فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

گرچه دل سوخته و عاشق و جان‌باخته‌ایم

باز با این همه دل‌سوختگی ساخته‌ایم

اثر آتش دل بین که از آن شمع‌صفت

اشک‌ها ریخته در دامن و بگداخته‌ایم

با همه مقصد خیری که مرام من و تست

در بنی نوع بشر ولوله انداخته‌ایم

جز دورنگی نبود عادت این خلق دورنگ

همه را دیده و سنجیده و بشناخته‌ایم

عجبی نیست که با این همه دشمن من و دل

جز به دیدار رخ دوست نپرداخته‌ایم

عمرها در طلب شاهد آزادی و عدل

سر قدم ساخته تا ملک فنا تاخته‌ایم

بر سر نامه طوفان بنگر تا دانی

بیرق سرخ مساوات برافراخته‌ایم