گنجور

 
یغمای جندقی

شهنشاهی که بودی گوی گردون گوی چوگانش

سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش

سکندر حشمتی کآب خضر از خاک ره بردی

به ظلمات عطش در تیره گون شد آب حیوانش

خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان

دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش

لب لعلی که در درج احمد لب بر آن سودی

شد از الماس پیکان عقد لولو کان مرجانش

سواری را که دوش راکب معراج میدان بود

سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش

به مهد خاک خفت از بی کسی آن کآمد از رفعت

به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش

به رتبت ناخدائی کز ازل فلک النجاه آمد

فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش

عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن

گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش

وجودی کآفرینش را از و شد خلعت هستی

سپهر خصم پیراهن به خاک افکند عریانش

مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا

نمودی در نظر پای ملخ ملک سلیمانش

چه حاجت قصه آن خشک لب پرسیدن از یغما

به لفظی تر حکایت می‌کند سیلاب مژگانش