گنجور

 
یغمای جندقی

ما خراب غم و خمخانه ز می آباد است

ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است

خیز و از شعله می آتش نمرود افروز

خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است

سیل کهسار خم از میکده در شهر افتاد

وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است

با زلال خضرم از می روشن چه نیاز

چشمه آب سیاهی چو در این بغداد است

به جز از تاک که شد محترم از حرمت می

زادگان را همه فخر از شرف اجداد است

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من

آنچه البته بجایی نرسد فریاد است

گفته ای نیست گرفتار مرا آزادی

نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است

چشم زاهد به شناسائی سر رخ و زلف

دیدن روز و شب و اعمی مادرزاد است

گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود

کآنکه در عهد من این کوه کند فرهاد است

هر که یغما شنود ناله گرمم گوید

آهن سرد چه کوبی دلش از پولاد است