گنجور

 
یغمای جندقی

آه که شد شکسته دل خسته جگر برادرم

با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم

هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان

با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم

عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر

آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم

پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو

زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم

تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا

غایله قیام او فتنه روز محشرم

کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه

زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم

ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان

کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم

با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم

گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم

تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته

من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم

خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی

شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم

غارت خواهران نگر ناله دختران شنو

هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم

گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان

گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم

آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام

سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم

ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر

کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم

ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو

سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم

از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر

ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم

ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو

کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم

زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل

گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم

با شرف غلامیت والی و خطره شهی

در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode