گنجور

 
منوچهری

نوروز فرخ آمد و نغز آمد و هژیر

با طالع مبارک و با کوکب منیر

ابر سیاه چون حبشی دایه‌ای شده‌ست

باران چو شیر و لاله‌ستان کودکی به شیر

گر شیرخواره لاله ستانست، پس چرا

چون شیرخواره، بلبل کو برزند صفیر!

صلصل به لحن زلزل وقت سپیده‌دم

اشعار بونواس همی‌ خواند و جریر

بر بید، عندلیب زند باغ شهریار

برسرو، زندواف زند تخت اردشیر

عاشق شده‌ست نرگس تازه به کودکی

تا هم به کودکی قد او شد چو قد پیر

با سرمه‌دان زرین ماند خجسته راست

کرده به جای سرمه، بدان سرمه‌دان عبیر

گلنار، همچو درزی استاد برکشید

قوارهٔ حریر، ز بیجاده‌گون حریر

گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت

تا بَرنشست گرد به رویش بر، از زریر

برروی لاله، قیر به شنگرف برچکید

گویی که مادرش همه شنگرف داد و قیر

بر شاخ نار اشکفهٔ سرخ شاخ نار

چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر

نرگس چنانکه بر ورق کاسهٔ رباب

خنیاگری فکنده بود حلقه‌ای ز زیر

برگ بنفشه، چون بن ناخن شده کبود

در دست شیرخواره به سرمای زمهریر

وان نسترن، چو مشکفروشی، معاینه

در کاسهٔ بلور کند عنبرین خمیر

اکنون میان ابر و میان سمنستان

کافور بوی باد بهاری بود سفیر

مرغان دعا کنند به گل بر، سپیده‌دم

بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر

شیخ‌العمید صاحب سید که ایمنست

اندر پناه ایزد و اندر پناه میر

زایل نگردد از سر او تا جهان بود

این سایهٔ شهنشه و این سایهٔ قدیر

تا دستگیر خلق بود خواجه، لامحال

او را بود خدا و خداوند دستگیر

خواجهٔ بزرگوار، بزرگست نزد ما

وز ما بزرگتر، به بر خسرو خطیر

فرقان به نزد مردم عامه بود بزرگ

لیکن بزرگتر به بر مردم بصیر

زیرا که میر داند در فضل او تمام

ما را به فضل او نرسد خاطر و ضمیر

بسیار کس بود که بخواند ز بر نبی

تفسیر او نداند جز مردم خبیر

این عز و این کرامت و این فضل و این هنر

زان اصل ثابتست و از آن گوهر اثیر

کس را خدای بی‌هنری مرتبت نداد

بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر

باشد همو بزرگ و چنو روز او بزرگ

باشد شقی حقیر و چنو روز او حقیر

ای بی‌قیاس و دولت تو چون تو بی‌قیاس

ای بی‌نظیر و همت تو چون تو بی‌نظیر

درخورد همت تو خداوند جاه داد

جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر

مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد

باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر

ور ز غنی بباید اندر خور غنی

ور ز فقیر باید اندر خور فقیر

پیراهن قصیر بود زشت بر طویل

پیراهن طویل، بود زشت بر قصیر

بر تو یسیر کرد خداوند کار تو

ایزد کناد کار همه بندگان یسیر

دایم بود هوای تن تو اسیر عقل

اندی که نیست عقل هوای ترا اسیر

دولت به سوی شاه رود، یا به سوی تو

باران به رودخانه رود، یا به آبگیر

از نفس تو نیاید، فعل خسیس دون

آواز سگ نیاید، از موضع زئیر

باشد به هر مراد به پیش تو بخت نیک

از بخت نیک به، نبود مرد را خفیر

دشمنت را همیشه نذیرست بخت بد

از بخت بد بتر، نبود مرد را نذیر

فعل تن تو نیکو، خوی تن تو نیک

از خوی نیک باشد، فعل نکو خبیر

از کار خیر، عزم تو هرگز نگشت‌ باز

هرگز ز راه باز نگشته‌ست هیچ تیر

از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست

آری درخت را بود از آب ناگزیر

گر حکم تو سریر تو محکم نداری

زیرِ تو از سرورِ تو بَرْپَرَدی سریر

جود از دو کف بخل زدایت کند نفر

بخل از دو دست جود فزایت کند نفیر

تا شیر در میان بیابان کند خروش

تا مرغ در میان درختان زند صفیر

روز تو باد فرخ، چون دلت با مراد

دست تو باد با قدح و لبت با عصیر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

زیرش عطارد، آن که نخوانیش جز دبیر

یک نام او عطارد و یک نام اوست تیر

عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من

ابر بهارگاهی و بختور در مطیر

گیتی چو گاو نیک دهد شیر مر ترا

[...]

فرخی سیستانی

نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر

زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر

کار جهان بدست یکی کاردان سپرد

تا زو جهان همه چو خورنق شد وسدیر

چون او نبوده اند، اگر چند آمدند

[...]

ناصرخسرو

با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر

تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر

تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار

چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر

گر ماه تیر شیر نبارید از آسمان

[...]

منوچهری

بلبل به شاخ سرو برآرد همی صفیر

ماغان به ابر نعره برآرند از آبگیر

قمری همی‌سراید اشعار چون جریر

صلصل همی‌نوازد یکجای بم و زیر

قطران تبریزی

ای کرده تیره روز معادی بتیغ و تیر

آمد بخدمت تو گرانمایه ماه تیر

بنشین بناز شاهی و باده دریده خور

لب را ز نوش بهره و جان را ز باد تیر

رفتی بتاختن بسوی شهر دشمنان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه