گنجور

 
فروغی بسطامی

تا پرده ز صورتش برافتاد

آتش به سرای آذر افتاد

صبر از دل من مخواه در عشق

کشتی نرود چو لنگر افتاد

خط سر زد از آن لبان شیرین

طوطی به میان لشکر افتاد

بیرون نرود به هیچ دستان

سری که ز عشق بر سر افتاد

ما را به سر از محبت دوست

هر لحظه هوای دیگر افتاد

مردیم ز درد شام هجران

دیدار به صبح محشر افتاد

از خال و خط تو آتش رشک

در طبلهٔ مشک و عنبر افتاد

مژگان تو دید تا فروغی

کار دل او به خنجر افتاد

 
 
 
فیاض لاهیجی

بازم غم عشق در سر افتاد

دل با هوس غمی درافتاد

از سرزنشم گذشت بالین

خار و خسکم به بستر افتاد

غم در دل آتشی برافروخت

[...]

یغمای جندقی

دل با صف غمزه ای در افتاد

صیدی به میان لشکر افتاد

ماهی بدمید کز طلوعش

از دیده مردم اختر افتاد

آن سوخته طایرم که بر گل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه