گنجور

 
ظهیر فاریابی

سر اکابر دولت صفی دولت و دین

تویی که نیست تو را در جهان عدیل و نظیر

به هر مهم که ضمیر تو خلوتی سازد

درون پرده بگنجد مدبر تقدیر

به هر مقام که قدرت به صدر بنشیند

ز آستانه نیابد گذر سپهر اثیر

به جمع روز و شب ار بر زمانه حکم کنی

روا ندارد بر امتثال آن تاخیر

بزرگوارا دانند همگنان که نبود

به اردبیل مرا داعیی قلیل و کثیر

برون ز خدمت تو مقصدی نداشته ام

چرا نمی گذرد یاد من تو را به ضمیر؟

ز خطه ای به تو افتاده ام که وقت وداع

صدور بر پی من ناله کرده اند و نفیر

به صد هنر ز جهان بر سر آمدم چون ست

که مانده ام چو جهان پیش همت تو حقیر؟

فضیلتی که بر ابنای روزگار مراست

علی العموم شناسند ناقدان بصیر

اگر به نسبت آن مکرمت طمع دارم

زمانه نیز سرافکنده ماند از تشویر

ز روزگار مرا غصه ها بسی ست که نیست

مجال آن که کنم شمه ای از ان تقریر

به پشتی کرمت کردم این عتاب که او

مشیر و محرم من بود اندرین تدبیر

اگرچه رسم بزرگی تو به شناسی لیک

بگویمت سخنی از من آن به خرده مگیر

کسی که بر همه احرار سروری جوید

روا ندارد در حق چون منی تقصیر