گنجور

 
صفایی جندقی

آه که شد برادرم غرقه به خون برابرم

خاک عجب مصیبتی ریخت زمانه برسرم

کاش از این خبر صبا قصه برد به مادرم

کشته برادر از جفا گشته اسیر خواهرم

وای که بی برادرم ساخت زمانه آخرم

در غم یاوران مرا صبر کجا قرار کو

تاب و توان و طاقتم از در اختیار کو

قاسم نو خطم کجا اصغر شیرخوار کو

اکبر نوجوان چه شد میر علمدار کو

از ستم معاندین بی کس و خوار و مضطرم

گه ز جفای دشمنان پیش تو شکوه سرکنم

روی زمین ز خون دل از ره ی دیده ترکنم

یکسره شرق و غرب را از غم خود خبر کنم

بسکه پدر پدر کنم گوش سپهر کر کنم

جامه ی جان چو پیرهن منع مکن که بردرم

من که ندادمی زکف یکسر مو به عالمت

نعش نهاده برزمین می روم از براین دمت

زیبد اگر رود مرا خون ز دو دیده در غمت

سینه به جای پیرهن پاره کنم به ماتمت

کشته تو و هنوز من زنده که خاک برسرم

محنت همرهان همی فرقت یاوران مرا

وحشت کودکان همی دهشت دختران مرا

غارت خانمان همی حسرت خواهران مرا

گر نکشد کشد همی داغ برداران مرا

بخت سیاه شوم بین آه بسوزد اخترم

گشته نگون ز صدر زین برسر خاک تیره گون

پیکر پاره پاره ات خفته به خاک غرق خون

کمترم از سکون معین دشمنم از بلا فزون

باز به سرکشی و کین بخت و ستاره رهنمون

و ز سر کینه نگذرد خصم ستیزه گسترم

همچو صفایی از وفا باقی عمر خویشتن

در غم شاه کربلا برسر آن شدم که من

جز به عزای او زبان باز ببندم از سخن

بو که به چشم مرد و زن سر چو برآرم از کفن

چشم رضا و مرحمت باز کند به محشرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode