گنجور

 
سنایی

چار طبعش مرید و او پیر است

ده حواسش سپاه و او میر است

رنگ پنداشت را ز تختهٔ آز

رو بشویش به آب و ذُلّ و نیاز

زانکه اندر سواد سایهٔ شرع

اصل دین را برای نکتهٔ فرع

مایه داد از پی درنگ ترا

سه قوی چارگونه رنگ ترا

جان چو در عالم درنگ آید

خود از این رنگهاش ننگ آید

از پی جستن سلامت جان

اسب جان را در این محیط مران

داند آنرا که اهل ذهن و ذکا‌ست

که سلامت به ساحل دریا‌ست

دست و پای ترا به بند قضا

هست بسته درین سپنج فضا

پس تو با دست و پای بستهٔ او

روی دریا مجو به پشت کدو

آشنا را اگر نمی‌دانی

خر به قلزمْ درون چرا رانی‌؟

ور ندانی تو آشنا بشنو

خیره بیهوده بر مناره مرو

در سباحت اگرچه استادی

پیش من زین قبل بر استادی

نه چو کشتی شکست ای رعنا

شد سباحت وبال در دریا

جز ز روی کمال عقل و خرد

سه گز اطلس به نُه درم که خرد‌؟

نزد آن دل که معدن خردست

همه نیک فلک به جمله بدست

در دل و جان آنکه هشیارست

بر سر و چشم آنکه بیدارست

پل بود بر دو سوی آب سره

چون گذشتی ازو چه پل چه دره