظ،

سُرودِ زُهره به رقص آوَرَد مَسیحا را.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode