گنجور

 
یغمای جندقی

لبت از می چو لعل رنگ آید

نام آب خضر به ننگ آید

ننهم از کف آبگینه قدح

گرز روئینه چرخ سنگ آید

می سپارم رهی که اول گام

رخش رستم نرفته لنگ آید

تا نگنجد در او به جز غم عشق

خوشدلم چون دلم به تنگ آید

کفن از خنجر تو خون آلود

به ز دیبای رنگ رنگ آید

باده آبی بود کز او ماهی

کام اگر تر کند نهنگ آید

نبرد ز آهوان چشم تو جان

دل به سر پنجه گر پلنگ آید

چه غم ار چاک شد گریبان ها

اگرم دامنش به چنگ آید

چون کنم ز آن دهان تنگ حدیث

شکر از خامه تنگ تنگ آید

از پی نرم کردن دل دوست

می روم تا سرم به سنگ آید

آنکه صلحش هزار خون ریزد

تا چه خیزد اگر به جنگ آید

دل من در سواد زلف تو کیست

آن مسلمان که در فرنگ آید

نشنوم وعظ تا ز کوی مغان

نوش ساقی و بانگ چنگ آید

سینه یغما سپر نمود ای کاش

که یکی تیر او خدنگ آید