گنجور

 
یغمای جندقی

تا یار شکر خنده ز در بند نیاید

از مصر به ری قافله قند نیاید

شیرین نشود کام من از تلخی هجران

تا بوسی از آن لعل شکر خند نیاید

گفتی که ز شیرین دهنش دیده فرودوز

خاموش که در گوش من این پند نیاید

گر پیر فلک تازه کند عهد جوانی

از مادر گیتی چو تو فرزند نیاید

خرسندی وغم هر که زهم باز شناسد

الا به غم عشق تو خرسند نیاید

آب رخت از دامن البرز نخیزد

کار دلت از قله الوند نیاید

همچون زنخ و غبغب تو سیب و ترنجی

یک بار ز ساری و دماوند نیاید

شمشاد و سمن با همه زیبائی و کشی

با طلعت و بالای تو مانند نیاید

ترکی چو تو دلبند ودلاویز و دلارام

ز ایران چه که از خلخ و خوقند نیاید

نقاش که یا نقش چه کاین صورت مطبوع

غیر از قلم صنع خداوند نیاید

تا پسته نوشین تو را قند ثمر شد

در هیچ دهن نام سمرقند نیاید

بیم است که مجنون صفت آفاق بگردم

زان طره به پای دلم ار بند نیاید

طاقی به هنر از همه خوبان و ترا جفت

صد دور بدین شیوه هنرمند نیاید

یغما به دهن خاکت اگر زین غزل ازیار

جز بوسه همت جایزه ای چند نیاید